🌟زندگی
🌺میتپد. قلبمان را میگویم. همان که به تپشهایش زنده ایم.
🌸قلب جسممان دست خداست و او چه زیبا هر لحظه، تپش و حیات را میدهد که اگر لحظه ای قطع شود، عمرمان به سر آمده است.
🔹اما باید بدانیم قلب روحمان دست خودمان است. دست منی که غافل میشوم. فراموشم میشود. تنبلی میکنم و تمرد گاهی.
❤️انگار که روحمان را زنده می کنیم با شوکهای شب قدر با توبه و ارتباط با خدا و دوباره به کما میفرستیمش. مجدد کتابی میخوانیم ومعرفتمان به خدا زیادتر میشود و شوک دیگری به قلب روحمان میدهیم و مجدد، به کما میفرستیمش.
🌹از قرآن یاد بگیریم که حیات قلب مان به چیست. آن ها را روزانه در دستور کار تغذیه روحمان قرار دهیم. یادت که هست سوره یس را چرا قلب قرآن نامیده اند. اگر نه اینجا را بخوان:
https://eitaa.com/salamfereshte/422
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگتر میشد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت:"می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیدهای را کامل توضیح بده تا من بیایم." صادق چشمی گفت و کنار بچهها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد میپرید، گفت:"زود برمیگردم ان شاالله. جلسه را شروع ..." و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریعتر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازهاش بود.
🔸سید نفسی تازه کرد و با صدایی که به تپشهای قلب سید، کم و زیاد میشد گفت:"سلام علیکم پدرجان. از این نایلونها یک متر میخواستم. و یک چسب اگر امکان دارد." مغازه دار گفت:"تعطیل کرده ام حاج آقا." سید گفت:"بله متوجهام. اگر زحمتتان نمیشود. نیازمبرم دارم. لطف میکنید." مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشهای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد:"نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام میدهم." سید با خوشرویی گفت:"اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست." وسایل جابهجا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید.
🔹سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشهاش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند.
🔸بچهها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمیدانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت:"خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت." لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه میکرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را میگفت که دید بچهها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیتهایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد منبع این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود.
🔹پرهام پرسید: "چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟" مهرداد گفت:"آخر مگر خودت کتاب میخوانی که مسابقه کتابخوانی میخواهی راه بیاندازی؟" پرهام گفت:"خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمیشود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر" بچهها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت:"مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتابخوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟" محمد گفت:"از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتابخوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم" همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت:"نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خواندهای محمد؟" خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرامتر از جمله قبل گفت:"شاید کلا پنج تا"پرهام گفت:"من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خواندهام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد" و خندید. با خندهی او، همه خندیدند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹سید طبق نظر بچهها چیزهایی را روی برگههای کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچهها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت:"مسجد را نمیتوانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست." چنگیز گفت:" من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید." سید گفت: "چند دقیقه بروم خانه و برمیگردم. خدا خیرت بدهد." چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوهها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید:"پولی دستت آمده؟" سید گفت:" خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش." چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت:"این مال مسجد است زهرا جانم. چسب لازم داری الان میروم میخرم."
🔸زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت:"چطور است که برای مسجد خرید میکنی و به ما که میرسد..." بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بیانصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد:"گاهی خیلی اذیت و خسته میشوم از این: فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچهها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور میگیرم و نمیگویم بخری و خودم.. " سید، دستان مردانهاش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونههای همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت:"میدانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمندهتک تک سختیهایی که میکشی هستم. میدانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم." زهرا گفت:"قصد گله نداشتم"
🔹سید همان طور آرام ادامه داد:" حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند میرساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمیرساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟" زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت:"میدانم. اما وقتی میبینم برای دیگران داری و برای ما.." سید نگذاشت زهرا جملهاش را تمام کند و گفت:"هیچکدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. " دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت:"به من باشد دلم میخواهد خانهای راحت و غذایی خوب و میوههایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم." زهرا که از حالت و توصیفات سید خندهاش گرفته بود گفت:"بهشت را میگویی دیگر؟" و خندید.
🔸با خنده نیمه بلند زهرا، بچهها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید زینب را بوسید و گفت:"به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای" علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت:"ماشاالله حسابی مرد شدهای" از زینب پرسید:"حال مادربزرگ چطور است؟" علی اصغر گفت:"خوب است. مادربزرگ قصه میگفت." علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت:"بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن" چشمکی به زینب زد و بچهها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت:"خیلی خوش سلیقهای زهرا جانم. اینجا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالیات" و بوسهای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:"همه رنجهای دنیا با این خوش اخلاقی شما برایم آسان میشود."
🔹 سید گفت:" من ختم استغفار برداشتهام. خدا وسعت خواهد داد. نشانهاش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار" زهرا پرسید:"همان استغفار خودمان؟" سید گفت: "سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه" زهرا گفت:"سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است" سید از زهرا اجازه گرفت. گوشیاش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتابخانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:"وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمهی عزیزم." زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:"چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته"سید تبسمی کرد و گفت:"بله. ذکر عجیب و جالبی است." از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:"من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمیگردم ان شاالله."
@salamfereshte
#هدیه ی #بالا برنده
🌸پیراهنی دستش میدهم و میگویم این #هدیه برای شماست. نگاهم می کند که: #هدیه از طرف چه کسی است؟
دقت کن. اول میخواهد بشناسد که چه کسی به او داده. و این هدیهای که به او داده شد، باعث شد برود دنبال این #شناخت.
👈#نعمت های خدا هم همین طور است. وقتی به #نعمت های #خداوند #توجه کنی، به #خدا #شناخت پیدا میکنی. این یک #نکته را خوب دقت کن و نگه دار.
🌸بعد که می گویم فلانی این #هدیه را داده. گل از گلش میشکفد و تشکر میکند. گوشی را برمیدارد تا از خود او هم #تشکر کند.
👈بعد از اینکه #شناخت، طبق فطرتش، به #سپاسگذاری برمیخیزد و میخواهد حق #شکر را کاملا ادا کند. این نکته دوم را هم نگه دار.
✍️حالا به هم #وصل کن. #نعمت های #خداوند، راهنمای ما در #شناخت #پروردگار و هم انگیزه ما در #راه #عبودیت هستند.
یک بار دیگر بخوان.
📌حالا بیاندیش، خدای مهربانی که در بسم الله رحمت عام و خاصش را به تو #معرفی کرد، به تو این همه #نعمت داده. چه #نعمت هایی؟ ریز به ریز #فکر کن. #خدا را بیشتر خواهی شناخت. هر چه ریزتر و بیشتر #فکر کنی، هم #شناخت بالاتری پیدا خواهی کرد، هم حس #شکرگذاری ات افزون می شود. و تو را می کشاند به ورطه #عبودیت. #بندگی. #عبادت. #طاعت.
✅تمرین کنیم؟ هر #روز، ده نعمتی که #خدا به ما داده را بنویسیم. بعد در #خود #نگاه کن ببین، #شکرگذارش نمی شوی؟ می توانست ندهدها. اما داد. به #مهربانی اش ، به تو داد.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت
🔹چنگیز روی لبه فرش تا شدهی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را میپایید. به چه فکر میکرد خدا میداند اما هر چه بود، چهرهاش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت:"بیشتر میماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه" سید گفت:"سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کردهایها. ممنونم از لطفت. بچهها بیرون فوتبال بازی میکنند. میآیی برویم بازی؟"چنگیز با تعجب از حرف سید گفت:"نمیدانم. فوتبال؟" سید گفت:"بله دیگه. من که رفتم." چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش میخواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیدهای آویزان کرد. نزدیک بچهها شد. بچهها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچهها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند.
🔸توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچهها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آنها بود نگاه میکرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت:"پاس دادم برو گل بزن پسر خوب" مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خندههای شاد بچهها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچهها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید میافتد دریبل میزد. دور خودش چرخی میزد که از دست بچهها فرار کند و سریع پاس میداد و کمی همین طور می دوید و برمیگشت سرجای قبلی. صورت بچهها قرمز شده بود. سید آنها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد:"نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود." چنگیز گفت:"خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه" سید گفت:"به این چیزهایش که فکر نمیکنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمیآید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما"چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد.
🔹سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه میکرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد:"بسم الله" چنگیز گفت:"ممنونم. شما بفرمایید." سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند:"خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟" چنگیز که فکر کرد سید میخواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمعتر کرد و چهارزانو نشست:"نمیدانم. شاید برای همان روزه باشد" و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت:"نگران خانه نباش. ان شاالله درست میشود. با آقای مرتضوی صحبتهایی داشتیم." چنگیز گفت:"نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می برم منزل خواهرم" سید گفت:"به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی." چنگیز گفت:"نه. شما و خانوادهتان خیلی خوب برخورد میکنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر" سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش میچرخاند پرسید:"خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟"
🔸چنگیز گفت:"نگران شما هستم" عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید:"من؟ " چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت:"نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما خدا داریم ها صاحب داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خواندهای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست." دست روی شانه چنگیز زد و گفت:"حالا چرا نشستهای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده"
@salamfereshte
🔹امام على عليه السلام :
🍃برخوردارى فريفته شدگان به دنيا، تو را نفريبد؛ زيرا آن برخوردارى سايه اى گذراست
📚غرر الحكم، حدیث 10406
@salamfereshte
#حديث
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_یک
🔹سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت میکرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدنهایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:"سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی" سید عذرخواهی کرد و گفت:"با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟" آقای مرتضوی گفت:"یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند." سید گفت:"خیلی خوب است. کار زندان چیست؟" آقای مرتضوی گفت:"من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهدهاش بر بیاید." سید گفت:"خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد." آقای مرتضوی گفت:"الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟" سید گفت:"همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم" و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:"آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟" چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:"باشه" سید به آقای مرتضوی گفت:"بله ایشان میتوانند.. بله.... خدمتشان میگویم. یاعلی. خدانگهدار"
🔸چنگیز تکیهاش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ میداد گفت:"درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشتهاند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی میخواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و میپسندی یا نه. نظرت چیست؟" چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت میکشید گفت:"خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت میکشم" سید خندید و گفت:"خب نکِش. پاره میشودها" چنگیز از مزاح سید خندهاش گرفت و گفت:"یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت" سید گفت:"باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی." و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده رویهای چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سر حال نشست و گفت:"چقدر خوب بود. متشکرم" سید خندید و گفت:"هر وقت دلت خواست، در خدمتم." صدای تک بوقهایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:"آقای مرتضوی هستند. رسیدهاند. برو به سلامت" و گوشی را جواب داد.
🔹آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشارهای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:"گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود" آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:"این که امنیت ندارد. چه کسی ..." و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:"پس شما برای همین مسجد هستید؟" سید گفت:"بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم." آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:"خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان میگذارم" و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود.
🔸حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچکتر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبیاش را روی دست گرفت و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس میکرد تک تک عبارات قرآن با او حرف میزنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد:" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
@salamfereshte