صالحین دامغان
#خاطرات_شهی_حسنباقری🌷 💬 حسنآقا! التماس دعا |زورق| ◽️از طرف صدا و سیما، برای تهیه خبر، به همراه د
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 عملیات میکنیم، به موقعش
◽️ اواخر سال ۱۳۵۹، بر و بچههای جبهه «دارخوین»، برای اجرای عملیات علیه مواضع دشمن، به مسئولان فشار میآوردند. آنها معتقد بودند عملیات نکردن، در راستای خواستهی بنیصدر است و بیشتر بوی مصالحه و ترس دارد و با توجه به توان عملیاتی که داشتند، موفقیت در یک عملیات علیه خطوط اول و دوم عراقیها را قابل دسترسی میدانستند.
◽️قرار بر این شد که یکی از مسئولان مرکز عملیات جنوب، به دارخوین بیاید و صحبتهای بچهها را گوش کند. برادران حرفهای خود را یکی کردند و به اصطلاح میخواستند هر کس که آمد، از چپ و راست بمبارانش کنند.
◽️ بالاخره مسئول مورد نظر آمد. او کسی نبود به جز حسن باقری. جلسه در یکی از اتاقهای پاسگاه دارخوین برگزار شد. بیشتر بچهها اولین باری بود که او را میدیدند.
◽️حسن در آن جلسه گفت: «در اجرای عملیات شکی نداریم، اما باید به گونهای عمل کنیم که صددرصد به پیروزی در اون مطمئن باشیم. عدم موفقیت توی چند تا عملیات کلاسیک، در طول ماههای گذشته، دشمن رو یاغیتر کرده. باید عملیات آنچنان پرقدرت انجام بشه که نه تنها دشمن به موضع انفعالی بیفته، بلکه روحیهی ما و هم برای اجرای عملیات بعدی مضاعف کنه.»
◽️او چنان یک تنه همه را بمباران کرد که دیگر کسی را یارای صحبت و حرف از عملیات و عملیات کردن نبود.
#قسمت_یازدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 عملیات میکنیم، به موقعش ◽️ اواخر سال ۱۳۵۹، بر و بچههای جبهه «دارخوین»،
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 ازدواج حسن |محمد گلزاری|
◽️یک بار که حسن به تهران آمده بود، از من خواست تا همراه او، در نماز جمعه شرکت کنم. او میخواست راجع به ازدواج با من مشورت کند. از ملاکهای انتخاب همسر، بحثهای دینی، هم کفو بودن از لحاظ ایمان و اعتقادات مشترک صحبتهایی کرد و من نیز مشورتهایی به او دادم.
◽️بعداً با خبر شدم که با یکی از خواهران جنگ زدهی خرمشهر که خانهاش نیز ویران شده بود، در شهریور ۱۳۶۰ ازدواج کرده است. مراسم عروسی خود را نیز در اتاق کوچکی در اهواز برگزار کرده و در همان اتاق، از میهمانان پذیرایی کردند.
◽️مدتی بعد، راجع به مسئلهی فرزند، نامگذاری و تربیت فرزند از من سؤالاتی کرد و من هم اطلاعات لازم را در اختیار او گذاشتم. خیلی اصرار داشت که دیدگاههای دینی و شرعی را در این رابطه بداند و همینطور، این که نظر اسلام راجع به فرزند، رعایت دوران بارداری و مسائلی از این قبیل چیست.
◽️جالب این که، تا وقتی من مسائل پزشکی را مطرح میکردم، بیاعتنا بود، اما به محض این که قال الصادق (صلواتاللّٰهعلیه) میگفتم، سراپا گوش میشد.
◽️همسر ایشان دربارهی ازدواج با او گفته بود: «من میدانم که پاسدارها در راه انجام وظیفه شهید میشوند، ولی از خدا میخواهم که یک یادگاری از حسن داشته باشم.»
◽️ثمرهی این ازدواج نیز دختری پاک و باهوش به نام «نرگس خاتون» است که خدا خلقاً بسیار شبیه به آن بزرگوار است.
#قسمت_دوازدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 ازدواج حسن |محمد گلزاری| ◽️یک بار که حسن به تهران آمده بود، از من خواست
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم|
◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «نمیخواین به جبهه بیاین؟» ما در همسایگی خانوادهی افشردی زندگی میکردیم و رابطهی بسیار گرمی با آنها داشتیم. به او گفتم: «ما اینجا هم توی جبهه هستیم و کارهایی مثل دوخت و دوز و پخت و پز را انجام میدیم.» گفت: «شما که بچه نداری، باید به جای بچههات هم به جبهه بیای.»
◽️به هر حال من را به همراه مادرش به جنوب برد. آن موقع تازه ازدواج کرده بود و ما را به خانهی کوچکی که در اهواز داشت برد.
◽️یک شب وقتی برگشت، خیلی گرفته و ناراحت بود. از او سوال کردم: «چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» گفت: «برای شناسایی منطقهای رفته بودیم، دو نفر از دوستام اونجا شهید شدن.»
◽️من با شنیدن این مطلب خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و گریه کردم. او به من گفت: «نه گریه نکنین! تا هر خانوادهی ایرانی یک شهید نده، انقلاب موندگار نمیشه. باید هر خانواده، یک شهید بده تا قدر این انقلاب رو بدونه. شما نمیدونین که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، من از اینکه دوستان شهید شدن ناراحت نیستم، از این ناراحتم که اونها دیگه زنده نیستن تا بتونن برای ریشهکن کردن آمریکا و اذنابش فعالیت کنن.»
◽️آن شب، برادرش «محمّد افشردی» نیز به آنجا آمد. او خطاب به محمد گفت: «فردا اینها رو بردار و به آبادان ببر.» محمد گفت: «نه! نمیشه! اونجا خطرناکه و من نمیتونم اینها رو به اونجا ببرم.» گفت: «مگه من فرماندهی تو نیستم؟ بهت امر میکنم و تو باید از امر من اطاعت کنی، فردا اینها رو برمیداری میبری آبادان.»
◽️ فردای آن روز، محمد آقا ما را برداشت و بعد از گرفتن برگهی عبور به آبادان برد. در آبادان به ما به خاطر غلامحسین که درآنجا به حسن باقری معروف شده بود، خیلی احترام میگذاشتند. نام حسن باقری وِرد زبانها بود و شناختی که مردم و رزمندگان در آنجا از او داشتند، ما در تهران نداشتیم. ما را به منزل یکی از سپاهیان که یک اتاق بیشتر برایش نمانده بود و بقیه خانهاش در بمباران ویران شده بود بردند. آنها هیچ چیز در منزل نداشتند. وقتی قرار شد برای ما چای درست کنند به اندازه نیم سیر قند، بیشتر نداشتند که آن را شکستند و چند حبّه به ما دادند. چند ساعتی در آنجا سپری کردیم و بعد به منزل برگشتیم.
◽️ شب وقتی غلامحسین آمد، گفت: «خُب! چه خبر! از جنگ و جبهه چی دیدین؟» وقتی از نبود امکانات و سختی زندگی در شرایط جنگی برای او سخن گفتیم، جواب داد: «اینجا وضع همینطوریه، توی تهران نشستین، خوب میخورین و خوش میگردین، فکر میکنین خبری نیست، دیدین چه خبره! روزهایی بوده که ما حتی یه تیکه نون خشک هم گیرمون نیومده تا بخوریم. برید، دو دستی به کار بچسبید و قدر انقلاب رو بدونین. ما باید ریشهی ظلم را از روی زمین بکنیم و برای این مهم، خیلی سختی خواهیم کشید.»
#قسمت_سیزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم| ◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 میگید چه کنیم؟
◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود.
◽️نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: «آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین این کار رو تموم کنین؟» نیروها مجدداً دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: «خُب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی با هم کمک میکردیم؛ اونوقت جواب چی میدید؟» آنها گفتند: «آخه گرداب که بشه همه رو…»
◽️حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: «همش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتماً هم کمک میکنه.» با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد!
#قسمت_چهاردهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم| ◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 میگید چه کنیم؟
◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود.
◽️نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: «آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین این کار رو تموم کنین؟» نیروها مجدداً دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: «خُب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی با هم کمک میکردیم؛ اونوقت جواب چی میدید؟» آنها گفتند: «آخه گرداب که بشه همه رو…»
◽️حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: «همش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتماً هم کمک میکنه.» با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد!
#قسمت_چهاردهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 میگید چه کنیم؟ ◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره ر
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 بالاتر از سیاهی
◽️در عملیات بیتالمقدس سال ۱۳۶۱ در عرض یک هفته، پنج بار محل استقرار تیپ ولیعصر عجلاللّٰهتعالیفرجه را عوض کردند. فرماندهان از این تعویض مکان خسته شده بودند و لب به اعتراض گشودند.
◽️ آنها به سراغ حسن باقری رفتند و شکایت خود را مطرح کردند و گفتند: «امکانات نداریم، دیگه به هیچ وجه از محل فعلی تکون نمیخوریم، هرچی میخواد بشه! مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟»
◽️حسن باقری خیلی آرام، اما قاطع جواب داد: «بله که هست! بالاتر از سیاهی، سرخیِ خون شهیده که روی زمین ریخته میشه.»
◽️گفتند: «ما قوهی محرکه میخوایم، امکانات نیست!»
◽️حسن ادامه داد: «قوهی محرکهی شما، خون شهداست.»
◽️بعد هم با لحنی امیدوارانه از موفقیت در جنگ حرف زد و آنها را آرام و قانع کرد. صحبتهای او همچون آب سردی بود که روی بدن آنها ریخته شد و دیگر نتوانستند چیزی بگویند.
#قسمت_پانزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 بالاتر از سیاهی ◽️در عملیات بیتالمقدس سال ۱۳۶۱ در عرض یک هفته، پنج بار
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 معجزه خدا را ببین!
◽️در عملیات ثامنالائمه (صلواتاللّٰهعلیه) در سال ۱۳۶۰، طرحی برای آتش زدن نفت، روی رود کارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود.
◽️حادثهای باعث شد که قبل از زمان مقرر، نفت شعلهور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند. تا جایی که قرارگاه ارتش غیر قابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترک کنند و به سنگر کوچک حسن باقری که کمی جلوتر بود، بروند.
◽️عملیات در خطر بود، اما حسن با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه میداد.
◽️در همان موقع، در حالی که دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا کاملاً صاف و پاک شد.
◽️حسن یکی از برادران را صدا زد و به او گفت: «بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعداً کسی نَگِه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا کمک نکرد، این معجزه است، خوب نگاه کن!»
#قسمت_شانزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 معجزه خدا را ببین! ◽️در عملیات ثامنالائمه (صلواتاللّٰهعلیه) در سال ۱۳
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 اینطور نگویید |حقدوست|
◽️حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود. هم خودش این کار را نمیکرد و هم دیگران را به شدت از این کار بر حذر میداشت. حتی بعضی وقتها که به شوخی به او میگفتم: «دیگه رئیس شدی»، به شدت ناراحت میشد و میگفت: «این طوری نگین، غرور میآره، کبر میآره.»
◽️بارها به من میگفت که در مورد مسائل جنگ دروغ نگوییم و یک مسئله را خیلی بزرگ نکنیم. یک بار که یک خبر، با کمی غلو در روزنامه چاپ شده بود، گفت: «درست نیست که این شجاعتها رو زیاد بزرگ میکنین. رعایت کنین و سعی نکنین جوونی که توی جبهه است، به عنوان اینکه همه توی جبهه قهرمان میشن، تحت تأثیر قرار بگیره، خُب! در واقعیت اینطوری نیست. زیاد غوغا نکنین، بذارین هر کسی که میخواد، خودش به جبهه بیاد، چون اگه بر اثر زیادهگویی به جبهه بیاد و ببینه که به اون صورت نیست و باید شبها روی خاک بخوابه، کولهپشتی رو بیرون نیاره و پوتین را هم از پاش در نیاره، وقتی ببینه وضع اینطوری، برمیگرده، بذارین اون کسی که میاد، با عشق و علاقه بیاد.»
◽️اون حتی عدهای را که مجبور بودند به جبهه بیایند، از بقیه جدا میکرد و میگفت: «اینها اگه با بچههای ما قاطی بشن، اونها رو خراب میکنن، جدا باشن بهتره.»
#قسمت_هفدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 اینطور نگویید |حقدوست| ◽️حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود.
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 وعدهی خدا حتمی است |شهیدحسینهمدانی|
◽️بعد از عملیات فتحالمبین سال ۱۳۶۱، حسن ما را خواست و گفت:
➕۴۸ ساعت فرصت دارین استراحت کنین یا به مسافرت برین. بعد از اون، خیلی مخفیانه باید توی مقر انرژی اتمی مستقر بشین.
➖مگه خبریه؟
➕بله، قراره یه عملیات دیگه انجام بشه که بزرگتر از فتحالمبینه و اهداف مهم و با ارزشی داره.
◽️در موعد مقرر به آنجا رفتیم. حسن باقری آمد و به من گفت:
➕من هر روز صبح، ساعت ۹ میام و از تو گزارش میخوام.
سپس تاکید کرد:
➕همدانی! باید دست به جاده آسفالته خرمشهر بخوره، هر وقت دستت به جاده بخوره، این بخش از مأموریتت تموم شده!
◽️واقعا کار مشکلی بود. ما امکانات لازم را خواستیم و او تهیه کرد. هر روز صبح هم میآمد و وقتی ما از شناسایی برمیگشتیم، میدیدیم او نشسته و منتظر آمدن ماست. تا میرسیدیم، میگفت: «خُب! چیکار کردین؟» بعد گزارش ما را میگرفت و یادداشت میکرد و میرفت و دوباره روز بعد میآمد.
◽️او برای اهداف عملیات بیتالمقدس، هیچ عذر و بهانه را نمیپذیرفت. در یکی از شناساییها، ما مسافتی حدود ۱۴ کیلومتر را طی کردیم. مارپیچ رفتیم، چپ و راست کردیم و از چند تا از مواضع دشمن هم عبور کردیم، لذا پای بچهها زخمی شده بود.
◽️وقتی از شناسایی برگشتیم، به او گزارشهای لازم را دادیم و گفتیم:
➖ ماشینها شماره شده، در هر دقیقه، این تعداد ماشین تردد میکنن و هر شب با پونصد متر جلوتر میریم.
➕ امشب باید دوباره ادامه بدین.
➖ پای بچه ها زخمی شده و خونابه داره.
➕ بچهها رو اینجا ردیف کنین.
◽️بعد سوزن آورد و به پای بچهها زد و خونابهها را تخلیه کرد و خیلی محکم گفت: «پانسمان کنین و شب مجدداً به شناسایی برین.»
◽️در یکی از شبها، یکی از بچهها دست خود را به جاده زد و حتی آن را بوسید. وقتی این مطلب را به حسنباقری گفتیم، همهی ما را بوسید و گفت: «انشاءاللّٰه تصرف جاده آسفالته خرمشهر قطعیه.» این حرف را او در حالی میزد که هنوز یگانها وارد منطقه نشده بودند و فقط کارشناسایی انجام شده بود و تا عملیات هم فاصله داشتیم.
◽️او میگفت: «وعدهی خداوند قطعیه. خداوند وعده داده که ما پیروزیم و به جاده خرمشهر میرسیم.» آنقدر محکم حرف میزد که ما فکر میکردیم به او الهام شده و از غیب حرف میزند.
◽️شب عملیات بیتالمقدس، اولین یگان ما که به جاده خرمشهر رسید، پشت بیسیم این مهم را عنوان کردیم.
◽️صبح، هنوز هوا روشن نشده بود که دیدم حسن باقری از راه رسید. پیش من آمد و گفت: «همدانی! بهت گفتم که تصرف جاده خرمشهر قطعیه. خداوند مزد زحمات ما رو داد.»
#قسمت_هجدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 وعدهی خدا حتمی است |شهیدحسینهمدانی| ◽️بعد از عملیات فتحالمبین سال ۱۳۶
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 باید با همین بسیجیها بجنگید
◽️بعد از پایان مرحلهی دوم عملیات بیتالمقدس تمامی فرماندهان در قرارگاه مرکزی جلسه داشتند. تقریباً همه خسته شده و بریده بودند. نظر همهی فرماندهان این بود که باید عملیات را متوقف کنیم و بازسازی را انجام دهیم.
◽️هرکس گلایه داشت. یکی از نبودن امکانات گلایه میکرد. یکی از درست عمل نکردن نیروها میگفت، دیگری از این که دیگر بیش از این نمیتوانیم جلو برویم صحبت میکرد و خلاصه هرکس به نوعی شکایت داشت و جمعاً به این نتیجه رسیده بودند که عملیات متوقف شود.
◽️در این هنگام حسن از جا بلند شد و بعد از اجازه گرفتن از [شهید] آیتالله صدوقی و [شهید] آیتالله دستغیب که در آنجا حضور داشتند، صحبتهای آتشین خود را آغاز کرد.
◽️او گفت: «ما به مردم قول دادیم که هر طور شده، خرمشهر را آزاد کنیم. کجا بریم؟ روشو دارین که برگردین؟»
◽️در این زمان همه سرشان را پایین انداخته بودند.
◽️حسن ادامه داد: «میخواین بریم از تکاورهای آموزشدیده آمریکایی، براتون نیرو بیاریم؟ باید با همین بچه بسیجیهای شهری و روستایی کار کنین و با همینها جنگ را پیش ببرین.»
◽️در آخر هم خیلی کوبنده گفت: «ما تا خرمشهر را آزاد نکنیم، از آنجا نخواهیم رفت.»
◽️با صحبتهای حسن، نظر همه عوض شد و عملیات مجدداً از سر گرفته شد، تا اینکه به آزادی خرمشهر انجامید.
◽️اگر صلابت و ابهت حسن نبود چه بسا در آن مقطع، طعم پیروزی و فتح خرمشهر را نمیچشیدیم.
#قسمت_نوزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 باید با همین بسیجیها بجنگید ◽️بعد از پایان مرحلهی دوم عملیات بیتالمقد
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شما چه کارهای؟ |علی زاهدی|
◽️قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه [شهید] حسین خرازی، با تشکیل گروهی تحت عنوان گروه ضربت، مشغول مبارزه با ضد انقلاب بودیم.
◽️بعد از شروع جنگ، به همراه حسین، وارد منطقهی جنوب شدیم و به دارخوین رفتیم. پس از دو ماه، من به همراه دو نفر دیگر از رزمندگان، از طرف آقا رحیم [صفوی]، مأمور شدیم که به آموزش تطبیق آتش و دیدهبانی، توسط برادران ارتشی برویم. ما سه نفر، در منطقهای برای دیدهبانی مستقر شده بودیم.
◽️ یک روز بعدازظهر، داشتیم از ارتفاع دکل که حدود ۹۰ متر بود، پایین میآمدیم که ماشین بلیزری، پایین دکل متوقف شد و برادری سپاهی با لباس شخصی، صورتی کم پشت و اندامی لاغر، نزد ما آمد و گفت: «شما باید اینجا بمونین.»
◽️ما چون از کردستان آمده بودیم، به زعم خودمان، احساس میکردیم نسبت به بقیه برتری رزمی و اطلاعاتی داریم و نسبت به آنهایی که تازه وارد صحنه شده بودند، ادعا داشتیم. از طرف دیگر، با توجه به شکل و هیبت آن برادر، نمیتوانستیم به خودمان بقبولانیم که تابع امر او باشیم. به همین خاطر، به او گفتیم: «اینجا جایی برای نگهبانی نیست.» او گفت: «تا صبح، یک نفر اون بالا باشه، یک نفر در حال استراحت در اتاقک پای دکل و یکی هم پشت تیربار بشینه و نگهبانی بده، تا اگه دشمن اومد اطلاع پیدا کنید. جاتون رو به نوبت تعویض کنین.»
◽️ما که هنوز در موضع خودمان بودیم، به او گفتیم: «اصلاً شما چه کارهاین؟ این مسئله به شما مربوط نمیشه!»
◽️او با کمال وقار و ادب، برای ما استدلال آورد، اما پاسخ ما منفی بود. به هر ترتیب، ما به منطقه «خط شیر» رفتیم.
◽️یکی، دو ماه گذشت و ما برای استحمام به اهواز رفتیم. [شهید] حسین خرازی در آن مقطع عهدهدار مسئولیت جبههی دارخوین بود، و به همین دلیل موقع برگشت برای انجام پارهای از هماهنگیها به پایگاه «منتظران شهادت» (پایگاه گلف) رفت و ما نیز همراه او به آنجا رفتیم.
◽️ وقتی وارد آن جا شدیم و مشغول سرکشی به اتاقها بودیم، به اتاقی رسیدیم که حسین گفت: «من اینجا کار دارم.» در اتاق را که باز کرد، من یک آن دیدم حسین با همان جوانی که آن روز پای دکل، ما با او تندی کردیم، حال و احوال پرسی میکند.
◽️در یک لحظه، تمام صحبتهایی که آن روز بین ما و رَدّ و بدل شده بود، از جلوی چشمم گذشت. به شدت شرمگین شدم و خودم را پنهان کردم و تازه متوجه شدم، او کسی نیست جز حسن باقری.
◽️بعد از این که حسین ما را به او معرفی کرد و گفت: «اینها از نیروهای ما هستن که از کردستان با هم بودیم.» حسن باقری انگار که هیچ مسئلهای بین ما نبوده، بسیار زیبا و در شأن مردان بزرگ اسلام با ما برخورد کرد. برخورد آن روز او خیلی برای من سازنده بود و بعد از آن بود که به شدت شیفته و علاقهمند او شدم.
#قسمت_بیستم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شما چه کارهای؟ |علی زاهدی| ◽️قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه [شهید]
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 حدود ۷۰ حلقه |مؤیدرضوانی|
◽️حسن علاقه زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی که میگرفت، با عکسهای بقیه فرق میکرد. یک دوربین ژاپنی داشت و سعی میکرد که هیچ صحنهای را از قلم نیاندازد. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر و همچنین پس از آن، از تمامی مواضع عکس میگرفت.
◽️یک بار به او گفتم: «این همه عکس رو برای چی میگیری؟» گفت: «اینها، همه به درد میخورن، بعدها این سنگرها و این مواضع عوض شده و برداشته میشن و ما باید اینها را ثبت کنیم.»
◽️عراقیها در خرمشهر، تیرهای برق و چوبی را برای پدافند ضد چترباز تعبیر کرده بودند. چون فکر میکردند که ما چترباز داریم و از هوا نیرو پیاده میکنیم. آنها ماشینهای قراضه را نیز برای این امر گذاشته بودند.
◽️حسن شروع کرد عکس گرفتن از این مواضع. به او گفتم: «از اینها دیگه برای چی عکس میگیری؟» گفت: «برای اینکه توی تاریخ ثبت بشه.»
◽️کنجکاو شدم و از این دید او نسبت به مسائل جنگ خوشم آمد. از او پرسیدم: «تا حالا چقدر عکس گرفتی؟» گفت: «خیلی زیاد، دقیقاً یادم نیست.» گفتم: «حدوداً هم نمیتونی بگی که چند تا عکس گرفتی؟ اصلاً میتونی عکسهاتو به من هم بدی؟» گفت: «بعضی از اونها را میتونم بهت بدم، اما بیشترش مال من و تو نیست، مال جنگ.» گفتم: «مثلاً چقدر عکس داری؟» گفت: «فکر کنم حدود ۷۰ حلقه فیلم باشه.»
◽️برایم خیلی جالب بود، با توجه به اینکه او ۲۷ سال سن داشت و نیز از فرماندهان رده بالای جنگ بود، اما نسبت به این مسائل نیز وسیع فکر میکرد و از کنار آنها به راحتی نمیگذشت.
#قسمت_بیستویکم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan