eitaa logo
سلام فرشته
174 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت: - من همان میدان پروانه پیاده می شم. طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد. 🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند: " خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. " 🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد: "گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو. 🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت: سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید. 🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از مطالب اماده شده برای کانال مرکز
🌺امام صادق عليه ‏السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللّه‏ِ و أبلى بَلاءً حَسَنا و مَضى شَهيدَا؛ 🍀 عموى ما، عبّاس، داراى بينشى ژرف و ايمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسين (عليه السلام) جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد. 📚عمدة الطّالب، ص 356 🌹🌸ولادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام گرامی باد🌸🌹 📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400 💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات و مشاوره دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ تصویری ماه ، ماه و و است 🌹الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه🌹 کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت: - اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که. - ئه خب هر چی صدات می زنیم که مهل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم. 🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید: - چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟ 🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت: - حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی! 🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد: - حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده! - ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من. - راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟ - شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟ - ئه ئه ئه. مامان نکته خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره! 🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت: - خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی. - باشه چشم. 🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید: - دایی نگفت چی کارم داشت؟ و از سوالش خندید و ادامه داد: - حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس. برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت: - من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است. 🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟" 🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت. 🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد. - برا ضحی صبر نمی کنیم؟ - دایی گفت همونجا ناهارو می خوره - خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟ - بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟ - از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده. 🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺علی بن الحسین(علیه السلام) از بزرگترین نعمتهایی است که ذات مقدس حق بر بندگان خود به وجودش منت گزارده و آن سرور را از عالم قرب و قدس نازل فرموده برای فهماندن طرق عبودیت به بندگان خود. 📚امام خمینی، آداب الصلاة، ص ۱۵۲ 🌹🍀 میلاد با سعادت امام زین العابدین، سید الساجدین، علی بن الحسین علیه السلام، مبارک 🍀🌹 📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400 💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈 رحمه الله علیه علیه السلام
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود: - سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار 🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد. - بلوار موسوی؟ 🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت. 🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید: - نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟ - گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟ - بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار. - این که خوبه که. - کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا. - نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟ - نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا! - من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو. 🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت: - نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر! - می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین. 🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد: - طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم🌹 🌺سلام آقاجان. عیدتان مبارک. ما ایرانی ها، سالمان نو شده. دوست داریم این سال و بهار را به شما عزیز دل، تبریک بگوییم. ✨آقاجان، خیلی دلم می خواست اولین کلماتی که در سال جدید می نویسم برای شما باشد. الحمدلله که به ما اجازه صحبت کردن با خودتان دادید. آقاجان، فدایتان شوم، اولین اقرار سال جدیدمان این است که ما شما را دوست داریم و دلمان می خواهد یار خاص شما باشیم. نور چشمتان باشیم. ☘️خدایا، فرج مولایمان را برسان. خدایا آقایمان را به ما برگردان که سخت دل تنگ دیدارشان هستیم. خدایا ما را مطیع فرامین ولایت قرار ده. خدایا، تک تک اعمالمان را در این سال تا آخر عمرمان، مرضی خود قرار ده و از ما بپذیر. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘️🌸☘️🌸☘️ ✍️برای همه شما عزیزان، آرزوی سلامتی، رزق و برکت و رحمت و عافیت می کنم. سالی پر از خیر و برکت داشته باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔸ضحی برگشته بود و با قدردانی، به حرفهای نگهبان گوش می داد. تشکر کرد. چند قدمی از نگهبان دور نشده بود که یادش افتاد معرفی نامه ها و پرونده اش را با خود نیاورده است. مردد شد به خانه برگردد و آن ها را بردارد یا برود. ساعت را نگاه کرد. هفت دقیقه مانده به پنج عصر بود. بی خیال پرونده و سابقه کارش شد. ناامید از استخدام بیمارستان، محوطه پر درخت را رد کرد و داخل شد. 🔹در شیشه ای، پشت سر ضحی خود به خود بسته شد. صدای بخاری سقفی که در همان بدو ورود، گرما را به صورت او نشانده بود، اولین صدایی بود که گوشش را پُر کرد. چند قدم به جلو رفت. محوطه داخل بیمارستان هم کم از سادگی بیرونش نداشت. تمیز و نوساز بود اما ساده ی ساده. مرمرهای ساده سفید زیر پایش بود و دیوارها هم رنگ روغنی که نزدیک به سفیدی می زد. دو گلدان گل رونده دو طرف در ورودی شیشه ای روی پایه های فلزی قهوه ای سوخته ای که شبیه سطل زبال بود، به آن فضای ساده ی سفید، جان داده بود. صندلی های طوسی فلزی با پشتی و کفی شبکه ای، تمیز و بی لک، کنار دیوار، مرتب چیده شده بود. یاد بیمارستان آریا افتاد که تمامی صندلی هایشان روکش چرم داشت. سمت راستش را پنجره ای رو به حیاط پر کرده بود. کمی جلوتر، بوفه بود و کمی جلوتر اتاقی. جلو رفت. سر در اتاق را خواند: ریاست. 🌸در زد. با صدای منشی داخل شد. انگار با چیز عجیبی روبرو شده باشد، سرجایش ایستاد. خانم منشی روبرویش ایستاده بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. تا به حال نشده بود کسی در محیط کاری، به او دست بدهد. همه از یکدیگر فراری بودند. خیلی احترام می کردند، برای هم کمی سر تکان می دادند. دستش را جلو برد و گرما و فشار دست منشی، او را به خود آورد. او هم کمی دستش را فشرد و سلام کرد. خانم منشی بدون اینکه دست ضحی را رها کند، دست دیگرش را پشت او گذاشت و به سمت صندلی های ساده گوشه اتاق راهنمایی کرد. خودش هم همان جا کنارش نشست و احوالپرسی کرد و گفت که خانم دکتر منتظرتان هستند و یک تماس تلفنی ضروری، برایشان پیش آمد. ضحی اشکالی نداردی گفت و به دیوارهای اتاق نگاه کرد. 🍀تابلو شاسی تصویر رهبر و امام به صورت جداگانه روی بزرگ ترین دیوار و روبروی در ورودی بود و دیدن همان، باعث شده بود ضحی ذهنش قفل کند. چشمش به تصویر آقا افتاده بود. همان تصویری که او روی میزش گذاشته بود. ساعت گرد سفیدرنگی که یک نوار قرمز کنارش داشت، بالای سرشان بود و روبروی جایی که نشسته بودند، در کوچک دیگری بود که معلوم بود دیوارکشی شده است. نگاهی به در ورودی کرد. در روبرو، از در قهوه ای ورودی اتاق هم ساده تر بود. حتی دستگیره هایش هم نقره ای بود نه طلایی رنگ. هیچ طرح خاصی نداشت درحالی که در ورودی طرح چوب بود. یاد درهای ضد صدا و دکمه ی طلایی کوب اتاق ریاست بیمارستان آریا افتاد. 🔹خانم منشی از کنارش بلند شد. از فلاسک روی میز، لیوان دسته داری را لب به لب پر از چای سبز خوشرنگی کرد. میز کوچکی که سطح صیقلی و براقش، سقف اتاق را منعکس کرده بود جلو آورد و کاسه بلوری کوچکی را روی آن گذاشت و گفت: - اگه قند می خورید خدمتتون بیارم. 🌸صدایش لطافت خاصی داشت. کاسه بلوری دیگری را از روی میز خود برداشت و جلوی ضحی روی میزعسلی گذاشت. پولکی های زعفرانی را روی دست گرفت و تعارف کرد. بعد انگار یادش آمده باشد، آن دیگری را هم برداشت و جلوی ضحی گرفت: - از هر کودوم میل دارید بفرمایید. توت خشک های خود بیمارستانه. - توت خشک بیمارستان؟ - بله. باغ توتی که بیمارستان داره. 🍀این حرف هم برایش عجیب بود. نشنیده بود بیمارستانی باغ درخت میوه داشته باشد. هر چه بود اوراق سهام و معاملات ملکی و ساختمان سازی بود که از همکاران شنیده بود. به خود گفت باید منتظر چیزهای عجیب زیادی باشم. دو پولکی زعفرانی برداشت و تشکر کرد. خانم منشی کاسه ها را همان جا روی میز گذاشت. پشت میزش رفت و همان طور ایستاده، مشغول دسته کردن برگه های روی میزش شد. چای خیلی داغ نبود. ضحی پولکی ها را داخل دهانش گذاشت. کمی آن ها را مکید. بوی هل و زعفران وارد بینی اش شد. لیوان چای را به سمت دهان برد. نوک زبانی کمی نوشید. خیلی داغ نبود. بیشتر نوشید. پولکی ها را جوید. یکی اش لای دندان آسیا سمت چپش گیر کرد. با زبان آزادش کرد و بقیه چایی اش را خورد. احساس نشاط کرد. لیوانِ هنوز گرم را داخل دستانش گرفت. به خود جرأت داد و پرسید: - کمکی ازم برمی یاد؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸خانم منشی که محو دسته کردن کاغذها بود؛ تشکر کرد و همان طور که هر از گاهی سرش را بالا می آورد و لبخندی تحویل ضحی می داد، به شماره صفحه ها نگاه می کرد و گاهی عدد ها را بلند تکرار می کرد. ضحی گوشه چشم راستش را خاراند. چادرش را از روی روسری اش عقب تر داد و لیوان را که دیگر سرد شده بود، روی میز جلویش گذاشت. خواست توتی بردارد که در روبرو باز شد. 🔹خانم نسبتا لاغر و با قدی متوسط از اتاق روبرو بیرون آمد. روسری طرح دار مشکی سرش بود و عینکش را به گردن آویزان کرده بود. مانتو روشن سبزرنگی پوشیده بود که مثل روپوش سفید پزشکان، دو جیب جلو داشت. به ضحی سلام داد و جلو آمد و دستش را مانند خانم منشی، جلو آورد. ضحی از جا بلند شد و دست داد. هم زمان خانم منشی گفت: - خانم دکتر چند دقیقه ای است تشریف آوردند 🍀و جلو آمد تا میزی که بین ضحی و خانم دکتر حائل شده بود را بردارد. ضحی از پشت میز بیرون آمد. دست راستش وسط هر دو دست خانم رئیس بود و رها نمی شد. - خیلی خوش اومدین. ببخشید معطل شدین. ی تماس اضطراری بود. بفرمایید در خدمتم. بفرمایید. و یکی از دستانش را باز کرد و مانند خانم منشی، پشت ضحی گذاشت و او را به نرمی، به سمت اتاقش هدایت کرد. دمِ در، ضحی را جلو انداخت و خودش پشت سر ضحی، داخل شد. 🌺بوی گل یاس رازقی، اولین چیزی بود که توجه ضحی را جلب کرد. حس خوشایندی که از بوییدن این بو به جانش ریخته شد، اضطراب مواجه شدن با رئیس را در او کم کرد. احساس کرد وارد اتاق مادربزرگ شده است. اتاقی که همیشه یک انار تزیینی روی طاقچه بود و برگ های سفید یاس رازقی ای که پدربزرگ برای مادربزرگ می چید و آنجا می گذاشت. اتاق رئیس، مستطیل شکل بود. میز جلسات وسط آن قرار گرفته و یک میز کوچک تقریبا هم اندازه همان میزچوبی کوچکی که ضحی در اتاقش داشت، در انتهای اتاق و به فاصله یک صندلی از میزجلسات، جا خوش کرده بود. لای پنجره ی کوچکی که انتهای اتاق سمت راست، نور خورشید را روی میز تابانده بود؛ کمی باز بود و هوای خنک وارد می شد و بوی یاس را در سر او می چرخاند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت که صدای خانم رئیس بلند شد: - خوش اومدین خانم دکتر. بفرمایید هر جا دوست دارید بنشینید. می رسم خدمتتون. 🍀و خودش به سمت همان میز کوچک رفت. پرونده مقوایی قدیمی آبی رنگی را از روی میز برداشت. کمی فرصت داد تا ضحی خودش را پیدا کند. ضحی نشست. به در و دیوارهای نداشته اتاق نگاه کرد. اطراف اتاق پر از قفسه کتاب بود. نیمی از قفسه ها پزشکی بود و نیم دیگر.. چشمانش از گشتن بین عناوین کتاب ها ایستاد. از صندلی بلند شد. فکر کرد اشتباه می بیند. جلو رفت. یک نسخه عینا از همان کتابی که او داشت، آنجا بود. جلد گالینگور قهوه ای رنگ با عناوین زرکوب. شرح چهل حدیث امام خمینی رحمه الله. به کتاب های اطرافش نگاه کرد. سه جلد انسان 250 ساله. پای درس عارفان. گوهرهای فوق عرشی. دغدغه های فرهنگی. ردیف پایین را نگاه کرد. راز رضوان. ابوترابی. من کاوه هستم. سید اسد الله. سلام بر ابراهیم. تنها زیر باران. تعجب کرده بود. اتاق ریاست و این دست کتابها. خانم رئیس که مکث ضحی را روبروی قفسه کتاب ها دید لبخند زد و گفت: - بفرمایید خانم دکتر. منبع اون دست کتابها طبقه پایین بیمارستانه. سر فرصت تشریف ببرید حتما. من بحرینی هستم. در خدمتتون هستم. ایمیل درخواستتون رو دیدم. 🌸ضحی خجالت زده، پشت صندلی اش برگشت و نشست. کیفش را که روی میز گذاشته بود روی صندلی کناردستش گذاشت و به صورت خانم دکتر بحرینی که آن طرف میز، پرونده به دست ایستاده بود؛ نگاه کرد. خانم دکتر بحرینی، صندلی را عقب کشید و نشست. پرونده را روی میز گذاشت و آن را سمت ضحی چرخاند. همان طور که اشاره می کرد گفت: - خانم سهندی، دانش آموخته ممتاز.. تمامی فعالیت هاتون اینجا هست. اولین باری که با دوستتون تشریف آوردید، این پرونده براتون تشکیل داده شده. خیلی زودتر امیدوار بودم که اینجا بیایید. 🔹و وقتی تعجب ضحی را از این حرفش دید ادامه داد: - با شناخت و سابقه ای که از شما و خانواده تون دیدیم. بسیار مشتاقیم که در هر سمتی که دوست داشته باشید، پزشکی یا مامایی و حتی هر دو، در خدمت شما باشیم اما بیمارستان ما هم شرایط خودش رو داره. معمولا این حرف ها رو خانم منشی به پزشکها می گن ولی شما رو استثنائا خودم تمایل داشتم خدمتتون عرض کنم. چرا تا الان ازدواج نکرده اید؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸دنبال وجه شبه باش. 📌برای تشبیه، باید وجه شبه را پیدا کنی. زهرا همچون سرو، بلند قامت است. وجه شبه زهرا به سرو، بلند قامتی اش است. وجه شبه در تو که باشد، می توانی خودت را به آن چیز شبیه بدانی. تا اینجا که ساده بود. درست است؟از اینجا به بعد هم ساده است. ✍️وقتی قرار است شیعه علی باشی، یار امام زمان باشی، باید ببینی وجه شبه تو با امام علی علیه السلام و امام زمان ارواحناله الفداه در چه چیزهایی است؟ 🌸دنبال وجه شبه باش. 🌺شنیده ای که حضرت حجت علیه السلام برای شیعیانشان استغفار می کنند، استغفار را بگیر و وجه شبه قرارش بده. تو هم به عشق شبیه شدن با حضرت، برای همه شیعیان، استغفار کن. 📌باقی اش را با تفکر ادامه بده. بگذار من دیگر نگویم. 🌼این وجه شبه پیدا کردن، خیلی خوب است و برکات زیادی دارد. شاید بعدا باز هم درباره اش با هم صحبت کنیم. 🌟به نیت همه شیعیان و محبین و مسلمانان، استغفار می کنیم: اللهم اغفر لجمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹شنیدن این حرف از زبان ریاست بیمارستان در اولین ملاقات، چنان شوکی به ضحی وارد کرد که حتی نتوانست چشم از چشمان عسلی خانم دکتر بردارد. چند ثانیه ای خیره در چشمانش بود. سکوت بینشان که کمی طولانی شد به خودش آمد. چشمانش را پایین انداخت. یاد حرفهای دایی افتاد که می گفت اکثر خواستگارهاتو بی جهت رد کردی. نمی دانست چه جوابی باید بدهد. خانم دکتر پرونده اش را ورق زد: - در سالهای تحصیل و درستون، مواردی که بیرون از حرفه پزشکی، از خودتون جنم نشون دادین هم اینجا ثبت شده. همه گزارشاتی که از شما به ما می رسید رو ما تحقیق کرده و ثبت می کردیم. حتی می دونیم که الان به صورت خودجوش مشغول خواندن کتاب های تخصصی جراحی هستین. اما کار مامایی رو انجام می دین. بماند که معاینه های جهادی تون هم در شهرک های فقیرنشین، اینجا ثبت شده. 🍀و مجدد پرونده را چند بار ورق زد. دست هایش را داخل هم کرد و روی میز گذاشت. مهربانانه به صورت ضحی نگاه کرد و گفت: - تحسین برانگیزه. تمام این ها باعث می شه رغبت داشته باشم شخصا باهاتون حرف بزنم. همان طور که احتمالا بدونین، یکی از شرایط استخدام در بیمارستان ما، ولایت مدار بودن است که بحمدلله خانواده شما به این مسئله مشهور هستند. اما چرا تا الان ازدواج نکردین برای من سوال بزرگیه. علت بزرگی این سوال رو احتمالا خودتون بدونین. ولایت مداری به حرف نیست دیگه. برای همین شرط دوم استخدام ما، متاهل بودنه. که شما این شرط رو ندارید. متاسفانه. 🔻ضحی دستانش را زیر میز، به هم فشرد. نگاهش خط به خط توضیحات برگه رویی پرونده را می خواند. فعالیت های دوران دانشجویی اش همه ثبت شده بود. برای خودش جالب بود که تمامی کارهای مثبتی که کرده بود را یکجا، جلوی چشمش می دید. دلش می خواست دستش را روی میز بیاورد و پرونده را ورق بزند و بخواند اما این کار را نکرد. خانم بحرینی بلند شد. طول میز نسبتا بزرگ جلسات را آرام قدم زد و گفت: - علت ازدواج نکردنتون، چیزی بود که می خواستم امروز ببینمتون. اگه مورد مناسبی پیدا نکردید که امیدوارم این علت بوده باشه، می شناسم افرادی رو که بهتون معرفی کنم. اما اگه بهانه باشه، علیرغم میل باطنی ام، مجبورم باز هم پرونده رو بایگانی کنم تا شرایطش رو به دست بیارید. 🔸و مجدد روی صندلی، روبروی ضحی نشست. ضحی حرفی برای گفتن نداشت اما سکوت کردن هم بی ادبی بود. احساس صمیمیت خاصی نسبت به خانم بحرینی کرده بود. برای همین گفت: - با برخی ویژگی های هر کدام ، مسئله ای داشتم. البته دایی ام می گویند که بهانه است. - خیر باشد. من یک ماهی به شما فرصت می دم. دوست ندارم ردتون کنم. از طرفی باید تو این یک ماه کمکم کنین که بتونم استخدامتون کنم. موردهای مناسبی رو براتون می شناسیم که معرفی می کنیم. تمایل دارید کتابخانه مان را ببینید؟ 🌸ضحی تشکر کرد و اشتیاقش را با نگاه، به خانم دکتر نشان داد. ایشان در اتاق را باز کرد. چیزهایی به منشی گفت و به سمت ضحی برگشت : - بفرمایید. خانم وفایی راهنمایی تون می کنن. 🔹خانم منشی، چادرش را سر کرده بود و جلوی در، منتظر ضحی ایستاده بود. ضحی تشکر کرد. کیفش را برداشت خانم دکتربحرینی قبل از خارج شدن، مجدد دست ضحی را فشرد و برایش دعا کرد. این رفتار برای ضحی تازگی داشت. فکر می کرد با یک خانم هیکلی و کوتاه قد روبرو می شود که روسری بلندی سر کرده و آن را از زیر چانه، به هم سنجاق کرده باشد. لباس فرم پزشکی پوشیده و داخل جیبش، یک گوشی برای شنیدن قلب باشد و یک عینک دور طلایی با زنجیرطلایی رنگی، آویزان گردنش. تمام حساب هایش اشتباه از کار در آمده بود. از پله های بیمارستان که پایین می رفتند پرسید: - اون کتابهای تو اتاق خانم بحرینی، مال همین کتابخونه است؟ - نه. اونا کتابهای شخصی خانم دکتره. در طول روز فرصتی پیدا بشه، مطالعه اش می کنن. تازه یک دور چند جلدی تفسیر رو از کتابخونه شون خوندن و دادن طبقه پایین. رسیدیم. بفرمایید.. ایشون با منه. از این طرف.. بفرمایید 🌸ضحی به همراه خانم وفایی، وارد مخزن کتابخانه شد. دیدن این همه کتاب برای ضحی لذت خاصی داشت. عشقش نشستن بین ردیف های مخزن باز کتابها و کتاب خواندن بود. یک ساعتی به کتاب ها ور رفت. ان ها را برداشت و تورق کرد. برخی ها را چند خطی هم خواند. هم کتابهای پزشکی انجا بود و هم کتابهای اخلاقی و مذهبی. دلش نمی خواست از کتابخانه خارج شود اما با شنیدن صدای اذان، خود را به در رساند. از خانم وفایی همان چند دقیقه اول خداحافظی کرده بود و حالا دنبال کسی می گشت که راه نمازخانه را از او بپرسد 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت: - اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه 🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت: - در خواهران جلوتره. 🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست. 🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد. ☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد. 🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte