eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۷ - صهـبا.mp3
18.82M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه هفدهم ‌‌● موضوع: هدف‌های نبوت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت سوم ب. تسلط بر زبان عبری و سریانی به‌گفته‌ی زید: «هنگامی‌که رسول‌الله (ص) به مدینه آمد، یازده ساله بودم.» (۲۵) زید ادعا داشت: «وقتی رسول‌الله (ص) حافظه‌ی من را دید که توانسته بودم (با سن و سال اندکم) هفده سوره را حفظ کنم، از من خواست نوشتن به زبان یهودی را فرابگیرم و من در کمتر از نصف ماه، آن را یاد گرفتم!» (۲۶) تاریخ این دستور را سال چهارم هجری، یعنی زمانی که زید تنها پانزده سال داشته، گفته‌اند. (۲۷) او نوشتن به زبان یهودی را در مدارس ماسکه فراگرفته بود. (۲۸) جالب آن‌که زید ادعا داشت (علاوه بر عبری) زبان سریانی را نیز در مدت هفده روز فراگرفته است! (۲۹) هوش زید چنان قوی بود! که شگفتی ابن‌کثیر را نیز برانگیخته است: «زید از باهوش‌ترین مردم بود. او توانست زبان و نوشتار یهودیان را در مدت پانزده روز فراگیرد. گذشته از این، به‌گفته‌ی ابوالحسن بن براء، وی توانسته بود زبان فارسی را در مدت هجده روز از فرستاده‌ی کسری، و زبان حبشی و رومی و قبطی را نیز از خدمتکاران رسول‌الله (ص) فرابگیرد»!! (۳۰) تسلط زید بر دو گویش یهودیان، آن‌هم در این زمان اندک، تردیدی در ارتباط ویژه‌ی وی با یهودیان نمی‌گذارد. در نمونه‌ی مشابه تاریخی: یکی از سران یهود، وقتی تسلط شخصی را بر زبان عبری دید، گفت: «اگر سوگند بخورم که این شخص یکی از بزرگان یهود است، دروغ نگفته‌ام چرا که چنین تسلطی بر عبری، تنها از عهده‌ی کسی برمی‌آید که با این زبان، بزرگ شده باشد!» (۳۱) میخائیل لکر در رابطه با شخصیت زید بن ثابت و آموزش وی توسط یهودیان، می‌نویسد: «من اطمینان دارم که برای یک دوره‌ی نامشخص زمانی – در حدود شش یا هفت سال که این فاصله در حدود سال‌های مرگ پدر زید در نبرد بعاث (۳۲) و هجرت بوده است – زید تحت تعلیم یهودیان قرار داشته و احتمالاً همانند یک فرزند یهودی رشد یافته است.» (۳۳) به نظر او، اعراب مدینه در مکتب یا مدراس یا  ماسکه یهودیان به تحصیل می‌پرداختند و از آن‌جا که باسوادان یهود می‌بایست از روی عهد عتیق به آن‌ها عبری می‌آموختند، لذا تلاش می‌کردند تا دانش‌آموزان را به دین خود برگردانند که به‌نظر می‌رسد مورد زید بن ثابت یکی از این موارد بوده است. (۳۴) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
💠 🔹 امروز شهادت شهید مرتضی مطهری (قدس الله نفسه الزکیة) است. او یک شهید گران‌ بها و کمیابی است. هنوز هم که هنوز است مثل نیامده است! 🔹 یکی از دوستان ما در بعضی از درس‌ های خصوصی مرحوم علامه شرکت می‌ کرد، مقداری هم در درس «فقه» مرحوم آقای داماد شرکت می ‌کرد. ایشان امتحانی داد و استاد دانشگاه شد و دانشگاه رفت. صبح روز جمعه ‌ای بود رفتم زیارت همین «وادی السلام»، دیدم ایشان قبل از من رفته بود زیارت کرده بود و دارد بر می ‌گردد، در همین دالان ورودی یکدیگر را دیدیم و احوال ‌پُرسی کردیم. او گفت فلانی من رفتم تهران که کار آقای مطهری را بکنم دیدم نمی ‌شود می‌ خواهم برگردم قم، با اینکه تحصیل کرده بود «فقه» دید، «اصول» دید، «فلسفه» دید. 🔹 کار کار هر کسی نبود، او از فلات خواجه طوسی و شیخ طوسی و مانند اینها بود. این فرمایشات مرحوم علامه را که ایشان در اصول فلسفه تقریر کردند، اینها تقریرات درس مرحوم علامه است. ایشان شارح نبود، مقرِّر نبود، ایشان محرّر بود! تحریر، کار خواجه نصیر است؛ اصطلاح «تحریر، تحریر»! تحریر اقلیدس برای خواجه نصیر است. محرِّر بودن غیر از شارح بودن است، غیر از مقرِّر بودن است. محرِّر کسی است که دست و بال مطلب را باز می ‌کند، این مطلب را به پرواز در می ‌آورد، نه اینکه آن کلمه را توضیح بدهد و شرح کند! این مطلب را آزاد می ‌کند، فکر را هم آزاد می ‌کند و هر دو در پرواز هستند. 🔹 تا حُرّیت نباشد، کسی مثل نیست. غرض این است که خیلی‌ها شرح کردند، خیلی‌ها تقریر کردند؛ اما این بزرگوار از دیار خواجه نصیر است، خواجه نصیر محرِّر بود. خدا غریق رحمت کند سیدنا الأستاد مرحوم علامه طباطبایی را! ـ نمی‌دانم با تحریر اقلیدس آشنا هستید یا نه! به هر حال یک کتاب سنگینی است مثل بنای عقلا و فهم عرف و اینها که نیست، این صد درصد عقلی است ریاضی محض است مقاله ده آن خیلی سنگین است ـ ایشان با همان لهجه آذری می‌فرمود به اینکه انسان گویا عَزرائیل را در روبرو می‌بیند! این مقاله دَه این‌قدر سنگین است! خواجه این را تحریر کرد، نه شرح کرد، نه تقریر کرد! یعنی دست و بال مطلب را باز کرد، مطلب را به پرواز درآورد، ذهن خواننده را باز کرد و این ذهن را به پرواز درآورد. این کار شیخ طوسی است که نسبت به اقدمین کرده، کار خواجه نصیر است که نسبت به اقدمین کرده است. 🔹 از دیار این بزرگواران است، لذا مثل او قبلاً نبود، بعد از او در طی این چهل سال کسی نیامده است. ما ـ به لطف الهی ـ از او عالم‌تر و دانشمندتر داریم؛ اما آن ‌که بتواند این سعه صدر را داشته باشد، این‌طور نبود؛ با هر گروهی بکند، بکند، حرف آنها را گوش بدهد، با آزاداندیش باشد، نبود. حشر ایشان ـ إن‌ شاء الله ـ با انبیاء و اولیای الهی باشد! حشر همه شما اساتید و فضلای بزرگوار که در همین راستا تلاش و کوشش می ‌کنید با انبیا و اولیای الهی باشد! 📚 درس خارج فقه نکاح تاریخ: 1398/02/11
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۴۰م وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌امت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه 1
01.mp3
947.1K
تلاوت صفحه ۱
1.mp3
186.6K
ترجمه صفحه ۱