eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
923 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فرنگیس ( ) 🖋قسمت ۳۷م مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون‌آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه ‌کار می‌کنی؟ ولشان کن، فرنگیس.» سرباز ‌اول توی آب افتاده بود و سرباز‌ دوم روبه‌رویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دست‌هایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. ‌یک لحظه از درد ناله کرد و ‌فریاد کشید امان... امان.» مچش ‌را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان‌ مچش را می‌شکنم. سرباز بیچاره، ‌از اینکه من آن‌قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. می‌لرزید. من هم می‌لرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش می‌کردم مچش را ول نکنم. باید می‌ایستادم. یاد دایی‌ام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم. پدرم، با دهان باز نگاهم می‌کرد. دست‌های سرباز ‌را که از پشت گرفتم دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یک‌بند می‌نالید و می‌گفت: «امان، امان.» می‌دانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگ‌ها و تبر را بردار.» پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.» کم‌کم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگ‌ها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمی‌خورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تایی‌مان، پر شده بود از خون. پدرم آمد به کمکم. تکه‌ای از کیسه‌ای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز ‌را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد. لحظه‌ای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز ‌گفتم: «حرکت کن.» مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ هم‌قطارش، که توی چشمه افتاده بود نگاه می‌کرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم می‌کشم.» همۀ این‌ها را به فارسی و کردی می‌گفتم! مرتب سرش داد می‌کشیدم. ‌به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش می‌زدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همه‌اش به من التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن می‌آیند سراغمان، بیچاره‌مان می‌کنند.» با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را می‌پاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند. سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی می‌گفت که چیزی ازش سر در نمی‌آوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس می‌کند. وقتی یاد کشته‌شدگانمان می‌افتادم، دلم می‌خواست با دو تا دست‌های خودم خفه اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد. وقتی به کوه نزدیک شدیم، زن‌ها و مردها و بچه‌ها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچه‌ها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی ‌را جلو انداخته‌ام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند‌بلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش می‌آیند. ما را بمباران می‌کنند همه مان را می‌کشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...» همه ترسیده بودند و سرزنشم می‌کردند. خواهر کوچک‌ترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه ‌کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.» وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عده‌ای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر می‌سوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای این‌ها می‌سوزد؟ رحمتان می‌آید؟ باید تکه‌تکه‌شان کنیم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
28تصویر جزء بیست و هشتم.pdf
10.13M
تصویر جزء بیست و هشتم
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۵ - صهـبا.mp3
17.56M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه پانزدهم ‌‌● موضوع: بعثت در نبوت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت اول زید بن ثابت بن ضحاک (۱)، در سال یازدهم قبل از هجرت در شهر مدینه متولد شد؛ اما در مکه رشد و پرورش یافت هنگامی که شش ساله بود پدرش در جنگ «بعاث»، جنگی که پیش از هجرت پیامبر به مدینه بین دو قبیله‌ی اوس و خزرج اتفاق افتاده بود، کشته شد. (۲) او بعد از هجرت پیامبر به مدینه، دوباره به مدینه بازگشت. بنا بر گفته‌ی بیشتر منابع، جنگ خندق اولین جنگی است که زید بن ثابت در آن حضور یافت. (۳) زید یکی از افراد تأثیرگذار جبهه‌ی نفوذ است. وی اهل مدینه و از مردمان قبیله‌ی بنی‌نجار و از تیره‌ی بنی‌غانم بود. (۴) همان‌گونه که ذکر شد، پدر زید، «ثابت» بوده که از انصار خزرج و مادرش «النوار» دختر مالک بن صرفه نیز از قبیله‌ی خزرج بوده است. درباره‌ی پدر و برخی از مشخصات زید، اختلافاتی در منابع به چشم می‌خورد. بعضی او را فرزند ثابت بن خلیفه اشهلی که از صحابه و از قبیله‌ی اوس بوده، دانسته‌اند. (۵) برخی دیگر وی را فرزند ضحاک اشهلی می‌دانند که از منافقان و جاسوسان یهود بود. (۶) مادر مطلقه زید، النوار بنت مالک از عدی بن نجار، با عمرو بن حزم ازدواج کرد. (۷) ناپدری زید، عمرو بن حزم، قدری قابل توجه است. برادر او، عمر بن حزم، توسط ناذر یهودی، همانند یک یهودی تربیت یافت؛ وقتی که ناذر از مدینه اخراج شد، عمرو نوجوانی یازده ساله بود که با آن‌ها رفت و در ضمن، یکی از پسران زید با دختر عمرو بن حزم ازدواج کرد. (۸) ناپدری زید به‌عنوان یک فرد ماهر در امر سحر شناخته می‌شد (۹) و سحر بعد از جادو بود که در میان یهودیان مدینه رایج بود. (۱۰) زید به‌عنوان متخصص در امر محاسبه تقویم، مورد توجه واقع شده است؛(۱۱) چرا که مهارت خود را از اساتید یهودی خود فرا گرفته بود. (۱۲) زید به برخی علوم ممنوعه مختص به یهودیان راه داشت که اثر آن را در برخی اقدامات ویژه‌ی او، مانند محاسبه تقویم می‌توان دید. این علوم در صدر اسلام در بین مسلمانان مرسوم نبود؛ از این جهت، افرادی مانند زید را در جایگاه ویژه و ممتاز اجتماعی قرار می‌داد که سبب می‌شد نظرات آن‌ها در امور سیاسی، مورد توجه و قبول مردم قرار گیرد. زید آن‌قدر پسر داشت که تنها در ماجرای هجوم لشکر یزید به مدینه، هفت تن از آن‌ها کشته شدند! (۱۳) برای وی ۲۰ پسر و ۹ دختر نام برده شده است. (۱۴)  ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس ( ) 🖋قسمت ۳۸م زن عمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا می‌ترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه می‌ترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرف‌ها را به او می‌زنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.» پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن‌عمویم گفت: «چه می‌گویی تو؟ ما گناه‌بار شده‌ایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازه‌اش توی چشمه افتاده.» هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر می‌شدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همه‌شان را می‌کشم. این‌ها عزیزان ما را کشتند. این‌ها ریخته‌اند توی خانه‌های ما. همین‌ها ما را بدبخت کرده‌اند. اگر من این‌ها را نمی‌کشتم، می‌دانید چه بر سر ما می‌آوردند؟» همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است پس همه‌تان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهم. فهمیدید؟» مردم که حرف‌های مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید. اسیر را پشت صخره‌ای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم‌قطارت می‌کشم. فهمیدی؟» انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی ‌از مردم دور شدم. روی تخته‌سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم به قبر فامیل‌ها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج می‌رفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شده‌ها، حاضرم همه‌شان را بکشم و خودم هم بمیرم.» برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می‌گفت: «ماء... ماء.» نمی‌دانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن‌ها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب داد وبه سمت اسیر رفتم. از من می‌ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم. یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرف‌هایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن می‌گوید، گوش کن وگرنه جانت را از دست می‌دهی.» اسیر آرام نشسته بود. می‌دانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقه‌اش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. می‌دانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچه‌هایش بود. سه تا بچه توی عکس‌ بود. وقتی عکس بچه‌ها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید . اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سرِ خونی‌اش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم ‌از چایی خشکی که آورده‌ایم، خرد کن.» چای خرد شده را با کمی‌ زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز ‌اسیر ایستاده بود و جنب نمی‌خورد. لیلا مرتب دامنم را می‌کشید و می‌گفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.» وقتی دیدم ول‌کن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن مارا به اسارت می‌گرفت، ولمان می‌کرد برویم؟» طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد. بچه‌ها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله می‌کردند. زن‌ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن‌ها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچه‌ها غذا درست کنید.» بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوب‌ها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب‌زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زن‌ها پشت سرم ‌گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم می‌زند!» ‌خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم دایی‌ام دیگر زیر خاک نیست. به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می‌کرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمی‌داشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی‌حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا می‌آید. همه بلند شدیم و به طرفی که می‌آمد، چشم دوختیم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
29تصویر جزء بیست و نهم.pdf
11.04M
تصویر جزء بیست و نهم
29صوت تحدیر جزء بیست و نهم.mp3
4M
تلاوت جزء بیست و نهم
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۶ - صهـبا.mp3
22.36M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه شانزدهم ‌‌● موضوع: رستاخیز اجتماعی نبوت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت دوم درباره‌ی یهودی بودن زید بن ثابت، دو قرینه در دست است: الف. ذُؤابه داشتن در کودکی ذؤابه، بخشی از موی سر است که یهودیان از کنار سر خود آویزان می‌گذارند. اُبَیّ بن کعب (۱۵) و عبدالله بن مسعود (۱۶)، به‌گونه‌ای کنایه‌آمیز ذؤابه داشتن زید را به رخ او کشیده بودند. این روایات با سندهای متفاوتی که به  ابن‌مسعود بازمی‌گردد و تعابیر مختلفی که در روایات آمده است، دلالت بر اعتراض ابن‌مسعود به انتخاب زید توسط صاحبان قدرت دارد. (۱۷) البته، لازم است به این نکته توجه شود که اقدامات گسترده‌ای در راستای حذف هویت یهودی زید در طول تاریخ و توسط برخی از چهره‌های سرشناس عالَم اسلام و یهودیت وجود داشته است که از آن جمله می‌توان به حذف «فرزند یهودی با دو زلف آویخته از کنار گوش‌هایش» اشاره کرد. چنان‌که در برخی منابع از ابن‌مسعود نقل شده است: «من قرآن می‌خواندم، وقتی زید هنوز کودک بود.» (۱۸) دو ایراد بر استناد به این روایات، بر  یهودی  بودن زید گرفته شده است: ١. این سخنان دلیل حسادت ابن‌مسعود و ابیّ بن کعب، نسبت به زید بن ثابت است که این دو صحابی برای تهیه‌ی نسخه‌ای از مصحف انتخاب نشدند. (۱۹) ولی این ایراد وارد نیست؛ زیرا اعتراض این دو صحابی پیامبر (ص)، به عدم شایستگی زید برای این کار است در حالی‌که آن‌ها شایستگی بیشتری برای این کار داشتند. ابی بن کعب اولین کسی بود که آیات املاء شده توسط پیامبر (ص) را نوشته است. (۲۰) درواقع آشنایی طولانی‌مدت آن‌ها با قرآن، به زمانی برمی‌گردد که زید کودکی بیش نبوده است. ابن‌مسعود تقریباً ۲۰ سال بزرگ‌تر از زید بن ثابت بود. (۲۱) ۲. آویخته شدن موهای بسته شده از گوش‌ها، کنایه‌ای از نوجوان بودن در آن زمان بوده است (۲۲)، نه یهودی بودن. ولی شواهد تاریخی نشان می‌دهد در آن زمان، این مدل مو مربوط به یهودیان بوده است. چنان‌که انس بن مالک وقتی جوانی را با این نوع از موها می‌دید، با آن‌ها مشاجره می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست که موهای خود را سریع اصلاح نمایند؛ به‌خاطر این‌که این طرز مو گذاشتن متعلق به یهودیان بود. (۲۳) موضع‌گیری تمام صحابه‌ی هم‌عصر زید بن ثابت در برابر او، دلالت بر نارضایتی آنان از او دارد. اما این‌که چرا تمام صحابه مخالفت علنی خود را مانند دو صحابی معروف – ابن‌مسعود و ابی بن کعب – ابراز نکرده‌اند، به‌دلیل حمایت دستگاه حاکمیت از زید و نفوذ او در دستگاه حکومتی بوده است. (۲۴) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۳۹م دایی‌حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود می‌آورد. دایی‌ام آن‌ها را اسیر کرده بود! مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن‌ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور این‌ها را اسیر کردی ؟ بیا، ما هم اینجا یکی‌شان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده‌اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن‌ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هاشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده‌ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن‌ها چای هم دادیم. با هم ‌حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن‌ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی‌حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و می‌گفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!» مقداری از راه را که میان‌بر رفتیم، دایی‌ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علی‌اکبر پرما و نعمت کوه‌پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۷ - صهـبا.mp3
18.82M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه هفدهم ‌‌● موضوع: هدف‌های نبوت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت سوم ب. تسلط بر زبان عبری و سریانی به‌گفته‌ی زید: «هنگامی‌که رسول‌الله (ص) به مدینه آمد، یازده ساله بودم.» (۲۵) زید ادعا داشت: «وقتی رسول‌الله (ص) حافظه‌ی من را دید که توانسته بودم (با سن و سال اندکم) هفده سوره را حفظ کنم، از من خواست نوشتن به زبان یهودی را فرابگیرم و من در کمتر از نصف ماه، آن را یاد گرفتم!» (۲۶) تاریخ این دستور را سال چهارم هجری، یعنی زمانی که زید تنها پانزده سال داشته، گفته‌اند. (۲۷) او نوشتن به زبان یهودی را در مدارس ماسکه فراگرفته بود. (۲۸) جالب آن‌که زید ادعا داشت (علاوه بر عبری) زبان سریانی را نیز در مدت هفده روز فراگرفته است! (۲۹) هوش زید چنان قوی بود! که شگفتی ابن‌کثیر را نیز برانگیخته است: «زید از باهوش‌ترین مردم بود. او توانست زبان و نوشتار یهودیان را در مدت پانزده روز فراگیرد. گذشته از این، به‌گفته‌ی ابوالحسن بن براء، وی توانسته بود زبان فارسی را در مدت هجده روز از فرستاده‌ی کسری، و زبان حبشی و رومی و قبطی را نیز از خدمتکاران رسول‌الله (ص) فرابگیرد»!! (۳۰) تسلط زید بر دو گویش یهودیان، آن‌هم در این زمان اندک، تردیدی در ارتباط ویژه‌ی وی با یهودیان نمی‌گذارد. در نمونه‌ی مشابه تاریخی: یکی از سران یهود، وقتی تسلط شخصی را بر زبان عبری دید، گفت: «اگر سوگند بخورم که این شخص یکی از بزرگان یهود است، دروغ نگفته‌ام چرا که چنین تسلطی بر عبری، تنها از عهده‌ی کسی برمی‌آید که با این زبان، بزرگ شده باشد!» (۳۱) میخائیل لکر در رابطه با شخصیت زید بن ثابت و آموزش وی توسط یهودیان، می‌نویسد: «من اطمینان دارم که برای یک دوره‌ی نامشخص زمانی – در حدود شش یا هفت سال که این فاصله در حدود سال‌های مرگ پدر زید در نبرد بعاث (۳۲) و هجرت بوده است – زید تحت تعلیم یهودیان قرار داشته و احتمالاً همانند یک فرزند یهودی رشد یافته است.» (۳۳) به نظر او، اعراب مدینه در مکتب یا مدراس یا  ماسکه یهودیان به تحصیل می‌پرداختند و از آن‌جا که باسوادان یهود می‌بایست از روی عهد عتیق به آن‌ها عبری می‌آموختند، لذا تلاش می‌کردند تا دانش‌آموزان را به دین خود برگردانند که به‌نظر می‌رسد مورد زید بن ثابت یکی از این موارد بوده است. (۳۴) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
💠 🔹 امروز شهادت شهید مرتضی مطهری (قدس الله نفسه الزکیة) است. او یک شهید گران‌ بها و کمیابی است. هنوز هم که هنوز است مثل نیامده است! 🔹 یکی از دوستان ما در بعضی از درس‌ های خصوصی مرحوم علامه شرکت می‌ کرد، مقداری هم در درس «فقه» مرحوم آقای داماد شرکت می ‌کرد. ایشان امتحانی داد و استاد دانشگاه شد و دانشگاه رفت. صبح روز جمعه ‌ای بود رفتم زیارت همین «وادی السلام»، دیدم ایشان قبل از من رفته بود زیارت کرده بود و دارد بر می ‌گردد، در همین دالان ورودی یکدیگر را دیدیم و احوال ‌پُرسی کردیم. او گفت فلانی من رفتم تهران که کار آقای مطهری را بکنم دیدم نمی ‌شود می‌ خواهم برگردم قم، با اینکه تحصیل کرده بود «فقه» دید، «اصول» دید، «فلسفه» دید. 🔹 کار کار هر کسی نبود، او از فلات خواجه طوسی و شیخ طوسی و مانند اینها بود. این فرمایشات مرحوم علامه را که ایشان در اصول فلسفه تقریر کردند، اینها تقریرات درس مرحوم علامه است. ایشان شارح نبود، مقرِّر نبود، ایشان محرّر بود! تحریر، کار خواجه نصیر است؛ اصطلاح «تحریر، تحریر»! تحریر اقلیدس برای خواجه نصیر است. محرِّر بودن غیر از شارح بودن است، غیر از مقرِّر بودن است. محرِّر کسی است که دست و بال مطلب را باز می ‌کند، این مطلب را به پرواز در می ‌آورد، نه اینکه آن کلمه را توضیح بدهد و شرح کند! این مطلب را آزاد می ‌کند، فکر را هم آزاد می ‌کند و هر دو در پرواز هستند. 🔹 تا حُرّیت نباشد، کسی مثل نیست. غرض این است که خیلی‌ها شرح کردند، خیلی‌ها تقریر کردند؛ اما این بزرگوار از دیار خواجه نصیر است، خواجه نصیر محرِّر بود. خدا غریق رحمت کند سیدنا الأستاد مرحوم علامه طباطبایی را! ـ نمی‌دانم با تحریر اقلیدس آشنا هستید یا نه! به هر حال یک کتاب سنگینی است مثل بنای عقلا و فهم عرف و اینها که نیست، این صد درصد عقلی است ریاضی محض است مقاله ده آن خیلی سنگین است ـ ایشان با همان لهجه آذری می‌فرمود به اینکه انسان گویا عَزرائیل را در روبرو می‌بیند! این مقاله دَه این‌قدر سنگین است! خواجه این را تحریر کرد، نه شرح کرد، نه تقریر کرد! یعنی دست و بال مطلب را باز کرد، مطلب را به پرواز درآورد، ذهن خواننده را باز کرد و این ذهن را به پرواز درآورد. این کار شیخ طوسی است که نسبت به اقدمین کرده، کار خواجه نصیر است که نسبت به اقدمین کرده است. 🔹 از دیار این بزرگواران است، لذا مثل او قبلاً نبود، بعد از او در طی این چهل سال کسی نیامده است. ما ـ به لطف الهی ـ از او عالم‌تر و دانشمندتر داریم؛ اما آن ‌که بتواند این سعه صدر را داشته باشد، این‌طور نبود؛ با هر گروهی بکند، بکند، حرف آنها را گوش بدهد، با آزاداندیش باشد، نبود. حشر ایشان ـ إن‌ شاء الله ـ با انبیاء و اولیای الهی باشد! حشر همه شما اساتید و فضلای بزرگوار که در همین راستا تلاش و کوشش می ‌کنید با انبیا و اولیای الهی باشد! 📚 درس خارج فقه نکاح تاریخ: 1398/02/11