📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۰م
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند.
دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهامت.»
رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرامآرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیهالکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۷
بچه بودم یه بار معلم موضوع انشا داد که اگر شما یک پرنده بودید چه می کردید؟ 😳😳
منم نوشتم تخم میذاشتم... 😄😂💪
بهم صفر داد😏
آیا این رفتار درستی است با یک پرنده ی تخم گذار؟! 🤔😂😂
*به نام خدایی که اولین معلم هستی است*
*سلام خدا بر روزه دارانی که امروز پاداش روزه خویش را خواهند گرفت عید فطر و روز ارزشمند معلم را محضرتان تبریک و شاد باش عرض می کنم*
*خداوند کریم در قرآن می فرمایند*
*کَما ارْسَلْنا فیکُمْ رَسُولًا مِنْکُمْ یَتْلُو عَلَیْکُمْ آیاتِنا وَ یُزَکّیکُمْ وَ یُعَلِّمُکُمْ الْکِتابَ و الْحِکْمَةَ وَ یُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ*
*همانگونه (که با تغییر قبله، نعمت خود را بر شما کامل کردیم،) رسولی از خودتان در میان شما فرستادیم؛ تا آیات ما را بر شما بخواند؛ و شما را پاک کند؛ و به شما، کتاب و حکمت بیاموزد؛ و آنچه را نمیدانستید، به شما یاد دهد*
*سوره بقره، آیه ۱۵۱*
*خداوند متعال در آیه ای جهان را به منزله دانشگاهی معرفی می کند و گوشزد می کند که همه مخلوقاتش را به منظور علم و آگاهی بیشتر انسانها خلق کرده است یعنی هدف از آفرینش علم و دانش بوده است نیز در آیه ای دیگر هدف از بعثت پیامبران را علم و حکمت و پرورش نفوس بر می شمرد. در آیه ای نیز مردم را به آنان که علم دارند و می دانند ارجاع می دهد و می فرماید از اهل ذکر بپرسید. قرآن در جایی نیز مسلمانان را به دو گروه متعلم و معلم تقسیم می کند یعنی مسلمانان همواره باید یا در حال آموزش به دیگران و یا در حال فراگیری علم از دیگران باشند یا باید معلم باشند یا شاگرد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#زید_بن_ثابت
🖋قسمت چهارم
زید، خط یهودی (۳۵) (یا سریانی یا آرامی) را در مدارس ماسله فرا گرفت. (۳۶)
ماسله، تصحیف «ماسکه» است.
زید تعلیمات خود را در مدراسی از گروه یهودیانی اخذ نمود که به آنها ماسکه میگفتند.
براساس دیدگاه فرهنگهای لغت عرب، مدراس یهودیان، درواقع خانهی آنهاست که در درون آن، کتاب فرامین که به موسی نازل شد بهصورت مکرر خوانده میشود، یا خانهی آنهاست که در آن کتاب خدا خوانده میشود، یا بهصورت مکرر خوانده میشود، یا کتابهای یهودیان مطالعه میشود. (۳۷)
اسلامی شدهی واژهی ماسکه، در لسان العرب انعکاس یافته است. (۳۸)
ماسکه در روستایی قرار داشت که به آن القُف میگفتند و در قسمت پایینی مدینه قرار داشت.
در عین حال، شواهدی وجود دارد که القُف روستای قبیلهی بنیقینقاع بوده
گفته شده است، مدراس ماسکه یک نوع بیتالمدراس قینقاع بود که در جاهای دیگر ذکر آن آمده است؛
احتمال خیلی اندکی وجود دارد که در این روستا، دو نوع از این مؤسسات وجود داشته باشد.
ارتباط میان ماسکه و قینقاع بهطور قطع معلوم نیست؛ یا ماسکه یکی از زیرگروههای قینقاع بوده است، یا اینکه به احتمال قابل قبولی، هردو گروههای مستقلی بودهاند.
در هر حال، قینقاع جزء غالب در جمعیت القُف بوده است.
این روستا ساکنان دیگری نیز غیر از سایر یهودیان داشته (۳۹) که شامل ماسکه بوده است.
احتمال دارد استادِ زید، خارجه، دختر عمرو بن حزم (۴۰) بوده که در اشعار حسان بن ثابت انصاری نیز آمده است.(۴۱)
او از یهودیان بنیماسکه است که خانهاش در منطقه القُف بود.
پدرش رئیس یهودیانی بود که عهدهدار خانهی توراتخوانی بودند و وی فردی معتبر در میان یهودیان بود.(۴۲)
همچنین وقتی زید از دنیا رفت، ابوهریره گفت: «امروز رِبّی این امت (حبر هذه الأمة) مُرد، شاید که خدا ابنعباس را جانشین او قرار دهد.» (۴۳)
اما سؤالی که در اینجا وجود دارد، این است که زید بهخاطر دانستن مطالب یهودیان به نام «ربی» مشهور شده بود یا اینکه وی در اصل یهودی بوده است؟! (۴۴)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۴۱م
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
از دور یکی از جوانهای روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلیکوپترها را میبینید؟ این هلیکوپترها مالِ خلبانان خودمان *شیرودی و کشوری* هستند. خلبانهای واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.»
وقتی کمی نشست، هلیکوپترها بنا کردند به بمباران عراقیها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانکها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش میگرفت، صلوات میفرستادیم و میشمردیم.
عراقیها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله میانداختند. تانکها یکییکی آتش میگرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زنها و بچهها همهاش جیغ میزدند.
رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقیها را نگاه میکرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم میدهی؟»
دوربین را داد دستم. روی تختهسنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد میکشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخرهها، الآن به ما هم بمب میزنند. میمیری دختر!»
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چطور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم اللهاکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکییکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم.
نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها آنقدر صدا بلند بود که از روی کوه ، شن و خاک پایین میریخت. بچهها، دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب، چند نفر از جوانهای ده که به گیلانغرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقبنشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت: «به امید خدا، فردا برمیگردیم
وتوی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههامان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آنها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقبنشینی نکنند، باید چهکارکنیم؟»
زنداییام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همۀ زنها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم.
یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زنها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچهها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، میروم توی روستای گورسفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۸
موبایلم رو گذاشتم لای کتابم📖
و باهاش ور میرفتم که الکی مثلا دارم درس میخونم
یهو برق رفت👀
بابام گفت اون نور رو کتاب چیه؟؟!!!🤔
گفتم تا حالا چیزی در مورد نور دانش شنیدی؟!🙄😒
با اون زانویی که زد تو شکمم معلوم بود نشنیده 😐😕😂😂
*به نام خدایی که بهترینآموزگار است*
*سلام*
*خداوند ﷻ میفرماید:*
*الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ*
*(بخوان به نام پروردگاری) که انسان را علم نوشتن با قلم آموخت*
*(آیه ۴ سوره علق)*
*-با توجه به این آیه متوجه میشویم که خداوند در میان این همه نعمت برای اجرای دستورش به نعمت علم اشاره فرموده و می فرماید خدایی که به تو علم داد ستودنی است و با این کار جایگاه سترگ علم را گوشزد می فرماید و منت این نعمت را به صورت خاص بر سر انسانها می گذارد.*
*یادمان باشد قلم، بهترين وسيله انتقال دانش است. رهائى از جهل با استفاده از قلم، جلوهاى از كرم و ربوبيّت اوست و نويسندگى هنر مطلوب و مورد ترغيب اسلام است. خداوند، اولین و بهترین معلم انسان ها است. توانایى انسان بر خواندن نوشته ها و آموختن معارف مکتوب، هدیه خداوند و نعمت او است. تراوشات قلم نویسندگان و تأثیر آن در انتقال اطلاعات به دیگران، وابسته به خداوند است. توجّه به آموزگار بودن خداوند و وابستگى قرائت و کتابت به قدرت او، برانگیزاننده انسان به تلاوت کلام او است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee