📍از کدام راه برویم؟...... مستقیم⬆️
📌بالاخره اگر بخواهیم سریع تر به مقصدی برسیم، راه مستقیم تر را انتخاب می کنیم.
ما هم هدایت پیدا کردن به سمت همین راه مستقیم تر را از خداوند می خواهیم : اهدنا الصراط المستقیم. (سوره حمد/6)
💠و البته در راه کسب کردنش تلاش می کنیم که نشان دهیم می خواهیم و خداوند ما را به آن راه، هدایت فرماید. اما این صراط مستقیم چیست؟
1️⃣یکی صراط مستقیم در اعتقادات
2️⃣دومی صراط مستقیم در عمل
✅صراط مستقیم در عرصه عقیدتی، ثابت و پابرجا ماندن بر آیین توحیدی و نفی هرگونه شرک است:
إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(مريم/36)
و در حقيقتخداست که پروردگار من و پروردگار شماست پس او را بپرستيد اين است راه راست
✅صراط مستقیم در جنبه های عملی، نفی هر گونه کار شیطانی و عمل انحرافی از حق است.
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(يس/60 و61) اي فرزندان آدم مگر با شما عهد نکرده بودم که شيطان را مپرستيد زيرا وي دشمن آشکار شماست. و اينکه مرا بپرستيد اين است راه راست
♦️و ما در نماز، هر دوی این ها را از خداوند می خواهیم که او باید بدهد:
قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يهْدِي مَنْ يشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ(البقرة/142) بگو مشرق و مغرب از آن خداست هر که را خواهد به راه راست هدايت ميکند
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، ما را بر صراط مستقیمت، ثابت قدم بدار. اللهم صل علی محمد و آل محمد
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند آیا این داستان واقعی است؟ آن را از چه کتابی می نویسید؟ نام کتاب را بگویید که بخریم و یک باره بخوانیم.
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که:
هم بله هم خیر.
بله از این لحاظ که داستان، برش های بسیار واقعی ای دارد. و چنین آدمی با جمع همین خصوصیات هست. با این نوع رفتارها با قشرهای متفاوت مردم . عکس العمل هایش در رابطه با حوادثی که پیش آمده. نوع رابطه اش با خدا و خانواده و .. فعالیت های مجازی و جنگ نرم و ... این سبک خلاقیت در تعاملات مثلا زهرا با کودکانش و ..
اما این نوع چینش و کنار هم قرار دادن حوادث و سلسله مسائل، نه واقعی نیست و در اثر مباحثات داخل حرمی است که با دوستانمان انجام می دادیم که چه حادثه و اتفاقی را در کجا قرار دهیم. این یعنی چند نفره داستان را می نویسیم😊😉
و خب مشخص شد که کتاب نیست. خودمان می نویسیم. به قول یکی از دوستان، هر شب داغ داغ از تنور در می آید☺️..
🌸ممنون💐💐 که می خوانید.🙏 سوال می کنید. 👏بازخورد می دهید. 😍و ما را از نظراتتان آگاه می کنید. 🌺چه دوستان در بله، چه بزرگواران در ایتا و چه در بخش تعاملی کانال مان در سروش. جزاکم الله خیرا کثیرا..
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
📌عملی بزرگ تر از گناه
🚫بعضی انسان ها طاعات وعباداتی انجام می دهند که گمان می کنند به وسیله ی آن ها موجودی مقدس ودرنزدخداوند متعال صاحب منزلت شده اند.
⭕️ممکن است کسی از بسیاری از حائل ها بگذرد،قدم روی شهوات بگذارد،زهدپیشه کند.اما سر انجام عبادات وطاعات او حائل وحجاب او گردند واز رانده شدگان درگاه حق شود.
🍂آن ها کسانی هستند که دچار عجب (خودپسندی)شده اندواز اعمال خود خوشنودند و آن را بزرگ می شمارند و به بوسله ی آن فخر می فروشند.
🌸🍃أَعِزَّنِی وَ لَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْکِبْرِ، وَ عَبِّدْنِی لَکَ وَ لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ
🌸🍃امام سجاد (علیه السلام): بارالها! مرا به عبودیت و ذلت در مقابل ذات مقدست وادار ساز و عبادتم را بر اثر عجب فاسد منما.
📚صحیفه سجادیه،دعای بیستم(مکارم الاخلاق).
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_یک
.
🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدنهایش بود. حساب خرجیای که پرویز به او میداد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام میکرد.
🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمیهای کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محلهای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرشهای نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت.
🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه میکرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسیدهام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. "
🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف میبرند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیدهاند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت میکرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداریهایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریههایش را از بوی خوش گلها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمیجات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژیتر خواهند شد ان شاالله."
خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که میکشید دیگر چه روزه ای.
🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمیاش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوریها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو میکرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسرهی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبیاش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابیای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه میگیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشتههای گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد.
@salamfereshte
🍃راه را از بیراهه تشخیص ده
🌺نمونه های عملی #صراط مستقیم را #خداوند در ادامه سوره حمد نشانمان می دهد آنجا که میفرماید:
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيهِمْ .. راه آنان که گراميشان داشتهاي (الفاتحة/7)
🌸کسانی که گرامی داشته شده اند و #نعمت به آنها داده شده چه کسانی اند؟ قرآن به #صراحت، مصادیق " الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيهِمْ " را بیان می کند:
وَمَنْ يطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيهِمْ مِنَ النَّبِيينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا(النساء/69)
و کساني که از خدا و پيامبر اطاعت کنند در زمره کساني خواهند بود که خدا ايشان را گرامي داشته [يعني] با پيامبران و راستان و شهيدان و شايستگانند و آنان چه نيکو همدمانند
🌟بدانیم که وقتی در #نماز، از #خداوند می خواهیم ما را به راه راست #هدایت فرماید، راه پیامبران و انسان های #صادق و #راستگو و #شهیدان و #صالحان را خواستهایم. راه #اهل_بیت علیهم السلام را خواسته ایم که امام صادق علیه السلام فرموده اند: "والله نحن الصراط المستقیم (تفسیر نورالثقلین، ج1،ص21)"
🔹خدایا، به #برکت #صلوات بر محمد و آل محمد، ما را در زمره اهل #صراط_مستقیم قرار ده
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_دو
🔸با دلسردی تمام، حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میزناهارخوری گذاشت. پرویز منتظر الله اکبر بود. به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد. صادق استامبولی خواست. پرویز گفت: "حلیم بخور کمتر بخوابی." صادق گفت:"چشم" و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید. سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد. جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد. خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد. صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت. صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت: "بابا من را دوست ندارد. بین ما فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.." آنقدر گریه کرد که بی حال شد.
🔻 خانم قدیری، نگران حال پسرش بود اما تا غذاخوردن پرویز و تمام شدن دستورهایش نمیخواست بلند شود. پرویز که رفت، سفره را سریع جمع کرد. به اتاق صادق رفت. صادق زیر لحاف بود. خانم قدیری، دستش را روی لحاف گذاشت و گفت: "صادق جان حاضر شو با هم بریم مسجد. به نماز نمیرسیم ولی به سخنرانیاش میرسیم. اگر هم دوست داری میتوانی خانه بمانی" صادق که از خانهی بدون مادر بیزار بود، بلند شد. دل مادر، از چشمان قرمز و پف کرده صادق لرزید: " این طور نمی شود زندگی کرد. این بچه که گناهی ندارد با او اینطور رفتار میشود." همان طور که راهرو را طی کرد، آرام اشک ریخت. به اتاق رفت و حاضر شد. پرویز گفت: "کجا شال و کلاه کردین؟" خانم قدیری گفت: "شب های ماه مبارک است. مسجد برنامه دارد. می رویم سخنرانی" پرویز حرفی نزد. روی مبل لم داد و تلویزیون نگاه کرد.
🔹نزدیک مسجد شده بودند. صادق، آرام و سر به زیر کنار مادر قدم برمیداشت. حال و حوصله حرف زدن نداشت. مادربزرگ آقا چنگیز هم از روبرویشان نزدیک مسجد شد. خیلی تندتر از همیشه، از پله ها بالارفت. نگاهی به داخل مسجد انداخت و به قسمت خواهران رفت. خانم قدیری، دستی روی سر صادق کشید و گفت:"من خیلی دوستت دارم پسرم و بهت افتخار میکنم. تو را همین طور که هستی دوست دارم صادق عزیزم" صادق، غمگینانه به مهرمادرش لبخند زد و گفت: "ممنون" صدای سید به گوش صادق آشنا آمد. از لای در نگاه کرد و دید:" بله، حاج آقای خودمان است." خوشحال شد. به مادر رو کرد و گفت: "مامان حاج آقاست". مادر، از باز شدن چهره پسرش خوشحال شد و گفت: "آره عزیزم. حاج آقاست. بعد از مراسم کنار اون تیر چراغ برق، قرارمان." صادق باشدی گفت و داخل شد.
🔸نماز جماعت تمام شده بود. دیگر نای راه رفتن نداشت. تپش قلب شدیدی گرفت. زهرا دیس خرمایی که در دست داشت را به مادربزرگ آقاچنگیز که تازه آمده بود، تعارف کرد. مادر بزرگ، خودش را در آغوش زهرا انداخت. تمام بدنش می لرزید. زهرا با نگرانی گفت: "چه شده مادربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟" صحنه درگیری از جلو چشمانش کنار نمیرفت. با بغض گفت: "به دادم برس خانم حاجی. پسرم.." و حالش به هم خورد. زهرا مادربزرگ را روی زمین نشاند. خانم قدیری و خانمهای دیگر جلو آمدند. مادربزرگ چنگیز، نایی برای ایستادن و حرف زدن نداشت. فقط به صدای بسیار ضعیف مدام تکرار کرد: "به داد پسرم برسید."
🔻 از صدای همهمه خانمها، سید نگران شد. صحبتش را تمام کرد و از منبر، پایین آمد. صادق را دید که وارد مسجد شده. جلو رفت و با خوشحالی خوش آمد گفت و او را در آغوش گرفت و در گوشش دعا کرد. گوشیاش زنگ خورد:"سلام... چه شده؟"زهرا به سرعت حال مادربزرگ را برای سید گفت. سید، دست آقای مرتضوی را گرفت و پرسید: "آدرس خانه آقاچنگیز را می دانید؟" آقای مرتضوی گفت:"بله. چه شده؟" سید گفت: "ظاهرا اتفاقی افتاده. مادربزرگش آمده مسجد و از حال رفته. برویم حاج آقا.. برویم عجله کنید."
🔹زهرا به مادربزرگ گفت که سید و آقای مرتضوی راهی خانهشان هستند. مادربزرگ با شنیدن این حرف کمی آرام شد. زینب و علی اصغر، مبهوت، کنار مادر ایستاده بودند. زهرا لبخند زد و گفت: "چیزی نیست پسرم. الان بهتر میشوند." و با پر چادرش مادربزرگ را باد زد. بعد از چند دقیقه، حال مادر بزرگ، بهتر شد. نشست. از خانم ها تشکر کرد و به زهرا گفت: "مادر جان بیا برویم من را برسان خانه" این را گفت و به سختی برخاست. زهرا تمام مدت، زیر بغل مادربزرگ را گرفته بود. علی اصغر و زینب، چادر مادر را گرفتند و با هم از مسجد خارج شدند. مادربزرگ گفت:"نمیخواستم آنجا بگویم. خانه خراب شدیم خانم حاجی. نمیدانم چه بلایی سر چنگیز آورد فقط خودم را رساندم مسجد کمک ببرم"
@salamfereshte
📌از خدا بخواه
✅به هر کجا که می خواهی برسی، خدا باید برساندنت.
بله تو تلاش بکن.. وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا .. اما آنکه تو را به مقصود می رساند خداست: لَنَهْدِينَّهُمْ ..
☘️ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ(العنکبوت/69)
و کساني که در راه ما کوشيدهاند به يقين راههاي خود را بر آنان مينماييم و در حقيقتخدا با نيکوکاران است
🌸این مبنا را از قرآن آموختی، این را هم بیاموزیم که راهش، خواستن است. طلب کردن است. باید بخواهی. خواستنت را به خدا نشان دهی. در قالب چه؟ در قالب دعا.. اهدنا.. خدایا هدایتمان کند.. ربنا آتنا.. پروردگارا به ما بده..
👈هر قطعه از این مجموعه مهم است. خواستن. دعا. تلاش و .. .
☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، بهترین هایی که به اولیائت می دهی را به ما نیز بده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند نذر چهارده هزار صلوات چیست ؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خب شیوه های متفاوتی گفته شده که البته تا چقدر مستند باشد یا ذوقی مشخص نیست. آنچه مهم است این است که به نیت برآورده شدن حاجت، 14 هزار صلوات به نیت چهارده معصوم، هدیه حضرات معصومین علیهم السلام می کنیم. حالا چه به همین نیت کلی، چه اینکه هر هزار صلوات را هدیه خاص به یک معصوم کنیم.
✨در صلوات خواص فوق االعاده شگفت انگیزی است که چه بسا جز در روز قیامت، آگاه از این خواص نخواهیم شد.. دست کم نگیرید صلوات را...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💫حدو مرز دوست داشتن
💟انسان وقتی به کسی علاقه پیدا می کند به طور آگاه و ناآگاه به سوی او جذب می شود.
☘اگر آن فرد دارای کمالاتی باشد نفس ماهم به سوی آن کمالات سوق داده می شود.
واگر دارای نواقصی باشد نفس ما هم به آن نواقص سوق داده می شود.
👌بنابراین میزان محبت انسان نسبت به دیگران،باید متناسب با میزان شایستگی آن ها باشد.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أحبِبِ الإِخوانَ عَلی قَدرِ التَّقوی.
🌸🍃برادران ایمانی خود را به مقدار تقوا[یی كه دارند،]دوست بدار.
📚بحارالانوار،۳۳/۷.
#اخلاقی
@salamfereshte
داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_سه
🔸پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد. نگران بود. وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت. دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد. فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید: "قرص فشار می خورید؟ " مادربزرگ به سختی گفت: "بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم"
🔹زینب کنار مادربزرگ نشست و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد. داخل آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد. لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :"نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه" زهرا گفت: "فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید" زهرا داخل اتاق رفت که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد. نصف لیوان خورده شده بود. بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
🔸یک ساعت قبل بود که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند. سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد. به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت: "به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟" و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: "چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم." نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد: "لابد مسعود خانه نیست" و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند. به محض چفت شدن در اتاق، دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: "نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟" چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
♦️مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد: " آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟ مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟" میر شکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد: " تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند." مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟ کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند." دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
🔸میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت: "مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟" عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد. چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت: "به مادر بزرگ من بیحرمتی میکنی؟" مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت:"خدایا مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا" صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد: " همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون"
@salamfereshte
🌺چرا او؟
🌱از همان روزگاران قدیم، خدایان زیادی بوده است که مردم آنها را عبادت می کردند. حالا که عصر ماست، ما چه کسی را عبادت میکنیم؟
👈قرآن کریم، صریحا بارها بیان کرده که الله را بپرسید. و از آنجایی که مخاطبانش را عاقل می داند، علت این انتخاب را هم بیان می کند:
1.📌 زیرا من خالق شما هستم. خیلی حرف دارد در اینکه او، ما را خلق کرده. و ما میلمان به همو است نه دیگری. يا أَيهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(البقرة/21) اي مردم پروردگارتان را که شما و کساني را که پيش از شما بودهاند آفريده است پرستش کنيد باشد که به تقوا گراييد
2.📌 زیرا من هستم که "رب" شما هستم و پرورش و تربیتتان می کنم: اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ...(المائدة/72) پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد
3.📌 زیرا من هستم که روزی شما را می دهم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ . الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ( ... قريش/3 و 4) پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند.. همان [خدايي] که در گرسنگي غذايشان داد
4.📌 زیرا من هستم که برایتان امنیت می آورم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ ..وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(قريش/4)همان [خدايي] که از بيم [دشمن] آسودهخاطرشان کرد
5. 📌و اساسا چون غیر از من هیچ، اله و خدایی نیست: إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي(طه/14) منم من خدايي که جز من خدايي نيست پس مرا پرستش کن و به ياد من نماز برپا داری.
این حرف را حضرت نوح هم بارها به قومش گفت که: اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ ..(الأعراف/59) خدا را بپرستيد که براي شما معبودي جز او نيست
☘️ یک معنی اش شاید این است که یعنی تو ای بنده من، فراتر از این هستی که کسی غیر از من را اله خود بگیری.. چقدر این ها حرف دارد . چقدر شناخت خداوند، زیباست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا زهرا بچه ها را از سمت راست بلند می کرد؟ این مسئله در بداخلاقی و لجبازی های بچه ها تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️بله. شدیدا تاثیر دارد. از قدیم شنیده اید وقتی اخلاق خوشی ندارد می گفتند امروز از دنده چپ بلند شده.
این مسئله نکته ای علمی دارد. وقتی انسان از سمت چپ بلند می شود، صفرا داخل معده می ریزد و روی خلق و خو تاثیر منفی می گذارد. از سمت راست بلند شدن، خلق خوش به ارمغان می آورد. روی خودتان هم می توانید امتحان کنید.
الهی که همیشه خوش خلق باشیم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_بیست_و_پنج #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_چهار
🔻میرشکاری دست سنگینی داشت. چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند. فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟" نگرانی به جانش افتاد. خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد "بگو غلط کردم و راضیاش کن." اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد. میرشکاری فریاد زد :" تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی. " و درِ خانه را محکم بست. آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
🔸چنگیز به سمت در خیز برداشت. همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت: "حاج خانم منزل سید هستند." اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت. حال حرف زدن نداشت. حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت. آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند. سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت. رو به چنگیز گفت: آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما."
🔹زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت: "احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم" سید موافقت کرد. میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد خانهی سید زیادی ساده است" سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند. آقای مرتضوی گفت: "خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند." چیزی بخور آقا چنگیز" این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت. "اشتها ندارم حاج آقا" این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند. آقای مرتضوی بلند شد که برود. سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
🔸زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود. سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد. سید به چنگیز نگاهی انداخت. در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند. چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید: "بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو." چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
🔻عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت. دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت "باید به بیمارستان ببرید." دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد:"کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد. سید داروخانه بزرگی دید: "وایسا آقا عبدالله" سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا: "بگیر جلوی دهانشان." زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادر بزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه، قفسه سینه مادربزرگ آرامتر بالا و پایین رفت. به بیمارستان رسیدند، سید مادربزرگ را روی ویلچر گذاشت و همزمان به عبدالله گفت:" ی کم به نرمی با چنگیز حرف بزن از شوک در بیاد. چیزی بخورد هم خوب است."و رفت. ویلچر را به سرعت از شیب کنار پله ها بالا برد و داخل اورژانس شد. پرستار که چشمش به چهره مادربزرگ و کپسول اکسیژن افتاد، سریع دکتر را صدا زد و به سمت مادربزرگ دوید.
@salamfereshte
💫زهد دودرجه دارد:
🌸🍃درجه یکم:آنکه آدمی به دنیا دل نبنددواز آن بهره برداری بد؛یعنی نافرمانی خدارا نکند.زاهدی که این درجه از زهد رادارد،در پی آن است که در آخرت بهشتی باشد،نه جهنمی.
🌸🍃درجه دوم:این است که آدمی به هیچ چیز جز خدا دل نبنددودل وجان واندیشه اوگرفتار بهشت ودوزخ نیز نباشد.
این درجه از زهد از آن شیفتگان خداست وپیشوایان معصوم علیهم السلام.
✨امام علی علیه السلام می فرماید:فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ
✨اگر فرضا صبر و تحمل آن عذاب دردناك را بنمايم ولى رنج و عذاب جانکاه فراق و هجران را چگونه تحمل نمايم.
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی،دعای کمیل
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_پنج
🔹کپسول اکسیژن اورژانس را روی صورت مادربزرگ گذاشتند. آمپول و سرم به دستشان تزریق شد. سید، گوشه ای ایستاده بود و ذکر می گفت. خانم پرستار با هیجان گفت:"آقای دکتر" دکتر نگاهی به دستگاه کرد. دکتر گفت: " دستگاه احیا را شارژ کنید" و همزمان مشت محکمی روی قلب مادربزرگ زد. پرستار به این شیوه احیای قلبی آقای دکتر عادت کرده بود. روشی موثر بود که دکتر خیلی وقت ها به خاطر خانواده بیمار و احساسات قلبی شان، این کار را نمی کرد. اما با این پیرزن، جز یک سید روحانی کسی نبود. همزمان ماساژ هم داد. ضربان برنگشت. مجدد محکم تر، مشتی به ضرب، روی قلب مادر بزرگ زد و برداشت. لحظهای توقف کرد و ماساژ داد. ضربان مادربزرگ برگشت. به دستور دکتر، آمپولی تزریق شد. دستگاه احیا آماده شوک وارد کردن بود." خاموشش کنم آقای دکتر؟" چند دقیقه دیگر" این را دکتر گفت و کار ماساژ قلبی را به پرستار دیگر سپرد. به سمت سید رفت. صورت سید غرق اشک بود. دکتر گفت: "نگران نباشید." سید جریان فشاری که روی مادربزرگ آمده بود را برای آقای دکتر تعریف کرد. دکتر، دوز آرام بخش و تقویتی هم برای مادربزرگ نوشت و دستورات لازم را داد و رفت. موقع رفتن، یک لحظه برگشت و سید را نگاه کرد. به نظرش آشنا میآمد. اما هرچه فکر کرد یادش نیامد او را کجا دیده است.
🔸مادربزرگ به هوش نبود. سید، به حیاط بیمارستان رفت تا سری به زهرا بزند. بچه ها روی پای مادرشان خوابیده بودند. از همان دور، دستش را بالا برد که "خیالت راحت باشد." ماشین عبدالله هنوز گوشه حیاط بود. "خدا خیرت بدهد آقا عبدالله هنوز نرفتی؟" این را سید گفت و لبخند تشکر آمیزی نثار عبدالله کرد. عبدالله از ماشین پیاده شد. به در تکیه داد و گفت: "نتوانستم کاری برایش بکنم. حرفی نمی زند. حال مادربزرگ چطور است؟" سید از تلاش عبدالله تشکر کرد و گفت:"الحمدلله. حالشان خوب است. ان شاالله بهتر هم می شوند. شما برو دیروقته مزاحمت نباشیم. ما تا صبح اینجا میمانیم." عبدالله شماره اش را داد و رفت. چنگیز، همان طور خیره به زمین، ایستاده بود. سید، دستش را گرفت و او را که اراده و اختیاری از خود نشان نمیداد، بالای سر مادربزرگ برد. صورتش را به سمت مادربزرگ چرخاند و در گوشش گفت: "مادربزرگ توست آنجا غریب و بی کس افتاده؟" خواست با این جمله رگ غیرتش را تحریک کند و به وجودش گرما بخشد. چنگیز هنوز در حال خودش بود. نگاهش روی مادربزرگ ثابت شد. هیچ عکس العملی نشان نداد. پرستار بخش بالای سر مادربزرگ بود و علائمش را یادداشت میکرد. سید پرسید: "حالشان چطور است؟" پرستار گفت: "مجدد حالشان به هم خورد اما الان بهترند." سید، چنگیز را روی صندلی کنار مادربزرگ نشاند و سراغ زهرا و بچه ها رفت.
🔹"چه خبر سید؟ " این را زهرا با صدای آرام گفت که بچه ها بیدار نشوند. سید، روبروی زهرا، روی دوپا نشست. دستی به سربچه ها کشید و گفت: "حمله قلبی داشتند چند بار. پرستار گفت بهتر هستند. بنده خدا خیلی اذیت شدند" و شروع کرد به گریه کردن. زهرا سعی کرد سید را دلداری بدهد اما می دانست روح لطیفش، تاب دیدن این چیزها را ندارد. فقط گفت: "خودت همیشه می گویی خیرباشد. خدا کمک کند." بعد انگار که یاد چیزی بیافتد گفت: "وای جواد. امشب سوره واقعه ام را نخوانده ام." سید، قرآن جیبی اش را در آورد. همان جا روی زمین جلوی زهرا نشست و با لحنی حزین شروع کرد به خواندن سوره واقعه. " " اشک ریخت و خواند. وسط تلاوت سید، آمبولانسی وارد بیمارستان شد. تخت روان را آوردند و بیماری را روی آن گذاشتند. مرد و زنانی جیغ زنان به سر و صورت خود می زدند. نگهبان از ورودشان به بیمارستان جلوگیری کرد و بیمار به همراه پرستار و یکی دو نفر که آرام تر بودند داخل شدند. سید، مشغول خواندن بود و حرکتی نکرد. انگار نمی شنید. نمی فهمید. گریه می کرد و می خواند. حال زهرا از دیدن شیون آن ها منقلب تر شد و اشک هایش روان تر. دعا کرد که به خیر و عافیت تمام شود.
🔸 بعد از تمام شدن سوره، سید سربلند کرد. زهرا را دید که رویش را گرفته و سرش پایین است. قرآن را داخل جیبش گذاشت. سروصدای همراهان بیمار، کم تر شده بود و برخی نزدیک سید آمده بودند و به صدای قرآن خواندنش، گوش می دادند. سید برخاست. به سمت آنها رفت. از حال و احوالشان پرسید. صداها بلند شد. زهرا صدای سید را نمی شنید. حتی نمی دیدش. وسط همراهان بیمار گم شده بود. صداها کم شد. و ناگهان همه زدند زیر گریه. برخی نشستند و به سروصورت خود زدند. پرستاری دوان دوان وارد حیاط شد: "همراه پیرزن سکته ای.. حاج آقا سید کجاست؟" سید از بین جمعیت بیرون آمد و به سمت پرستار دوید. "کجایید آقا. همراه بیمار بخش را روی سرش گذاشته. "
@salamfereshte