#چشم👁
#دیدن،
برای چیست؟
🌸اگر دیدی و بعد فکرت رفت به اینجا که این هم می رود.. آن یکی هم می آید.. این نیز می گذرد..
و #عبرت گرفتی
تو آن طور نشدی، یا بهتر از آن شدی،
یا تو دلت را به #دنیا گره نزدی،
و هر نتیجه ای که گره #وجودی ات را به #آخرت متصل تر کند،
از #خدا #تشکر کن
که به تو #چشم داده اول
که بتوانی بواسطه آن ببینی دوم
در اثر #دیدن، #اندیشه و #تفکر کردی سوم
و #اندیشه ات در #رفتار جاری شده چهارم
که تو را به #سمت #خدا #نزدیک تر برد..
این همه ، در اثر دیدن است و #عبرت گرفتن..
اگر می بینی، #عبرت بگیر ..
☘️امام علی عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ عَبدا تَفَكَّرَ وَ اعتَبَرَ، فأبصَرَ إدبارَ ما قَد أدبَرَ، و حُضورَ ما قَد حَضَرَ . بحار الأنوار : 73/119/109.
امام على عليه السلام : خداى رحمت كند بنده اى را كه بينديشد و عبرت گيرد؛ پس، رفتن آنچه را كه رفته و فرا رسيدن آنچه را كه فرا رسيده است، ببيند.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهاردهم
🔹جواد آقا به چهره آرام استاد نگاهی کرد. دست روی پیشانی اش گذاشت. نبضش را گرفت وگفت:"بله تب دارید. بهتر است استراحت کنید. " پتویی را همان گوشه انداخت و ملحفه ای دست استاد داد و گفت:"کمی بخوابید. برایتان چایی و قرص می آورم. ان شاالله که بهتر بشوید. ما با بچه ها و ابوذر می رویم و به کارها می رسیم. شما راحت بخوابید. همه چیز را با خود می بریم. نگران نباشید. این گوشی ام هم که هست. " و چشمکی به استاد زد. استاد خندید و گفت:"باشد. دعا کنید حالم بدتر نشود."
☘️ابوذر که رسید، حاج جواد تمام تجهیزاتی را که چند ساعت پلک برهم نزده بود و از جلوی چشمش دور نکرده بود را به کول کشید و بچه ها را بیدار کرد. چشمان جواد از بی خوابی قرمز شده بود اما چنان برقی می زد که هیچکس گمان هم نمی کرد این جواد آقای تکاور، سه شبانه روز است که نخوابیده. ابوذر دو ساک تجهیزات دیگر را به کول کشید. بچه ها وضو گرفتند و هر کدام مقداری از ابزار را برداشتند و حرکت کردند. ابوذر گفت:" یادم باشد آخر کار، یک بغل درست و حسابی ات بکنم جواد. می دانی چند وقت است ندیدمت." جواد آقا به خودش نگاهی انداخت. کوله ای پر از وسایل را به پشت انداخته بود و زیرش، کوله ای را به جلو. دست راستش کوله ای دیگر بود و دست چپش کوله ای دیگر. ابوذر هم دست کمی از او نداشت. با این تفاوت که در دو دستش، چند متر شلنگ های پهن دست گرفته بود و یک بیل هم از پشت کوله اش بیرون زده بود. هر دو به وضعیت همدیگر خندیدند. جواد گفت:"فعلا که ما بین کوله ها گم شده ایم."
🔸سید کاظم به سر و وضع جواد آقا نگاه کرد و گفت:"شرمنده که من نمی توانم کمکی بهتان بکنم." و اشاره به فرغونی که در حال هول دادنش بود کرد. روح الله گفت:"به من که می توانی کمک کنی. بیا و این هیکل ریز ما را بگذار روی وسایل فرغونت و تا فرات خِر کِش کن." سید کاظم خندید و گفت:"آنوقت پاهای این قاطر از هر طرف پهن می شود که. همان شما آن موتوربرق بزرگ را با مجتبی می آوری خیلی هنر است. من که نتوانستم آن را بلند کنم. دمت هم گرم روح الله." مجتبی سرش پایین بود و جلوی پایش را می پایید. بوی آب، مشام همه را پُر کرد و قدم های آخر را با سرعتی بیشتر طی کردند.
🔹ابوذر، عقب تر از شط ایستاد. کوله را زمین گذاشت. به تقلید از او، دیگران هم ایستادند و وسایل را روی زمین گذاشتند و کش و قوسی به بدن های خسته شان دادند. جواد آقا هم همه وسایل را روی زمین گذاشت. تمام لباسش خیس شده و به تنش چسبیده بود. یک نگاه به گوشی اش داشت و یک نگاه به بچه ها و ابوذر، با صدای نیمه آهسته گفت:"ابوذرجان بیا برادر. برادرهای گل، خداقوت. کمی استراحت کنید. نیم ساعت دیگر کار را شروع می کنیم. در این مدت، من و ابوذر هم مکان مناسب را پیدا می کنیم" ابوذر نزدیک جواد آقا شد. جواد دست روی شانه های ابوذر گذاشت و با صدای نیمه بلند گفت:"خم نشده. هنوز قرص و محکم است. بیا برادر جان. بیا برویم ببینیم کجا می شود از فرات، آب کشید"
☘️وقتی جواد و ابوذر از بچه ها کمی فاصله گرفتند، گوشی تلفن همراهش را روبروی ابوذر گرفت و گفت:"مهمان ناخوانده داریم ابوذر جان." ابوذر، به حرکات مشکوک مردی که در غیاب آن ها به موکبشان آمده بود نگاه می کرد. اطراف موکب را بررسی می کرد و انگار که دنبال چیزی می گشت. داخل موکب شد و سر ساک وسایل بچه ها رفت. جواد به گوشی استاد واعظیان زنگ زد. صدای گوشی استاد که بلند شد، مرد مشکوک از در ساکی را که باز کرده بود و می خواست آن را زیر و رو کند، بست و به سرعت خود را خلاف زاویه دید استاد واعظیان برد و آهسته از موکب بیرون رفت. جواد گوشی را قطع کرد و به حرکات مرد مشکوک نگاه کرد. او کمی همراه زائران به سمت کربلا قدم زد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را تعقیب نمی کند، برگشت و به موکب روبرویی رفت. همان جایی که تازه چارچوبش را سرپا کرده بودند. ابوذر به جواد نگاه معنا داری کرد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پانزدهم
🔹جواد دکمه پرواز دوربین را زد. از دوربینی که بالای چراغ سردر موکب، نصب کرده بود، پرنده کوچکی جدا شد و بدون ذره ای صدا، به سمت آسمان پرواز کرد. فاصله پرنده مکانیکی به پنجاه متر که رسید ایستاد. ابوذر و جواد به ابعاد موکب روبروییشان نگاه کردند. خیلی وسیع و بزرگ بود. دوربین حرارتی پرنده، وجود سه نفر را نشان می داد.. جواد آقا به اشاره با ابوذر حرف زد که: "باید شناسایی اش کنیم" ابوذر تایید کرد.
🔸جواد آقا گوشی را دست ابوذر داد. عصای مخصوصش را برداشت و طرف شط رفت. بعد از بررسی استحکام لبه های شط و جریان آب و ارتفاع و ..، لوله ای را که داخلش دو جعبه ابزار بود را از فرغون در آورد. جعبه ابزار را داخل فرغون گذاشت و از ابوذر و موکب خبر گرفت. ابوذر به اشاره گفت که روبروی موکب مراقب اند نامحسوس و چندبار هم با هم بحثشان شده. احتمالا سر دوباره وارد شدن به موکب مان است. از حرکات دست و لبشان حدس می زنم. جواد نگاهی کرد.
نور آبی کمرنگی را در قسمت داخلی موکبشان دید که کم و زیاد می شد. از ابوذر به اشاره پرسید به نظرت این چیست؟ ابوذر با همان زبان اشاره پاسخ داد من هم چند دقیقه ای است روی آن فکر می کنم. راهی برای نزدیک شدنش پیدا نکرده ام. احتمال می دهم لب تاب باشد.
🔹جواد چشمانش جدی تر از قبل شد. لوله قطربزرگ را که روی دوش داشت، جابه جا کرد و آهسته گفت:"سنگین است. این را کار بگذارم و بچه ها را صدا بزنم برای گذاشتن دستگاه هایشان. مراقب باش". جواد کفش هایش را در آورد. وارد فرات شد. با بیلچه ای که داشت، کناره ها را بُرشی لوزی شکل داد و لوله را کار گذاشت. ابوذر لایه سیمی را به دست جواد داد. جواد آن را به دهانه لوله گذاشت. با مفتول و انبر مخصوص، آن را محکم کرد و سر دیگر لوله را از آب بیرون داد. ابوذر لبه لوله را گرفت و جواد، زیر آن را با سنگ های مختلفی که از کف فرات برمی داشت محکم کرد. تمام هیکل جواد خیس شده بود. از آب بیرون آمد و آغوشش را برای ابوذر باز کرد و گفت:"حالا می توانی مرا بغل کنی. گفتی خیلی دلت برایم تنگ شده و مدت هاست مرا ندیده ای" ابوذر خنده ای کرد و چند قدمی فرار کرد و به صدایی نیمه آهسته گفت:"نه دیگه دلم باز شد." ایستاد. پتوی مسافرتی ای را از زیر کوله ای باز کرد و دور جواد گرفت و محکم او را در آغوش کشید و گفت:"مراقب باش سرمانخوری" بقیه از جا بلند شده بودند و به رابطه ابوذر و جواد نگاه می کردند. ابوذر گفت: "حاجی این گوشی تحویل شما. حالا نوبت من است" و مشغول بستن حفاظ شد.
☘️ بچه ها هر کدام، مشغول جایگذاری و وصل کردن اختراعاتشان شدند. روح الله دو بطری نوشابه را از کوله اش در آورد. آن ها را به هم متصل کرد. سیم های اتصال مخصوصی را به دو سر آن وصل کرد. عایق بندی کرد. جعبه ای را از کوله اش در آورد. دو سر سیم اتصال را به جعبه زد. دکمه روشن شدن را که زد، صفحه نمایش جعبه روشن شد و بطری های نوشابه، کمی لرزیدند. روح الله لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "موتوربرق ها حاضرند." هم زمان، سید کاظم، صافی های رنگی اش را که مانند کتابچه ای فشرده، داخل کوله مرتب و منظم جاسازی کرده بود، در آورد. آن ها را به صورت مکعب به هم متصل کرد و گفت:"یک استخر یک متر در یک متری می خواهیم آقا جواد. امکان ایجادش هست؟"
🔹 جواد آقا نگاهی به سازه دست سیدکاظم کرد و گفت: "امکانش که هست اما حساسیت برانگیز است. با توجه به اینکه اینجا لحظه به لحظه توسط ماهواره ها رصد می شود." مجتبی گفت:"نگرانی ای ندارد حاجی" و یک عصای مشکی رنگی را از کوله اش در آورد. مانند عصای نابینایان، تایش را باز کرد. حدود یک متر و نیم شد. بعد از صاف کردن کامل عصا، جعبه ای دیگر را از درون کوله اش در آورد. دکمه ای را روی عصا فشار داد. مونیتور جعبه روشن شد. پرده ای نازک از عصا به بالا رفت و بعد از چند متری، کمانه کرد و به پایین آمد. مجتبی سر پرده را گرفت و روی فرغون کشید. دکمه ای دیگر را زد که باعث شد بیرون آمدن پرده از درون عصا، متوقف شود. بعد از اینکه روی وسایل را کامل پوشاند، دکمه ای را از روی صفحه مانیتور زد. چشمان مجتبی برق خاصی زد و به آقا جواد گفت: "شما اینجا فرغونی می بینید؟" جواد که از این دستگاه استتار اختراعی مجتبی حسابی کیف کرده بود گفت:"احسنت آقا مجتبی. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_شانزدهم
🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟"
☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند.
🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند.
☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🔻 به نقل از حسن صيقل ـ : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : يك ساعت انديشيدن بهتر از يك شب عبادت كردن است؟
✨ حضرت فرمود : آرى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: ساعتى انديشيدن، بهتر است از شبى را به عبادت گذراندن.
🔻عرض كردم: چگونه بايد انديشيد؟
✨فرمود: بر خانه هاى ويران بگذرد و بگويد: كجايند سازندگان شما؟! كجايند ساكنان شما؟! چه شده است كه سخن نمى گوييد؟!
📚بحار الأنوار : 71/324/16.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفدهم
🔹جواد آقا گفت:"به نظرم همین الان، اولین فرصت زیارتتان است که اگر با ابوذر و استاد همراه نشوید، خواهد سوخت." این حرف را با چنان جدیتی گفت که بالافاصله همه برخواستند و خستگی از یادشان رفت. اولین ماشینی که آمد را گرفتند و به کربلا رفتند. استاد را به بیمارستان بردند و بستری کردند و بعد همگی با هم، به زیارت رفتند. اولین زیارتی بچه ها بود و اشک شوق، از چشمان همه شان جاری بود. ابوذر، نزدیک حرم حضرت ابالفضل، بنای روضه خواندن گذاشت و هق هق بچه ها بلند شد. حال ابوذر هم دست کمی از بچه ها نداشت. با همان حال حضور، چشمشان به ضریح زیبای حضرت عباس علیه السلام افتاد. ابوذر، تسبیح تربتی که دوست عراقی اش به او داده بود را می چرخاند و ذکر یاحسین بود که در حرم برادرش مدام تکرار می کرد. تربتی که حاج محسن دو سال، دغدغه اش شده بود و زینب، بعد از فوت مادر، با آن آرام می شد.
✨تربتی که حجاب های هفت گانه را از بین می برد، در جیب زینب بود و ذره نمایان شده روی مُهرِ کربلای زینب، در فراق بَتیرا و دیگر دوستانش، ساکت و آرام نشسته بود. نتوانسته بود داستان بتیرا را بشنود اما می دانست که هر چه که بود عامل حیات جاودان و توفیقش شده بود. مانند خودش که از آن طرف قاره به کربلا آورده شده بود و لای نیزارها به گِل نشسته بود. آن زمان که در عالم پیچیده شد که حسین علیه السلام به دنیا آمد و اخبار او دهان به دهان فرشتگان پخش می شد، او گریسته بود و آرزو کرده بود که ایکاش در خدمت این نوزاد تازه متولد شده ی مبارک باشد و از همان زمان، سفر طولانی اش آغاز شده بود. خودش هم خبر نداشت که قرار است فرودش در کربلا باشد و آرزویش به استجابت رسیده تا زمانی که یاران امام حسین علیهم السلام برای برداشتن آب به کنار فرات آمدند و او با دیدن آن ها، التماس دیگر ذرات را کرد که جنبشی به خود دهند و خود را به حرکت در آورند.
🔸 غافل نبود از اینکه این ها همه خواسته ها و تدبیرهای او بود و در اصل، همانی که او را به اینجا آورده بود، به یار هم خواهد رساند. پوتین یکی از اصحاب روی آن ها نشست و او به همراه دیگر ذره های گِل شده، از کناره ی آب فرات دور شده و وارد معرکه شدند. درهای آسمان باز بود و صف های ملائک برای یاری سالار شهیدان، طبقه طبقه منتظر اجازت مولا بودند. اسب ها به حرکت در آورده شدند و تاختند. صدایی دل نشین، دل ذره عاشق را با خود برد. هر چه سعی کرد صاحب این صدا را ببیند نتوانست اما شنید که می گفت من پسر علی مرتضی هستم. از شوق می خواست پرواز کند اما فاصله او و مولایش بسیار بود. به بالا نگاهی انداخت. نه. اشتباه کرده بود. این پوتین یار حسین بن علی نبود. او وارد لشگر دشمن شده بود و روبروی سالار شهیدان ایستاده بود.
🔹عرق شرم تمام وجودش را در برگرفته بود و همان او را به پوتین سرباز، محکم تر می چسباند. باید خود را به حسین علیه السلام می رساند. از آن پایین صدا زد:"ای اسب.. اسب زیبا.. صدایم را می شنوی؟" اسب قهوه ای رنگی که رگه ای سیاه روی گردنش داشت حرکتی کرد و از کناره چشم بندش، سعی کرد جهت صدا را بگیرد و صاحبش را ببیند. شیهه ای کشید که کیست؟ با من هستی؟ اسب که اینجا بسیار است. مجدد به روبرو و قد و قامت رعنای سالار شهیدان که در حال صحبت کردن برای این کران لشگر ابن زیاد بود نگاه کرد و محو جمال پر نور امام شد. ذره محصور در فشردگی گِل مانند با ذره های دیگر، مجدد صدا از گلو خارج کرد که:"ای اسب.. بیا و لطفی کن و مرا با خود به لشگر حسین علیه السلام ببر. من اینجا دق می کنم" این بار اسب، چهره گِلی ذره را خوب دید و گفت:"چه فرقی دارد. همین جا روبروی امام بمان و دل به صحبت هایشان ده و دیدگانت را از نورانیت جمالشان سیراب کن. ما اجازه یاری شان را نداریم".
🔸راست می گفت. اجازه نداشتیم. اما زیرپای سرباز ملعون یزیدی بودن چیزی نبود که کمر آن ذره کوچک و خُرد را نشکند. تصمیم گرفت به هر صورت که باشد، خود را به امام برساند. سر کج کرد و صورت به تیغ آفتاب داد تا خشک شود و خود را بشکند. خشک شد. شکسته شد و از کف پوتین سرباز، روی زمین افتاد. خزید و خزید تا توانست ذره ای خود را جا به جا کند. هر چه تلاش می کرد، فایده ای نداشت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :
✨أفضَلُكُم مَنزِلَةً عِندَاللّهِ تَعَالَى أَطوَلُكُم جُوعَا وَتَفَكُّرا ، وَأبغَضُكُم إلى اللّه تَعالى كُلُّ نَؤُومٍ وَأكُولٍ وَشَروبٍ .
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بلند پايه ترينِ شما نزد خداوند متعال ، كسى است كه مدّت هاى طولانى ترى گرسنگى بكشد و به تفكّر بپردازد و منفورترين شما نزد خداوند متعال ، هر آن كسى است كه پُرخواب و پُرخور و پُرنوش باشد .
📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم ج6، محمّد محمّدی ری شهری، ص 114
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هجدهم
🔸حمله آغاز شده بود. رجزها خوانده شده و شمشیرها از نیام بیرون آورده شده بود. چشمان"طُهَّر"، همان ذرهای که زینب با سمباده روی مهر تربت، نمایانش کرده بود، با یادآوری این خاطرات مملو از اشک شد. اشکی که روز عاشورا، به قرمزی می گرایید و خون گریه می کرد. دیگر ذره ها همه متاثر از حال "طُهَّر"، یاد خاطرات شخصی شان در برخورد با سالار شهیدان شدند.
✨یکی از آن ها از "طُهَّر" پرسید:"شما روز عاشورا در کربلا بودی؟" "طُهَّر" با بغضی فروخورده گفت:"آری. از خیلی قبل ترش در کربلا بودیم. با دوستان دیگرم. یاد ظهر عاشورا افتاد که هم زمان با رجزهای یکی یکی اصحاب و فرزندان سالار شهیدان، او برای هم قطارهایش صحبت می کرد که بیایید با هم یکی شویم و بر دشمن بتازیم. خیلی هاشان می گفتند اجازه تاختن نداریم. برخی آرزو می کردند که ایکاش می توانستیم. برخی خود را خُردتر از این می دیدند که بخواهند امامی را یاری کنند و دست آخر، فقط چند ذره، با او همراه شدند.
🔹ذره ها، دست در دست هم دادند و تمام عضلات بدنشان را منقبض کردند تا کلوخی شوند. "طُهَّر" همان اسب را که زخمی شده بود و شیهه های دردناکش، دل او را آتش می زد دید و گفت:"می دانم درد داری اما من کمکت نیاز دارم." اسب چشمان پر از سوالش را به "طُهَّر" دوخت و پرسید:"من در این وضعیت چه کمکی به تو می توانم بکنم؟" و از درد به خود پیچید. صاحبش روی زمین به درک واصل شده بود و او، زخمی، به پهلو از معرکه کناره گرفته بود. "طُهَّر" گفت:"لگد بزن تا ما خاری به چشم دشمن حسین علیه السلام شویم" اسب، تمام نیرویش را جمع کرد و کلوخ را به سمت یزدیان پرتاب کرد. پیشانی یکی شان را خون انداخت. اسب، چشمانش را بست و بی جان، روی زمین پهن تر شد.
✨"طُهَّر" اینها را که گفت، ساکت شد. زینب از حرکت ایستاده بود و صدای مداحی به گوش "طُهَّر" و دوستانش رسید. تکان تکانی خوردند و ناگهان زیپ سجاده کوچک زینب، باز شد. نور آفتاب به چشمان "طُهَّر" تابید و مغز و دلش را روشن تر از قبل کرد. "طُهَّر" به اطراف نگاهی انداخت. خیل جمعیت بود که در حرکت به سمت کربلا بودند. به بالا نگاه انداخت. هنوز اول راه بودند واین را نه فقط از شماره های ستون های آن جا؛ بلکه از بوی آشنا اما دور کربلا فهمید. چشمش به حسن یوسفی افتاد که جلوی زینب روی زمین بود. زینب، سجاده را روی زمین گذاشت. برخاست و قامت بست. پس از اقامه آن نماز دو رکعتی که "طُهَّر" نفهمید چه نمازی بود، سجاده را به سرعت بست و داخل جیب جلوی کوله گذاشت. به خاطر عجله ای که زینب برای بستن سجاده کرد، زیپ آن باز ماند و "طُهَّر" به همراه دیگر دوستانش، توانستند بتیرا و ضارف و عِنهُد را ببینند.
✨" طُهَّر" صدا بلند کرد که: "بَتیرا، بَتیرا.." حسن یوسف که گوش های تیز و قد بلندتری داشت دنبال صدا گشت و چهره سرخ فام "طُهَّر" را دید که از گوشه سمت راست کوله، سر بلند کرده و بَتیرا را صدا می زند. تا خواست به دوستانش بگوید، زینب کوله را به پشت انداخت و بسیار حرفه ای، چادرش را روی آن مرتب کرد. دکمه های بازشده جلوی چادر را بست. دستش را از درزی که آن روز جلوی آیینه اندازه گرفته بود رد کرد. خم شد و حسن یوسف را روی دست گرفت. بسم الله گفت و حرکت کرد. " طُهَّر" زیر چادر مشکی زینب، همه چیز را در یک لایه خاکستری می دید و همین او را یاد معرکه ای انداخت که به علت گرد و خاکی که برپا شده بود، همه چیز را در لایه ای خاکستری مانند می دید.
🔹بعد از آنکه زخمی را بر چهره و چشم یکی از سربازان دشمن انداخت، با تن و بدنی زخمی، روی زمین افتاد. دوستانی که با یکدیگر هم پیمان شده بودند، دست هایشان را از هم باز کردند و هر کدام گوشه ای روی زمین پهن شدند. صدای ناله ای به گوش " طُهَّر" رسید. گردن راست کرد ببیند صدای کیست. در آن گرد و غباری که در هوا بلند شده بود، روی زمین، چکمه ای شمشیر خورده افتاده بود و ناله می کرد. " طُهَّر" گوش تیز کرد و شنید که ناله اش برای این است که در راه حسین فدا نشده است. در همین حالی که ناله می کرد، چکمه، از پای دشمن جفت پایی گرفت و او را به زمین زد و همین کارش باعث شد آن سرباز ملعون لشگر ابن زیاد، ضربه ای جانانه از اصحاب سالار شهیدان بخورد و به هلاکت برسد. چکمه لب به شکر باز کرد و دیگر ناله ای به گوش " طُهَّر" نرسید.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نوزدهم
🔹نگاه " طُهَّر" به سر نیزه ای افتاد که به سختی، کمر خم کرده بود تا نوک تیزش را از زمین زاویه دهد و پا یا بدن دشمن را مجروح کند. همان طور خود را در آن حالت به سختی نگه داشت. اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که از خیام بیرون می آمد و به بالین یاران و اصحاب و فرزندانش می شتافت. همه عالم در این مصیبت گریان بودند و اباعبدالله الحسین، عزت مند، بر این مصیبت بزرگ صبر می کرد و درخواست نیروی کمکی از خدا نداشت. " طُهَّر" کم آورده بود و نمی دانست باید چه کند. با ذرات خاک کنار دستش صحبت کرد که :"بیایید به یاری حسین بشتابیم. بیایید چشمانشان را کور کنیم. بیایید.." همین طور می گفت و اشک می ریخت و کمر خم شده اش را نمی توانست راست کند. از یادآوری این صحنه ها، چشمان" طُهَّر" گریان شد و به سر و سینه زد و برای مولایش مشغول عزاداری شد.
🔸صدای مداحی در طول راه به گوش همه ذرات می رسید و خود را هم نوا با آنان می کردند. به سر و سینه می زدند و طول مسیری که زینب با قدم های محکم و دلی پر شور طی می کرد را در مصیبت اباعبدالله الحسین، ناله می زدند. دیشب را جواد آقا در موکب مانده بود تا مراقب وسایل باشد، پلک برهم نگذاشته و حواسش به ریزترین فعالیت های موکب روبرو بود. با یاسر، دوست عراقی اش تماس گرفت. یاسر که از نیروی تکاور حشدالشعبی بود تیمی را برای شناسایی وارد عمل کرد. صبح زود، موکب روبرو، بسته بندی های گوشت های یخ زده را که از دیشب تا صبح، یخ هایشان باز شده بود و بویی عجیب داشت را باز می کردند. پنج دیگ بزرگ سرپا کرده بودند. از دیشب هر چه جواد فکر کرد که این بو را کجا شنیده یادش نیامد. هر چه ذکر و نماز بلد بود خواند اما باز هم به یادش نیامد. صدقه ای داد که اگر بلایی هست رفع شود.
🔹قبل از اینکه بچه ها برگردند، دیگ ها به قُل قُل افتاده بود و تکه های گوشت بود که درون آن قرار می گرفت. رنگ تکه های گوشت با هم متفاوت بود. جواد، دوربین را روی دست مرد تنومند که به سرعت گوش ها را ریز می کرد، زوم کرد و چشمانش گرد شد. ابوذر از حالت چهره جواد متوجه وخامت مسئله شد و به اشاره پرسید:"سمی است؟" جواد دهانش به ذکر یاصاحب الزمان، ادرکنی، یاصاحب الزمان اغثنی باز شد و به اشاره پاسخ داد:"خوک است ابوذر. گوشت خوک قاتی گوشت گوسفند به زائرین می دهند. احتمال بسیار سمی هم باشد." ابوذر به فرمانده شان زنگ زد و به رمز، اعلام وضعیت کرد. جواد هم با حاج محسن تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. رنگ خون و بافت گوشت و دیگر نکاتی که حاج محسن از او به رمز می پرسید را پاسخ داد و گوشی را قطع کرد.
🔸 بچه ها که آمدند، از سرپا شدن موکب روبرو و سرعت در بارگذاشتن غذا تعجب کردند. همه به داخل موکب رفته و استراحت کردند. ابوذر، به اشاره از جواد پرسید چه خبر؟ جواد گفت:"بوی گوشت برایت عجیب نیست؟" ابوذر به چهره در هم جواد نگاه کرد و چیزی نگفت. جواد گفت:"من برای کمک می روم. فعلا" گوشی را دست ابوذر داد و رفت. بعد از خوش و بشی که به فارسی با آن ها کرد گفت:"موکب ما هنوز راه نیافتاده. دیدم دست تنهایید آمدم کمک" مرد تنومندی که از بازوهای زیر لباس عربی گشادش مشخص بود اهل وزنه زدن است گفت:"بفرمایید. اشکالی ندارد" جواد دستانش را با پارچ آبی که آن جا بود شست. چاقویی برداشت و مشغول پوست کندن پیازها شد. دو کارتن پیاز روبرویشان بود و دو نفر مشغول پوست کندن. نفر سوم، پیازها را داخل ظرف آبی می ریخت. کمی دست می کشید و از آب بیرون می آورد. روی تخته گوشت نیم متری که رگه های خون آن را رنگ به رنگ کرده بود می گذاشت. مشتی حواله اش می کرد و پیاز له شده را داخل دیگ های بزرگ می ریخت. بیست پیاز داخل دیگ اول حواله کرده بود و حالا نوبت بیست پیاز دیگ دوم بود.
🔹حدود نیم ساعتی جواد مشغول پیاز کندن بود. حرف و کار غیرعادی ای انجام نمی داد. گاهی به فارسی-عربی دست و پا شکسته، از خاطراتی که هیچ گاه اتفاق نیافتاده بودند تعریف می کرد تا طبیعی جلوه کند. اشک هایش در آمده بود. زائرینی که از کنار آن ها رد می شدند خداقوتی می گفتند. بعد از چهل دقیقه، جواد عذرخواهی کرد و به موکب برگشت. ابوذر نگاهش به مونیتور گوشی بود. همان مرد تنومند، به سمت لب تابی رفت. روشنش کرد. سیم اتصال باندهای بلندگو را به لب تاب زد و مداحی ایرانی پخش کرد و لب تاب را به داخل موکب برد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم
🔹چهره دو مرد دیگر، جدی و بدون ذره ای لبخند بود. هر دو ته ریشی داشتند و یکی شان ابروهای پرپشتی داشت. ابوذر به یکی شان اشاره کرد و گفت:"ایجا را ببین" جواد سرش را به علامت تایید تکان داد و به اشاره گفت:" گریم است." همان مرد، از پوست کندن پیازها دست کشید و سر لب تاب رفت. از لیوان های جمع شده ی کنار دستش، قطره ایی روی شیشه کوچکی می ریخت و اطلاعاتش را وارد لب تاب می کرد. اگر چه این کار را در پستوی موکب تو در تویی که ساخته بودند انجام می داد اما هیچ حرکتش از دید پرنده مکانیکی ای که جواد آقا آنجا کار گذاشته بود، مخفی نمی ماند. مرد تنومند، سبد بزرگی گوجه آورد و به همان شیوه شستن پیازها، گوجه را شست و به هر دیگ، سی گوجه حواله کرد. آنقدر راحت و سریع این کارها را می کرد که انگار سرآشپزی واقعی است. ابوذر گفت:"طوطی پرنده ات را چرا در قفس نگه داشتی؟ شکار نشود" جواد گفت:"نترس. محافظ وجعلنا دارد" ابوذر به جواد آقا نگاه معنادار و پرسش گری کرد. جواد به عصای استتار مجتبی اشاره کرد و به اشاره گفت: همان فناوری را به نوعی دیگر دارد. ابوذر خیالش راحت شد.
🔸 این زبان اشاره هم از ابداعات تیم تکاوری بود که جواد سرتیمشان بود. زبان اشاره قرآنی ای که فرزند خردسال یکی از تکاوران می آموخت و او با تلفیق آن و کدهای عملیاتی و کمی هم چاشنی طنز زرگری اش، زبانی خاص را ایجاد کرده بود. مثلا به جای علامت سوال، یک دور چشمشان را از راست به چپ می چرخاندند انگار که دنبال یک مگس می گردند. جواد دستانش را با آبی که از فرات آورده بودند شست. به حاج رضا زنگ زد و سراغ بار کامیون را گرفت. حاج رضا مختصات را به صورت شماره تلفن به جواد گفت. جواد شماره را یادداشت کرد و مکان بار را در آورد. آوردن بار توسط او و بچه ها دیگر امکان پذیر نبود. به یاسر پیام داد:"یاسر جان، سه تا از بچه های ما هنوز نرسیدند. فکر کنم گم شده اند. شماره تلفن یکی شان این است. ممنون می شم بیآوری شان" و شماره مختصات را وارونه گفت. قابلمه کوچکی را برداشت و به موکب روبرو رفت.
🔹چشمان خسته ابوذر، میل به خواب داشت اما وقتی برای خواب، نبود. به بچه ها نگاه کرد. همه کنار همدیگر خوابیده بودند و معلوم نبود زیر پلک هایی که مردمکشان به حرکت به چپ و راست می رود، چه خوابی می بینند. مونیتور را نگاه کرد. جواد دوتا گوجه و پیاز از همان مرد تنومند گرفت و موقع برگشت، طوری سرش را چرخانده بود که یعنی جلویش را نمی بیند و به سیم اتصال باندهای بلندگو گیر کرد. سکندری خورد و محتویات قابلمه وارونه شد. ابوذر از مانیتور دید که سیم از لب تاب کنده و رها شد اما صدای بلند باندها، قطع نشد. جواد آقا خیلی معمولی و با خجالتی بسیار عذرخواهی کرد. پیاز و گوجه های خاکی را برداشت و داخل قابلمه گذاشت. مجدد به شیوه ایرانی ها عذرخواهی کرد و شرمندگی اش را ابراز کرد. مرد پشت لب تاب، بلافاصه برق باندهای بلندگو را قطع کرد. دست چپش را روی زانویش فشار داد. از جا برخواست و به دنبال سیم کشیده شده ای که سوکتش را دست آقا جواد متبرک کرده بود، آمد. نگاهی به مرد تنومند کرد. سر سیم را گرفت و مجدد به داخل رفت. برق را وصل کرد و بعد از آن، سوکت یو اس پی را به لب تاب زد. سوکتی که سر دیگرش به داخل باند بلندگو می رفت و مستقیم به رادار ماهواره ای متصل می شد.
🔸جواد به موکب برگشت. قابلمه را گوشه ای گذاشت و سراغ تبلتی که زیر خاک کف موکب جاسازی کرده بود رفت. روشنش کرد. صفحه مونیتور موکب روبرو را روی تبلت داشت. وارد تنظیمات اتصال تبلت با مرکز شد و بلافاصله حاج محسن را به مونیتور تبلت و لب تاب موکب روبرو، شبکه کرد. ابوذر نگاهی تحسین برانگیز به جواد کرد و به اشاره گفت:"بارک الله چه کردی؟" جواد به جعبه آدامسی که دستش بود اشاره کرد و گفت:"دست حاج محسن درد نکند. فکر نمی کردم به دردم بخورد. می خواستم بدهم به یاسر" ابوذر، چیپ ست مینیاتوری داخل آدامس را با دقت نگاه کرد. تا به حال آن را ندیده بود. جواد، از آدامس کنارش، کمی جوید. چیپ ست را داخلش گذاشت و آدامس را با فشار مختصری، به ساعت چرمی ابوذر چسباند. آدامس سفید رنگ، بلافاصله تغییر رنگ داد و همرنگ بند چرم یشمی رنگ ساعت ابوذر شد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸خردی که خدا را بشناسد و با او مانوس باشد و جز به او توکل نکند و هر چه مورد رضای اوست را انجام دهد، اولیا خدا را بشناسد، چه خوب خردی است.. خداوند روزی مان کند چنین دوستی را.
🔹الإمامُ الرِّضا عليه السلام :صَديقُ كُلِّ امرِئٍ عَقلُهُ و عَدُوُّهُ جَهلُهُ .
☘️امام رضا عليه السلام : دوست هر آدمى، خرد اوست و دشمن او بى خردى اش.
📚الكافي : 1/11/4.
◼️شهادت امام رضا (علیه السلام) تسلیت باد
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_یکم
🔹 نگاه ابوذر خاص و پر از تحسین شد. جواد، صفحه دیگری را باز کرد و به ابوذر نشان داد. حالا موقعیت مکانی، دمای بدن و ضربان و فشار خون بدن ابوذر بعلاوه حرکت ساعت و هر چیزی که در دست ابوذر قرار داشت را روی مونیتور می شد دید. ابوذر با دیدن این صحنه، چشمان خسته اش از هم گشوده شد و تنها چیزی که در دهانش چرخید این بود که با لحن غلیظ عربی گفت:"الله اکبر"
🔸چند ساعت گذشته بود و یاسر، وسایل و بچه ها را با خود آورده بود. روح الله و مجتبی و سید کاظم، لباس راه از تن در آوردند و بلوز های مشکی ساده شان را پوشیدند و مشغول درست کردن کابین دستشویی ها، صندلی ها و آبراه ها شدند. سید حسن، دستگاه توربینی چاه کن را هم آورده بود و سه توربین حرکتی را داخل تونل های فاضلات دستشویی ها کار گذاشت. ابوذر که سر از این توربین ها و پیچش آن در نیاورده بود پرسید:"کار دقیق این ها چیست؟" سید حسن با زبانی ساده گفت:"من اسمشان را گذاشته ام موش کور. راه های گرفته را می کند و باز می کند. اگر دکمه حرکتی اش را بزنی تونل می کند و خاک و هر چه جلوی راهش باشد را اطرافش فشرده می کند. یعنی در عین اینکه این پره ها می چرخند و تونل باز می شود، هم زمان دیواره تونل هم ساخته می شود و محکم و فشرده می شود."سید حسن که تعجب ابوذر را دید، شلنگ بسیار نازکی که به مخزنی بسیار کوچک به اندازه یک آمپول پنی سیلین متصل بود اشاره کرد و گفت:" البته به کمک این شیلنگ که مایعی مخصوص را به دیواره ها می پاشد و با حرارتی که از چرخش پره ها ایجاد می شود، آن مایع و خاک اطراف، شبیه بتن سفت می شوند. اگر هم دکمه حرکتی اش را نزنیم، جلو نمی رود. در جا حرکت می کند و گرفتگی ها را باز می کند." جواد که از چهره منبسط شده ابوذر، حسابی سر کیف آمده بود گفت:" سید حسن این را آورده چون طبق گزارش ها، گرفتگی فاضلاب های اینجا زیاد است و امسال که جمعیت بالای سی میلیون زائر است، زیرساخت ها جواب نمی دهند"
🔹صدای مرد تنومند موکب روبرو به تعارف مردم برای خوردن آبگوشت بلند شد. سه ساعتی گذشته بود و اگر چه برای دادن آبگوشت کمی زود بود اما کاسه ها و نان های سنگک داخل مجمع های بزرگ، زائرین را به رفع خستگی و خوردن غذا دعوت می کرد. جایگاه نشستن در اطراف موکب جواد و بچه های نخبه دانشگاه هم آماده بود و مردم جا به جا روی صندلی و زمین ، زیر سایه بان های که جواد و روح الله زحمت نصبش را کشیده بودند، نشسته بودند. حمام ها هم به راه افتاده بود و روح الله، گلی و کثیف، خبر افتتاحش را به جواد آقا داد. مانده بود دستشویی ها که هنوز توربین های پیش برنده، چند صد متری را تا رسیدن به چاه فاضلابی که هشتصد متر جلوتر حفر کرده بودند داشتند. سید حسن به جواد آقا گفت:"بیست دقیقه دیگر می توانید دستشویی ها را هم افتتاح کنید. الان هم می شود اما بهتر است آبی وارد تونل نشود تا دیواره ها به مشکل بر نخورند." جواد آقا به سید حسن گفت:"متشکرم سید جان. خدا به همه تان اجر دهد که زحمات چندین و چند ساله تان را اینطور رایگان و بدون حمایت و پشتیبانی خاصی، به اینجا آورده اید. خدا اجرتان دهد"
🔸گوشی یاسر زنگ خورد. یاسر به زبان محلی دو سه جمله ای گفت و قطع کرد. رو به آقا جواد کرد و گفت:"برویم برای بچه ها ناهار بگیریم؟" روح الله گفت:"زحمت نکشید حاجی. ما همه در حرم نیت روزه کرده ایم." جواد آقا با لبخند قبول باشدی گفت و رو به یاسر گفت:"برویم." قابلمه کوچکی را برداشت تا به اندازه چهار نفر آبگوشت بگیرد. همان چهارنفری که افراد مشکوک موکب روبرو، آن ها را دیده بودند یعنی جواد. استاد واعظیان. روح الله و سید کاظم و به لطف اختراع روح الله ، از حضور بقیه بی خبر بودند.. سید کاظم، جواد آقا را همراهی کرد و به محض دیدن آن سه نفر، خداقوتی کش دار گفت و از زحماتشان تشکر کرد.
🔹زائرین همه دل های پر امیدشان را به حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام گره زده بودند. برخی برای رفع خستگی راه، درنگ کرده و کاسه آبگوشتی برداشتند. برخی دیگر به مهربانی ای که خاص این راه و مسیر است، تشکر کرده و به راهشان ادامه می دادند. قابلمه آبگوشت را سید کاظم روی دست گرفت و داخل موکب شد. آقا یاسر بلافاصله قابلمه را گرفت و به بخش داخلی موکب که توسط عصای استتار روح الله، استتار شده بود رفت. بچه های تیم حشد الشعبی، با دستگاه های مجهزشان منتظر بودند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_دوم
🔹همان طور که انتظار می رفت، آبگوشت سمی بود. بلافاصله یاسر، کد مسمومیت را اعلام کرد و دستور پاکسازی را به نیروها داد. هفت هشت نفر از نیروهای اطراف موکب روبرو، عملیات پاکسازی را شروع کردند. ابتدا مرد تنومند و دو نفر دیگر را خیلی نرم و مخفیانه دستگیر کرده و منتقل کردند. همزمان، یکی از نیروهای اطلاعاتی، پشت لب تاب شان نشست و با دستکشی که اسپری خاصی روی آن زده شده بود، ویروسی را که تمام چند ساعت قبل، مجتبی و استاد واعظیان با راهنمایی سید حسین، برای تخریب پایگاه داده هایشان طراحی کرده بودند به صورت کدهای اطلاعاتی وارد رجستری پایگاه داده شان کرد. به محض اینکه یاسر مطمئن از آلوده شدن پایگاه داده صهیونیستی شد، به نیروهایش دستور شروع مرحله بعد را داد.
☘️کمی جلوتر، به سرعت اما بدون هیجان خاصی، بچه ها در قالب نیروهای هلال احمر، خیمه ای برپا کردند و مردمی که آبگوشت خورده بودند را به صف کرده و با تزریق دارویی، کاسه آبگوشتی جدید دستشان دادند. چند نفری که رد شده بودند را از طریق شناسایی چهره هایشان، پیدا کرده و به آن ها هم داروی خنثی کننده سم را تزریق کردند. نیروهای یاسر با وسواس بسیار، تک تک چهره ها را رصد کرده و به آن ها دارو می رساندند. آبگوشت های سمی را همان اول، بار وانت کرده و منتقل کردند. و بلافاصله چهار دیگ آبگوشت را از وانتی دیگر جایگزین کردند. همه این جایگزینی ها یک ربع هم طول نکشید.
🔹 آسمان بدون هیچ ابری، پر از نور خورشید بود و سر زینب از آفتابی که دیگر به میانه آسمان رسیده بود، داغ داغ شده بود. ایستاد. حسن یوسف را روی دست چپ گرفت. بطری آبی را که به او تعارف شده بود گرفت و تشکر کرد. جرعه ای نوشید و با ذکر یاحسین، در بطری را بست و آن را در جیب کنار کوله اش گذاشت. در این توقف، حسین یوسف فرصت کرد نفسی تازه کند و رها از تکان های گلدان، از ضارف بپرسد: "بین همه آن هایی که در کربلا بوده اند و در این مدت دیده امشان، تو از همه شان آرام تری. علت خاصی دارد؟" ضارف گفت:"ظاهرم آرام است اما از درون، چون آتشی در فراق مولایم می سوزم. بله علتش همان دست ولایی مولایم است که سینه عقیله بنی هاشم را در آن بحبوحه آرام کرد و من نیز، زیر دستان مولایم قرار گرفتم و وسعت قلبی روزی ام شد. "
☘️ حسن یوسف که تازه فهمید ضارف از چه حرف می زند، به حال او غبطه خورد و گفت:"پس تو روی قلب بانو لای چادرشان نشسته بودی و همه چیز را از آن جا می دیدی و صدای تپش های قلب خانم را می شنیدی و تمام مدت، چهره نورانی مولا را می دیدی؟ خوشا به سعادتت. و بعد هم دست ولایی حسین علیه السلام را روی سر خود حس کردی؟ خوشا به سعادتت ضارف" ضارف به تایید، سرش را بالا و پایین برد و گفت:" خیلی چیزها را از آن بالا می دیدم. اما عِنهُد است که باید به او گفت خوشا به سعادتت. مگر نه عِنهُد؟" عنهد که سر به زیرترین ذره ای بود که تا آن روز حسن یوسف دیده بود، به آرامی گفت:"شاید." حسن یوسف پرسید:"تو کجا بودی عنهُد؟" عِنهُد که به تکان حرکت حسن یوسف، سرش بلند شد و برگ های چروکیده حسن یوسف را دید گفت:"تشنه ای؟ زینب یادش رفت به تو آب بدهد؟"
🔹حسن یوسف گفت:"نه. خیلی تشنه نیستم. " عِنهُد گفت:"اما آن روز همه تشنه بودند. حالا بگذار وقتی چنان تشنه شدی که دیگر قرار است جان از بدنت مفارقت کند، آب هم جلوی چشمانت باشد و پای شاخه ات ریخته شده باشد، ببین می توانی از آن آب خنک و گوارا بگذری و ریشه هایت آب را به درون بدنت هدایت نکنند؟ " حسن یوسف گفت:"از چه حرف می زنی؟" عِنهُد ساکت شد و بی صدا اشک ریخت و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:"از مولایم ابالفضل العباس می گویم که لب شریعه فرات رفت و آب روبرویش بود اما قطره ای ننوشید. مشک را پُر آب کرد تا خنکی آب را به گلوی لب تشنگان خیام حسین علیه السلام ببرد. اما نگذاشتند.." صدای ضجه بِتیرا بلند شد. ضارف بی صدا اشک ریخت و زیر پای گل حسن یوسف، به اشک های این ذرات کربلایی، گِل شد. بَتیرا ادامه داد: "نامردها از روبرو نجنگیدند. از پشت درخت ها شمشیر زدند و دستان مبارکش را.. " ضجه زد و نتوانست دیگر حرفی بزند. زینب به عمود جاده نگاه کرد. هفتصد و بیست و سه. با خود گفت موکب دایی جواد همین جاست. به چپ و راستش نگاه کرد و دنبال دایی گشت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_سوم
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت :
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند:
خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد
ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل
گلی گم کرده ام می جویم او را،
به هر گل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان،
به اشک دیدگان می شویم او را
باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت.
☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟"
🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد.
☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte