#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_سه
🔹منتظر قطار هستیم. سه دقیقه دیگر می آید. دخترخانمی کنارمان نشسته است. وضع حجابش افتضاح است. آرایش غلیظ هم دارد. مدام به قسمت آقایان سرک می کشد. به ریحانه نگاهی می اندازم. حواسش جای دیگری است. از وقتی از منزل خاله آمده ایم، همین طور در فکر است. دختر دوباره سرش را جلو می برد. به صندلی تکیه می دهد و یک آن، خیز برمی دارد تا از جا برخیزد. از آن طرف هم پسری با سرو وضع نامناسب به سمت او می آید. احساس خوبی ندارم. پس چرا این قطار نمی آید. ایستگاه شلوغ است.
🔸نگاهی به ریحانه می اندازم. در حال ذکر گفتن است. رفتن دختر را نگاه می کنم. چند قدمی که می رود پسر به او می رسد. با حالتی که هیچ توصیفی برایش ندارم، خیره خیره به چهره دختر نگاه می کند. دختر هم هیکلش انگار به رقص افتاده است. نمی دانم چه به هم می گویند. پسر دست می برد تا دست دختر را بگیرد. دختر ابتدا کمی عقب می رود. بعد دستش را در دستان پسر می گذارد. پسر خود را به او نزدیک تر می کند. با خودم می گویم: شاید نامزد باشند. دختر جلوی پسر ایستاده است. دست چپش در دست پسر است. پسر در گوشش زمزمه دارد. دیگر به یکدیگر نگاه نمی کنند. کم مانده پسر دست هایش را از پشت حلقه کند و ... . به ریحانه نگاه مستأصل واری می اندازم. او هم متوجه آن ها شده است.
- ریحانه، به نظرت اون ها نامزد هستند؟
+ بهشان نمی آید.
🔹قطار در حال نزدیک شدن است. ریحانه لب هایش را ورچیده است. چشمانش را می بندد. به هم فشار می دهد. چیزی را با خود زمزمه می کند. چشمانش را باز می کند و می گوید:
+ کمکم می کنی؟
- چه کمکی؟
🔸قطار به ایستگاه رسیده است و کسانی که نشسته بودند، از صندلی هایشان بلند می شوند. ریحانه صندلی مرا سریع به سمت دختر و پسر هل می دهد. هنوز سوار نشده اند. صورت هایشان رو به همدیگر است و صحبت می کنند. به آن ها می رسیم. ریحانه می گوید:
+ ببخشید خواهر، می شود کمکم کنین
🔻دختر و پسر یک لحظه کپ می کنند. چنان خیره نگاهمان می کنند که انگار توقع شنیدن حرفی را آن هم از یک خانم چادری نداشتند. هنوز دستشان در دست یکدیگر است. ریحانه به دختر نزدیک تر می شود.
+ اگه ممکنه کمک کنین ایشون رو سوار واگن کنیم.
🔸دختر نگاهی به پسر می اندازد. نمی خواهد از او جدا شود. می گویم:
- لطف می کنید. می بخشید مزاحمتان شدیم.
= خواهش می کنم.
دختر تسلیم خواهش ما می شود. دست پسرک را ول می کند و صندلی ام را به سمت واگن هل می دهد.
+ اگه ممکنه بریم واگن خواهران. اون جا فضای بیشتری هست.
دختر با اکراه صندلی را هل می دهد. پسر لحظه ای مکث می کند. با صدای بلند می گوید: کودوم ایستگاه؟ ریحانه با تحکم می گوید:
- آقا شما بفرمایید. مزاحم خواهر ما شدید چیزی نگفتیم. بفرمایید.
🔹پسرک شوکه از این حرف، چون فرصتی برای جواب دادن ندارد، فقط سوار قطار می شود. ما هم برای اینکه جا نمانیم، از در عقب واگن خواهران سوار می شویم. به محض سوار شدنمان، درها بسته می شود و قطار حرکت می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند رضایتی دارد. دختر با اکراه نگاهمان می کند. انگار فهمیده است کمک گرفتنمان الکی بوده است. می گویم:
- ممنونم که کمک کردید. لطف کردید.
= خواهش می کنم. ایشون هم که می تونستن کمکتون کنند.
+ ولی کمک شما چیز دیگه ای بود. قبول دارید که؟
🔻دختر چیزی نمی گوید. جا برای نشستن نیست. با لبخند رو به آن دختر می کنم و می گویم:
- می بخشید من نشسته ام ها.
حواسش جای دیگری است. کمی دلخور شده است. ریحانه با همان لبخند و محبت همیشگی اش می گوید:
+ حدس می زنم نامزد نباشید. اگر اشتباه می گم بفرمایید.
دختر چیزی نمی گوید.
+ می دونی چرا ازت کمک خواستم؟ چون احساس کردم کسی داره از خواهرم سواستفاده می کنه و خواستم به اون بفهمونم که این خواهر ما تنها نیست. بی کس و کار نیست که هر کاری خواستی بکنی.
🔸چیزی نمی گوید. ریحانه ادامه می دهد:
+ غصه ام شد وقتی دیدم چطور تو همون چند دقیقه ازت بهره برد
باز هم چیزی نمی گوید. یاد کتاب "از یاد رفته" می افتم. تصمیم می گیرم من هم چیزی بگویم. ولی نمی دانم چه باید بگویم:
- این وضعیت پوشش و حجابتون مناسب نیست. برا همین این پسرها پر رو می شن. اگه چادر داشتین این طور نمی شد.
🔻انگار حرف بی ربطی زده باشم. براق می شود در چشمانم و می گوید:
= اگه چادر داشتم که مثل تو روی ویلچر بودم.
@salamfereshte
✨صدقه برای سلامتی مولا
☘️گلویش تحت فشار بود. هم از بغض. هم از التهاب. حالت تهوع شدیدی داشت. نگاه خسته و بیمارش به نوزادی بود که در آغوشش، شیر می خورد. چشمانش بسته بود و آرام با همان اندک قوتی که خدا به او داده بود، سعی داشت خود را سیر کند. به فرزند دیگرش که آرام در بستر خفته بود نگاهی پر مهر انداخت. خدا را شکر گفت و دهانش را به خواندن مداوم سوره والعصر، خوشبو کرد. دیگر رمق نداشت. شیشه ای کوچک را که کمی آب در آن بود به دهان نوزاد گذاشت و او را کنارش خواباند. جای خالی حمید، بغضش را ترکانید.
🌸ضربان قلبش تند بود. از جا برخواست. لیوان آبی خنک خورد و یا حسین گفت. تب گیر را داخل دهانش گذاشت و جورابی را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. حرارت بدنش بالا بود. تب داشت. 39 درجه. جعبه داروها را بالا و پایین کرد و استامینوفن 500 خورد. کمی عرق کاسنی داخل استکان ریخت و آن را با آب، پر کرد. مخلوط را جرعه جرعه نوشید. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین.
☘️شیشه خالی رب گوجه را از جاظرفی برداشت. آن را پر آب کرد و قاشق بزرگی نمک، داخلش ریخت و هم زد. محلول غلیظ آب و نمک را قرقره کرد. دیگر قوتی برایش نمانده بود. گوشت مرغی را که حمید قبل از رفتنش خریده بود از جایخی خارج کرد و داخل یخچال گذاشت که برای فردا جوجه کباب درست کند. وضو گرفت. صدقه ای برای سلامتی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف نیت کرد و به رختخواب رفت. از خستگی و بیماری، بیهوش شد.
🌸با صدای ساعت زنگ، بیدار شد. از جا برخواست. هنوز احساس گرما می کرد. نوزاد و کودک خردسالش خواب بودند. خدا را شکر گفت و وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد. به حمید پیامک زد: "فکرکنم مریض شدم. از ظهر تب کرده ام" حمید بلافاصله جوابش را داد: "از طرفت برای سلامتی مولایمان صدقه دادم. خوب می شوی. به زودی برمی گردم. شما یک پا خانم دکتری ها" از قربان صدقه حمید لبخند زد. گوشی را کناری گذاشت و مشغول نماز شفع شد.
--------------------------
1. رسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما عولِجَ مَريضٌ بِأَفضَلَ مِنَ الصَّدَقَةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هيچ بيمارى اى به چيزى برتر از صدقه ، درمان نشده است / حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم ج 13 ص 524
#داستانک
#کرونا
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_چهار
🔸از حرفش جا می خورم. به ریحانه نگاه می کنم. می فهمد ناراحت شده ام. دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. لبخند می زند و سرش را به تایید بالا و پایین می برد. با همان حال ناراحتی می گویم:
این وضعیت من هم مال رعایت نکردن حرمت چادره.
🔻ریحانه وارد صحبتمان می شود:
- منظور خواهرم حجاب داشتنه. والا اگه شما با همین روسری تون هم خوب حجابتون رو رعایت کنین درسته. مثلا اگه این طوری ..
دختر، دست ریحانه را که به سمت روسری او رفته بود پس می زند و می گوید:
= ولم کنین.
🔸ریحانه دستش را به دسته ویلچر می گیرد. مکثی می کند و می گوید:
+ می بخشید ناراحتتون کردم. قصد بدی نداشتم. فقط می خواستم دست اون پسر از شما قطع بشه. می بخشی مزاحمتون شدیم. بابت کمکتون ممنونیم.
🔹سرش پایین است. بعد از چند ثانیه ادامه می دهد: برامون دعا کنین. صندلی مرا اندکی به جلو هل می دهد تا دختر از دست ما راحت شود. حس ناراحتی اش را درک می کنم. حرف حق تلخ است خصوصا شنیدن از زبان کسانیکه تو را از حالت لذت بردن خارج کرده اند. ریحانه سکوت کرده است. من هم به بیرون قطار نگاه می کنم.
🔸قطار می ایستد. آن پسر از قطار پیاده شده است و روبروی واگن خواهران، منتظر ایستاده است. من و ریحانه به دختر خانم نگاهی می اندازیم. دختر نگاهی به ما می کند. چهره اش اندوهگین است. سرش را پایین می اندازد. دو دل است. کیفش را روی شانه اش جابه جا می کند و دسته اش را محکم می گیرد. دوباره نگاهی می کند. می خواهد از قطار پیاده شود که ریحانه با یک خیز، خود را به او می رساند. بازویش را محکم می گیرد. در چشمانش عمیق می شود و با حالت التماس می گوید: نرو. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند. ریحانه بازوی دختر را ول نکرده است. پسر منتظر است. دختر ابتدا نگاهی به پسر و سپس نگاهی به ریحانه می اندازد.. سرش را پایین می اندازد و حرکتی نمی کند. در قطار بسته می شود. پسر با چشمان متعجبش، حرکت قطار را دنبال می کند.
🔹هر دو برای چند ثانیه ای همان طور می ایستند. ریحانه دست دیگرش را به بازوی چپ دختر می گیرد و با حالت حمایتی خواهرانه، دختر را روی صندلی ای که کنارم خالی شده می نشاند. همه سکوت کرده ایم. عده ای از خانم ها که متوجه آن دو شده اند، مستقیم یا زیرچشمی، آن ها را دنبال می کنند. ریحانه روی دوپا جلوی دختر می نشیند. با لحن و صدایی که از آن مهربانی و محبت می بارد می گوید:
+جای خاصی می ری؟ کار خاصی داری؟
دختر فقط سرش را بالا می اندازد. چشمانش تار و پود مانتوی تنگش را دنبال می کند. ریحانه می گوید:
+ ما داشتیم یه جای خوب می رفتیم. شما هم با ما بیا. خوشحال می شیم. مگه نه نرگس؟
- بله که خوشحال می شیم
🔸دختر عکس العملی نشان نمی دهد. ریحانه می ایستد. صندلی مرا روبه روی دختر می گذارد و خودش کنارمان می ایستد. دهانش به ذکر است و نگاهش به بیرون از قطار. بغل دستیهایمان که از ادامه دادن صحبت بین ما ناامید شده اند، به کارهایشان می پردازند. به دختر نگاه می کنم. سرش پایین است. همان طور که نگاهش می کنم، لبخند می زنم. احساس می کنم او را دوست دارم. چنین حسی را تا به حال نداشته ام. انگار که خواهرم فرزانه است..
***************
" نرگس جان، ظاهرا این هفته خاله پری نمی تونه بیاد.
🔹به ریحانه پیامک زدم و جمله مادر را برایش نوشتم. نیم ساعتی است دنبال مطلبی می گردم و پیدایش نمی کنم. گوشی تلفن را بر می دارم و شماره ریحانه را می گیرم.
- الو سلام. می گم ریحانه، برای بورد هیات، از کجا نکته های رهبری رو در می آوردی؟
+علیک سلام خواهر خوبمان. احوال شما؟ خوب هستید؟ مثل اینکه حسابی مشغول شدی ها. خب جا که زیاده. یک سری همون کتابهایی که دیدی. کتابهایی که صحبت های آقا رو دسته بندی کردن. گاهی هم از نرم افزارهایی که صحبتهای آقا رو داره استفاده می کردم. سایت خامنه ای دات آی آر هم هست. دسترسی به نت که داری؟
- آره. ولی من الان بالام. سیستممون پایینه. لابد فرزانه هم پشتشه.
+ نه خانوم. اختیار دارید. فرزانه خانم الان سر درس و مشقشه.
- وا. تو از کجا می دونی؟
+ از همون جایی که شما نمی دونی.
🔻هر دو می خندیم. می گویم:
- پس من حالا از کجا پیدا کنم؟
+ در مورد چه موضوعی می خوای؟
- یه نکته اخلاقی می خوام. دوست داشتم در مورد دعا کردن باشه. مثلا چطور دعا بکنیم؟ چی کار کنیم دعاهامون مستجاب بشه. یا چرا مستجاب نمی شود؟
+ خیلی خوبه. گوشی رو بزار تا دو دقیقه دیگه خونتونم.
- چرا؟ چی شده مگه؟
@salamfereshte
poyesh 1.mp3
2.29M
🎧بشنوید:
#پادکست "استغاثه"
🍃پویش استغاثه جهانی طلب منجی با توضیحات حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨از شب نیمه شعبان..
در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
#مهدویت
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#تولیدی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🔹ریحانه با همان نشاط همیشگی اش پاسخ می دهد:
- برات یه کتاب می یارم مخصوص همین موضوع. "دعا". صحبت های آقا رو در همین زمینه دسته بندی کردن.
- دستت درد نکنه. ببخشید من نمی تونم بیام ها. زحمت شما می شه.
+خواهش می کنم. رحمته. شما داری زحمت می کشی مطالب رو در می یاری.
- نه بابا. دوست دارم. جالبه. منتظرم پس.
🔸خداحافظی می کنیم و چنددقیقه بعد ریحانه دم در اتاقم، کتاب به دست، لبخند می زند. کتاب را که می دهد، عذرخواهی می کند و می رود. هر چه اصرار کردم بماند، گفت که مهمان دارد و نمی تواند. یعنی مهمانش کیست؟ می دانم که نباید تا خودش چیزی نگفته از او بپرسم. خصوصا این چیزها را. مشغول در آوردن مطالب هیئت می شوم. چینش مطالب را روی میز انجام می دهم و عکس می گیرم.
🔻یاد عکسی که ریحانه در خانه شان انداخته بود می افتم. آن روز نتوانسته بود به هیئت برود و مطالب بورد را دست من داد و عکس را بلوتوث کرد. مرا به هیئت رساند و خودش رفت. بعد هم آمد و مرا از هیئت برگرداند. نمی دانم چه کار مهمی برایش پیش آمده بود که نتوانست دوساعتی عقب تر بیاندازد و هیئت را برود. آن جا بود که فلسفه انداختن عکس را از چینش مطالب درک کردم. مطالب را داخل پوشه می گذارم.
🔹روی تخت می نشینم. پاهایم را در حلقه هایی که از سقف آویزان شده، وارد می کنم. سر طناب ها را می گیرم و دراز می کشم. طناب دست راستم را می کشم. پایم بالا می آید. سعی می کنم پایم را به سمت پایین فشار بدهم. طناب را بالا و پایین می برم. طناب پای چپم را نیز. هر دو پایم بالاست. پس چرا حسی در پاهایم ندارم. هر دو دستم را با هم بالا و پایین می برم. پاهایم با هم بالا و پایین می رود. طناب ها را ول می کنم. پاهایم روی تخت پرت می شود.
🔸 می نشینم. عصاهایم را برمی دارم و به کمک میز، بلند می شوم. عصا زنان سعی می کنم راه بروم. پاهایم روی زمین کشیده می شود. تعادلم را از دست می دهم و روی زمین می افتم. مادر دل نگران به همراه فرزانه بالا می آیند. صدای کرومپ افتادنم را شنیدند و ترسیدند. با خنده می گویم چیزی نیست. به کمک آن ها روی ولیچر می نشینم و پشت میزم می روم. فرزانه که می خواهد برود می گویم:
- هنوز با کامیپوتر کار داری؟ می شه یه چیزی رو برام پیدا کنی؟
= الان که نه. دارم درس می خونم. ولی یادت باشه که اومدی پایین بهم بگی برات بگردم.
🔻پس ریحانه درست می گفت. فرزانه مشغول درس خواندن بود. باشه ای می گویم و فرزانه می رود. مادر هم بعد از مدت کوتاهی می رود. ریحانه از کجا می دانست که فرزانه پای سیستم نیست؟ به ذهنم می سپارم که از او بپرسم. پیامک می آید:
+ ساعت 3 و نیم می یام دنبالت بریم هیئت.
-
🔹چند ثانیه بعد دوباره پیامک دیگری می آید:
+راستی ، مهمان هم داریم.
- کی؟
+ لاله خانم شکفته مان.
- ئه. چه خوب.
با خودم می گویم:
- پس مهمان ریحانه لاله بود. حتما برای ثبت نام از شهرستان برگشته. ولی الان که زمان ثبت نام نیست. چرا برگشته؟
هنوز تا قرارمان ساعتی مانده، روی تخت دراز می شکم. کتاب "شیدایی" را که اخیرا هدیه گرفته ام برمی دارم و می خوانم. خوابم می برد.
🔸چشمانم را که باز می کنم، ریحانه بالای سرم است.
- به به سلام خانم خوش خواب. ساعت خواب.
- ئه. سلام. خواب موندم. ببخشید. الان حاضر می شم. ساعت چنده؟
+ سه و نیم.
- آخ. ببخشید. الان زود حاضر می شم.
🔻سریع وضو می گیرم و حاضر می شوم. با کمک ریحانه و فرزانه و دو عصا، از پله ها پایین می آیم. ریحانه صندلی ام را عقب ماشین می گذارد. با همان عصاها و کمک و حمایت ریحانه، داخل ماشین می نشینم. دختری چادری عقب ماشین است. وقتی از مرتب کردن پاها و چادرم فارغ می شوم نگاهی به عقب می اندازم.
- ئه. لاله خانم. سلام. حالتون چطوره؟ چقدر چادر بهتون می یاد
" سلام نرگس خانم. ممنونم.
بنده خدا خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد. ریحانه سوار ماشین می شود که می گویم:
- مطالب بورد یادم رفت.
🔹ریحانه طبق آدرسی که دادم، پوشه مطالب را می آورد. . با یک ربع تاخیر به هیئت می رسیم. بحث شروع شده است. بورد هیئت را برمی داریم و گوشه ای مشغول چیدن مطالب روی آن می شویم. ریحانه بورد را سرجایش نصب می کند و کنارم می نشیند. لاله فقط نگاهمان می کند. انسیه و زینب خانم و خانم نوری و بقیه بچه ها همه هستند. با نگاه و سرتکان دادن هایشان با من و ریحانه حال و احوال می کنند. احساس می کنم عضوی از هیئت شده ام.
@salamfereshte
💎 اگر تعبد در عمل نباشد از هدایت خدا محروم میشوید
🌸یک توصیه مسئلهی تدیّن و تعبّد در عمل و گفتار است. من فراموش نمیکنم آن روزی را -سالها پیش البتّه- که شنیدم یک مجموعهی دانشجویی که خب با ما هم مرتبط بود و خیلی هم گرم و گیرا، مثلاً در فلان جلسهشان یک چیز خلاف شرعی اتّفاق افتاده؛ نگران شدم؛
🔻نه بهخاطر اینکه اینها گناه کردند -که خب آن البتّه نگرانی داشت- نگران شدم از اینکه راه اینها عوض شده و بعد دیدم همینجور هم بود. یعنی واقعاً «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَسآؤُا السّواىٰ اَن کَذَّبُوا بِایٰتِ الله»؛ وقتیکه انسان برطبق تکلیف عمل نمیکند، تعبّد را رها میکند، خدای متعال هدایتش را از او میگیرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از دانشجویان ۱۳۹۶/۰۳/۱۷
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#تعبد
#عمل
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹بعد از پایان بحث، سر صحبت های معمول باز می شود. یک دور خانم نوری از همه احوالپرسی می کند و جمله ای محبت آمیز و دعاگونه برایشان می فرماید. برایم جالب است که بعد از ارائه بحث و پاسخ دادن به سوال ها، این برنامه احوالپرسی و تفقد جویی را می بینم و خوشم می آید. چون اگر کسی به جمعمان اضافه شده باشد، معرفی شده و همان ابتدا مورد لطف و محبت همه خواهران قرار می گیرد. مثل آن زمانی که اولین بار به هیئت آمده بودم. ریحانه دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- از خواهرای خیلی خوب و مخلص و فعال و گل من هستند. نرگس خانم. البته عده ای از خواهران مستحضرید. از این به بعد، خواهر گل شما هم هستند.
و همه با خوش آمدگویی و "البته البته" و "صد البته" و "دیگه خواهر خودمونه تو به فکر یه خواهر دیگه باش" از حضور من ابراز خوشحالی می کردند
🔸 همین برنامه برای لاله اجرا شد. بنده خدا خجالتی می کشید که نگو. نزدیک گوشش گفتم:
- راحت باش لاله. من هم این مراسم معارفه رو گذراندم. حال می ده. نگاهشون کن. خجالت نکش.
🔹بعد از این حرف من هر از گاهی سرش رو بالا می آورد و خیلی ممنونم و خواهش می کنم و شرمنده ام می کنیدی می گفت تا بالاخره امواج دریای محبت خواهران هیئتی آرام شد. . بعد از اینکه یک دور از همه خانم ها حال و احوال خود و بچه هایشان پرسیده شد، خانم نوری موضوعی را مطرح می کنند:
- الحمدلله از حضور شاداب و گرم همه خواهران عزیزم. بریم سر نکته مثبتی که این هفته یاد گرفتین. از همون اول، زینب خانم، شروع کنن و اون نکته مثبتی رو که یاد گرفتن برامون بگن. بفرمایید زینب خانم
🔸زینب خانم می گوید:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اگه اجازه بدید دو دقیقه فکر کنم.
و لبخند می زند. خانم نوری مدتی را برای فکر کردن همه سکوت می کنند. زینب خانم می گوید:
- بحمدالله نکته که زیاده اگه بتونم همه رو عملی کنم. منتهی اونی که برام برجسته شده که بخوام برای خواهرام بگم اینه که در هر کاری، هر چقدر هم که به خودمون مطمئن باشیم و کار رو بلد باشیم ،به صورتی که احساس نیاز به کمک گرفتن از بقیه نداشته باشیم، باز هم آخرش طوری کار پیش می ره که از یه نفر باید کمک بگیریم اونم خداست. تو این هفته این مورد رو زیاد دیدم.
🔹لبخند می زند. خانم نوری می گوید:
- بفرمایید انسیه خانم
انسیه با آن صدای نازک و ظریفش اطاعت امر می کند و می گوید:
- نکته زینب خانم برام جالب بود. این رو من هم خیلی دیدم. اما اون نکته ای که تو این هفته برام برجسته بود خیر و برکتی بود که خدا در کارهای جمعی به انسان می دهد. همان کار را وقتی تنهایی انجام می دادم، مثلا دوتا نفع برام داشت، ولی وقتی با عده ای از دوستان انجام دادم، منفعت ها و سودها و برکت هاش برام خیلی زیادتر بود.
🔸فاطمه خانم می گوید:
- بله همین طوره. ید الله مع الجماعه. نکته ای که این هفته من رو به خودش مشغول کرد بحث روزی انسان بود. اینکه هر چقدر هم خودت رو بکشی، تا چیزی روزی ات نباشه، بالاخره از این گلوی انسان پایین نمی ره.
همه می خندیم. فاطمه خانم دو سه هفته است نکاتش در مورد خوردن هست و ماشاالله هیکل تپلی ای هم دارد. نفر بعدی ریحانه است و بعدش هم من. سعی می کنم تمرکز کنم روی نکته ای که خودم می خواهم بگویم.
🔻ریحانه شروع به سخن می کند:
- الحمدلله. نکته ای که این هفته یاد گرفتم، در مورد جلب کردن توفیقات الهی است. وقتی انسان مخلصانه کاری را برای خدا انجام بدهد، خداوند هم توفیقات عجیبی را برایش مقدر می کند. حالا ممکن است کار مخلصانه کار کوچکی باشد. مثلا یک مشت آجیل به بچه ای بدهد. یا قصد کمک به خانواده اش را داشته باشد. یا صرفا یک لفظ " نه " را برای خدا بگوید، آن وقت خدا چنان به سمت او گام برمی دارد که انسان شرمنده محبت و رحمت خدا می شود.
🔹آنقدر با احساس و از عمق وجودش این نکته را شمرده شمرده گفت، که همه ناخودآگاه برای مدتی بعد از پایان حرفش، سکوت می کنند. سرهاشان را به تایید بالا و پایین می برند. لاله سرش را پایین انداخته است. ریحانه دستش را روی زانوی لاله می گذارد. لاله سرش را بالا می آورد و چشمان اشک بارش را به ریحانه می دوزد، ریحانه به او لبخند با محبتی می زند.
🔸نوبت لاله است. خودش را کنترل می کند. اشک هایش را پاک می کند و همان طور که گاهی به ریحانه و گاهی به زانوانش نگاه می کند می گوید:
- من تو این یک هفته، لطف و محبت خدا رو خیلی دیدم.
@salamfereshte
🌹میلاد با سعادت "آخرین منجی"، "بقیه الله " عجل الله تعالی فرجه الشریف، "صاحب الزمان" ارواحنا له الفداه، بر شما مبارک باد 🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹با همین یک جمله، اختیارش از کف می رود و اشکهایش سرازیر می شود. سعی می کند خودش را کنترل کند و ادامه بدهد:
- همین که الان من اینجا توی هیئت حضرت زهرا نشسته ام، لطف و محبت خداست بهم.
🔸این بار دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. دست هایش را بر صورتش می گذارد و گریه می کند. جمع متأثر شده است. سکوت محض است و همه نگاه ها حاکی از شور و عشق و محبت به لاله است. خانم نوری با صدایی دلنشین که نشان دهنده محبتشان است می فرمایند:
- الحمدلله لاله خانم. ما هم خدا رو شکر می کنیم که ما و شما در کنار هم در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و زیر پرچم اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستیم. ان شاالله به لطف و محبت و رحمت واسعه الهی، همواره زیرپرچم اهل بیت باشیم.
🔻ریحانه در گوش لاله چیزی می گوید و لاله بلند می شود. ببخشیدی می گوید و با ریحانه به سمت آشپزخانه هیئت می روند. حالا نوبت گفتن نکته این هفته من است. خانم نوری با لبخند زیبایشان می گویند:
- خب نرگس خانم. شما این هفته چه نکته ای رو می خوای به ما یاد بدی؟
- اختیار دارید. ما از شما یاد می گیریم. تو این هفته یه اتفاقی افتاد که برای من جالب بود و این رو از برکت شهدا می دونم.
🔹به این جای جمله ام که می رسم، لاله با صورت شسته شده برمی گردد. همه نگاه ها با محبت او را بدرقه می کنند تا کنارم بنشیند. ریحانه هم سینی چای را از مسئول تدارکات و پذیرایی گرفته است و منتظر است حرف من تمام شود تا پذیرایی را شروع کند. ادامه می دهم:
- این هفته که با ریحانه خانم و یکی از خانم هایی که تو مترو باهاشون آشنا شدیم و رفتیم قطعه شهدای گمنام..
🔸ریحانه صورتش مشتاق می شود ببیند من چه می خواهم بگویم.
- چیزی رو از شهدا دیدم که قبلا نمی دیدم. نه اینکه نبوده. نه. من چون بی معرفت بودم نمی دیدم. چشمام نمی دید یعنی.
خانم نوری سرشون رو بالا و پایین می برند که خیالم راحت بشه که منظورم را گرفته اند. چهره بقیه چنان مشتاق هست که لحظه ای استرس می گیرم. باز هم به چهره خانم نوری نگاه می کنم. منتظرند تا نکته ام را بگویم. ادامه می دهم:
- اون نکته، تاثیری که شهدا روی ماها دارن هست. شهدا حتی همین امروزی که در بین ما نیستند، روی قلب های ما زنده ها می تونن تاثیر داشته باشن. و چقدر از برکت شهدا، حال و روح ما بهتر می شود و به خدا نزدیک تر می شویم. همین.
🔻بقیه خواهران هم نکته شان را می گویند. نوبت می رسد به اینکه اگر کسی خاطره ای آموزنده از نحوه تعامل با مردم و ارتباط با دیگران را دارد تعریف کند. یکی دو تا از بچه ها نقش بیان خوب و روی خوش را در ارتباط با دیگران مطرح می کنند و تاثیری که این نوع برخوردها روی دیگران دارد را با چند خاطره بیان می کنند.
🔹فکر می کنم ببینم من هم خاطره ای می توانم بگویم یا نه. یاد آن روز که در مترو بودیم می افتم. تصمیم می گیرم آن را به عنوان خاطره ای بیان کنم و نحوه برخورد ریحانه را با آن دختر بگویم و تاثیر مثبتی که عشق و محبت درونی فوق العاده ریحانه در جذب آن دختر داشت. می گویم:
- من هم یه خاطره دارم. می شه بگم؟
- بله بفرمایید.
- یک روز با ریحانه خانم، رفته بودیم بیرون. تو مترو یه ..
تا اسم مترو را می آورم، ریحانه رویش را به سمتم برمی گرداند و آهسته می گوید: نگو نرگس. نگو. حرفم را می خورم. زینب خانم می گوید:
- خب تو مترو چی؟
🔻به ریحانه نگاهی می اندازم. متوجه نمی شوم چرا نباید بگویم. ولی به خاطر او تصمیم می گیرم چیزی نگویم. در جواب چهره های پرسوال بچه ها می گویم:
- خب چون خاطره مشترکه ریحانه خانم هم باید بخواد که بگم. مثل اینکه دوست ندارن. حالا بازم فکر می کنم اگه چیزی یادم اومد تعریف می کنم. ممنون.
🔸ریحانه لبخند رضایتی می زند. ادامه جلسه با خواندن و دعا و ذکر مصیبت اهل بیت توسط مداحمان زهرا خانم تمام می شود. همه با هم به سمت خانه می رویم. ماشین را پارک می کند. من را به مادر تحویل می دهد و می گوید:
- این دختر خانم شیطون هم تحویل شما. امروز نزدیک بود آبروی ما رو ببره با این شیطونی هاش.
🔹مادر می خندد و تشکر می کند. از ریحانه خداحافظی می کنم. وارد راهرو که می شویم، بوی آش مادر به مشامم می رسد.
- آخ جون. آش رشته. خیلی وقت بود آش نپخته بودین ها.
- آره. نذریه. ان شاالله که همه حاجت روا بشن.
نگاهی به سیستم خاموش می اندازم و می پرسم:
- فرزانه نیست؟
- چرا هست. داره درس می خونه.
🔻تعجب می کنم. فرزانه باشد و سیستم خاموش باشد؟ فرزانه این روزها عجیب شده است.
@salamfereshte
💎 بهجت و گشایش و .. در یاد خدا
🌺ما الان در ماه شریف شعبان هستیم، بعد هم در ماه رمضان- دعاهای فراوان، مناجاتهای گوناگون و تکلّم با خدای متعال بدون واسطه خیلی مهم است.
✨راز و نیاز کردن با ائمّهی هدیٰ (علیهم السّلام) که نزدیکترین آحاد عالَم وجود به پروردگار متعال هستند، به انسان امکان اطمینان و آرامش میدهد.
☘️یاد خدای متعال گشایش به انسان میدهد، بهجت به انسان میدهد و رحمت الهی را هم جلب میکند که قطعاً میلیونها دستِ بهدعابرداشتهشده،آثار و برکاتی خواهد داشت.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte