eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۹ چند سال پیش ‏گفتم خونه جن داره😳😡 بابام رو کاغذ نوشت "بصملاهه رهمان رهیم" زد رو دیوار خونه 🔖👀 فرداش دیدیم جن ها رو کاغذه نوشتن: داداش ما که رفتیم ولی سطح سوادت از ما خیلی ترسناک تره 😐✋🏻😂😂😂 *به نام نخستین آموزگار هستی* *سلام* *خداوند بزرگ در قرآن میفرماید* *اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ* *بخوان به نام پروردگارت كه آفريد* *(آیه ۱ سوره ی علق)* *از افتخارات اسلام اين است كه كارش را با قرائت و علم و قلم شروع كرد و اولين فرمان خداوند به پيامبرش فرمان فرهنگى بود. خواندن لوحى كه براى اولين بار در برابر پيامبر باز شد، منظم و مكتوب بود. در فرمان اقرء اين نكته نهفته است كه آنچه بر تو نازل خواهد شد، خواندنى است، نه فقط دانستنى یا انجام کاری فیزیکی آغاز تحصيل علم بايد با نام خدا باشد. «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» فارغ التحصيلان نيز بايد در راه او باشند.* *پیامبر(ص) نیز مأمور آغاز قرائت قرآن، با نام خداوند است و از همینجا میتوان نتیجه گرفت هر آغازی باید با نام خداوند فرجام نیکش را بیمه کند.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲ 🖋قسمت ششم با توجه به دو نکته‌ی آخر، راز و رمز این‌که خلیفه دوم او را در مدینه نگه داشته بود و دست او را در مسائل دینی باز گذاشته بود، کاملاً روشن می‌شود. در هر حال بدیهی است که زهری (۵۶) و مالک (۵۷) که براساس فقه او روزگار می‌گذراندند، باید او را منحصر به‌فرد بدانند! ابوهریره نیز پس از مرگ زید گفت: «بهترین این امت از دنیا رفت.» (۵۸) حسان بن ثابت نیز در شعر خود به خلأ وجود زید اشاره دارد. (۵۹) ج. جایگاه ویژه‌ی سیاسی زید زید بعد از شهادت رسول‌الله (ص)، در مناصب ویژه‌ای به کار گرفته شد. او در این زمان، به‌عنوان کاتب و مأمور استخراج فرائض [و میزان میراث مردم] بود. (۶۰) زید قاضی مورد اعتماد نیز بود: براساس یک گزارش، خلیفه دوم درباره‌ی قضاوت و فتوا و فرائض [تعیین میزان ارث افراد]، هیچ‌کس را بر زید برتری نمی‌داد. (۶۱) و هرگاه که شکوائیه‌های قضایی زیاد می‌شد، شاکیان را به زید حواله می‌داد و دلیل آن را هم، قضاوت زید براساس کتاب خدا و سنت می‌دانست! (۶۲) زید به‌خاطر منصب قضاوتش، حقوق هم می‌گرفت (۶۳)؛ در بالاترین مرحله، زید جانشین خلیفه در مدینه بود و خلیفه در هر مسافرتی،  زید را جانشین خود در مدینه می‌کرد و کارهای مهم را به او می‌سپرد. براساس گزارشی دیگر: خلیفه دوم هرگاه به حج می‌رفت و نیز زمانی که به شام رفت، زید را جانشین خود در مدینه قرار داد. خلیفه سوم نیز هرگاه به حج می‌رفت، زید را جانشین خود می‌کرد. (۶۴) زید در سال‌های ۱۶ و ۱۷ ق. جانشین خلیفه در مدینه بود. (۶۵) جالب آن‌که خلیفه دوم بیشتر اوقات، پس از بازگشت از سفر (گویا به‌عنوان مزد زحمت‌های زید) قطعه باغی به او می‌بخشید! (۶۶) در دوران عثمان، علاوه بر منصب قضاوت و فتوا و فرائض که پیش از این اشاره شد، خزانه نیز به دست زید افتاد! (۶۷) هم‌چنین در زمان وی امور قضاوت، بیت‌المال و دیوان را برعهده داشت (۶۸) و در نبود او جانشین وی در مدینه بود. (۶۹) در مورد بیعت یا عدم بیعت زید بن ثابت با حضرت علی (ع)، گفتارهای گوناگونی وجود دارد. ابن‌سعد معتقد است که زید از بیعت‌کنندگان با حضرت علی (ع) بوده است (۷۰) و برخی همچون مسعودی، علامه مجلسی و… در کتاب‌هایشان آورده‌اند که زید با حضرت على (ع) بیعت نکرده است. (۷۱) عبدالله بن حسن گوید: «وقتی عثمان کشته شد، انصار به‌جز چند کس، و از جمله حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمة بن مخلد و ابوسعید خدری و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و فضالة بن عبید و کعب بن عجرد که عثمانی بودند، با حضرت علی (ع) بیعت کردند.» (۷۲) -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۴۳م یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعه‌ای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کرده‌ام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی می‌توانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.» با شنیدن صدا، به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه می‌رسیدم. چند ساعت بعد، یکی از رزمنده‌ها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقی‌ها جنازه‌ای را سر راه گذاشته‌اند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک می‌کنند.» یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟» جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشته‌اند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته می‌شود. آن‌ها از این جور کشتن لذت می‌برند.» توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانه‌مان، زندگی‌مان، همه چیزمان را می‌خواستند از ما بگیرند برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟» زن‌ها گفتند: «آب نداریم.» ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوه‌زین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، می‌خندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟» ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندم‌ها نگاه می‌کردیم. پسرعمه‌ام از گوشۀ در که نگاه می‌کرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتری‌ها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همان‌جا گذاشتند تا برگردند و آن‌ها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبه‌ها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبه‌های خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.» با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟» ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم می‌افتادند، همه‌شان را به درک می‌فرستادم.» یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما می‌آیند. بلند شدیم و سلام دادیم. ‌به آن‌ها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانه‌هامان برمی‌گردیم؟» یکی‌شان که فرمانده‌شان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.» وقتی از روی کوه به روستا نگاه می‌کردم، باورم نمی‌شد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقی‌ها صاحبِ خانه و زندگی ما شده‌اند. روز آخر، روی کوه و تخته‌سنگ‌ها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشسته‌ایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی می‌میرند.» همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانه‌مان را ول کنیم برای عراقی‌ها.» داشتیم بحث می‌کردیم که ارتشی‌ها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زن‌ها و بچه‌ها. دیگر فایده ندارد، بروید.» وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردها‌مان هم گفتند: «راست می‌گویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، می‌مانیم و می‌جنگیم. شماها بروید کمی ‌دورتر تا ببینیم بالاخره چه می‌شود.» به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشم‌هایش از من ‌پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچه‌ها گفتم: «حرکت میکنیم همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.» جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچه‌ها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید. ان ها را جلو انداختم. بقیۀ زن‌ها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچه‌هاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۴
04.mp3
3.19M
تلاوت صفحه ۴
4.mp3
718.7K
ترجمه صفحه ۴
۹۰ بچه که بودم ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟! 😂😜 میگفتم بیکار ... 😜😜 اصن نمیدونید چقد خوشحالم که با تلاش و پشت کار به ارمان ها و اهدافم رسیدم 😂😂😂😂 *به نام خدایی که سرنوشت جوامع بشری را به دست خودشان تغییر می دهد* *سلام* *خداوند عزیز و مقتدر در قرآن میفرمایند* *إِنَّ اللَّـهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ* *به درستی که خداوند شرایط زندگی اقوام را تغییر نمی دهد تا اینکه خودشان سرنوشتشان را تغییر دهند.* *(سوره رعد،.آیه ۱۱)* *برخی گناهان نعمت‌ها و سرنوشتها را تغيير مى‌دهند مانند ظلم به مردم، ناسپاسى خداوند و رها كردن كارهاى خيرى كه انسان به آن عادت كرده است.* *اين آيه در مورد جوامع بشرى است، نه تك‌تك افراد انسانى. يعنى جامعه‌ى صالح، مشمول بركات خداوند و جامعه‌ى منحرف، گرفتار قهر الهى مى‌شود. امّا اين قاعده در مورد فرد صالح و انسان ناصالح صادق نيست، زيرا گاهى ممكن است شخصى صالح باشد، ولى بخاطر آزمايش الهى گرفتار مشكلات شود و يا اينكه فردى ناصالح باشد، ولى به جهت‌مهلت الهى، رها گردد. سرنوشت جامعه تغییر نمی کند مگر آنکه جامعه برای تغییر آن تلاش کند خواه این تلاش در مسیر شیطانی باشد خواه در مسیر الهی. در این تغییر هر فرد از افراد جامعه نیز سهمی در تغییر خواهد داشت. مراقب سهم خویش در این تغییر باشیم* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۳ 🖋قسمت اول عبدالله بن سلّام بن حارث اسرائیلی (۱)، از یهودیانی است که برخی مورّخان اسلام آوردن او را در سال اول هجرت دانسته‌اند (۲) و برخی دیگر، اسلام وی را دو سال پیش از شهادت رسول‌الله (ص) یعنی سال هشتم هجری، می‌دانند. (۳) نام او در روزگار جاهلیت «حصین» بود که گفته‌اند پیامبر اسلام (ص) پس از اسلام آوردن، او را عبدالله نامید. (۴) کنیه‌اش أبایوسف و از بزرگان یهود بنی‌قینقاع بود. (۵) او را از نوادگان حضرت یوسف (ع) دانسته‌اند. (۶) الف. عبدالله بن سلام در روزگار پیامبر اکرم (ص) نمونه‌هایی از گفتار و رفتارهای عبدالله بن سلام به شرح ذیل است: در یکی از نقل‌های (۷) مربوط به اسلام آوردن او، آمده است: «هنگامی که عبدالله بن سلام خبر نبوت پیامبر اسلام (ص) را شنید و اسم و صفات و زمانی که ظهور کرده بود را شناخت؛ پس از آن که نبی اکرم (ص) به قباء در میان بنی عمرو بن عوف وارد شد، او که در میان نخلستان خود مشغول کار بود، نزد رسول خدا (ص) رفت و اسلام آورد، آن‌گاه پیش خانواده‌ی خود برگشت و به آن‌ها پیشنهاد داد که اسلام بیاورند و همگی اسلام آوردند و اسلام آوردن خویش را از یهودیان مخفی نگاه می‌داشت… .» (۸) عبدالله بن سلام در غزوه بنی‌نضیر شرکت داشت. پیامبر (ص) دستور داد تا نخل‌های خرما را قطع کنند و بسوزانند، ابولیلی مازنی و عبدالله بن سلام، مأمور این کار شدند. ابولیلی بهترین نوع درختان خرما را (درختان عجوه) قطع می‌کرد؛ ولی عبدالله بن سلام از سر تعصّب به قومش، درخت‌های نر و کم بار را می‌بُرید. (۹) در برخی منابع تفسیری، نزول آیاتی را در شأن عبدالله بن سلام دانسته‌اند؛ مانند آیه‌ی: «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كَانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ؛ بگو به من خبر دهید اگر این قرآن از سوی خدا باشد و شما به آن کافر شوید، در حالی‌که شاهدی از بنی‌اسرائیل بر آن شهادت دهد، و او ایمان آورد و شما استکبار کنید (چه کسی گمراه‌تر از شما خواهد بود)؟! خداوند گروه ستمگر را هدایت نمی‌کند!».(۱۰) ادعا شده این آیه‌ی شریفه در شأن عبدالله بن سلام نازل شده است.(۱۱) اما این شأن نزول، دارای اشکالاتی است: ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۴۴م بچه‌ها را جلو انداختم. بقیۀ زن‌ها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچه‌هاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوه‌زین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.» از این برایم سخت‌تر نبود که اجنبی بیاید و خانه‌ات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا نگاه کردم می‌دانستم دوباره برمی‌گردم و به خانه‌ام سر می‌زنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوه‌زین. خداحافظ گورسفید.» زن‌ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه‌ها هم گریه می‌کردند. صورت‌هاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می‌رفت و گاهی بیدار می‌شد و نان می‌خواست. مرتب می‌گفتم: «الان میرسیم و نان می‌خوری. کمی ‌صبر کن.» یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه می‌کرد. صدای مورش که توی کوه می‌پیچید، حتی خارهای بیابان هم می‌توانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است. تپه‌های آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته می‌شدیم، کنار درختی می‌نشستیم. درخت‌های بلوط را که می‌دیدم، آرام می‌گفتم: «خوش به حالتان این‌قدر اینجا می‌مانید تا تکه‌تکه شوید. کاش می‌شد من هم مثل شما اینجا بمانم.» از پایم خون می‌آمد، اما اهمیت نمی‌دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می‌کردم. خسته شده بودند و ناله می‌کردند. توی راه، سعی ‌می‌کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می‌گفتم زودتر، تندتر. سعی می‌کردم کاری کنم سریع‌تر حرکت کنند. می‌دانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمب‌ها و توپ‌ها یک لحظه قطع نمی شد بچه‌ها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانک‌ها و نیروهای دشمن و خودی را می‌دیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار می‌کردیم. صبح از آوه‌زین حرکت کردیم و غروب به گیلان‌غرب رسیدیم؛ با پای زخمی‌ و دل پردرد.آنچه آنجا ‌دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. همه نگران و وحشت‌زده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامی‌های خودمان بود. بعضی‌ها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف می‌رفتند. توی هر ماشین، می‌دیدی که شش هفت جوان گیلان‌غربی، با اسلحه و مهمات نشسته‌اند و به سمت جادۀ گور‌سفید می‌روند. کسی به آن‌ها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت می‌کردند. خودمان را به خانۀ یکی از فامیل‌ها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچه‌ها را از کولمان پایین آورد. همان‌جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آواره‌ها بود. زنِ فامیل، سریع دسته‌های نان کُردی را روی سفره چید و کاسه‌ای ماست وسط سفره گذاشت. بچه‌ها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم. تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقی‌ها تا گیلان‌غرب هم آمده‌ بودند، اما نیروهای خودی و مردم آن‌ها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم‌ خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم می‌گیری که چه ‌کار کنی.» آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگ‌ترها همه‌اش در این مورد حرف می‌زدند که چه باید بکنیم. مادرم می‌گفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی می‌زدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرف‌ها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانه‌ام کوتاه می‌شود. ما باید برگردیم. مگر این‌ها قرار است تا کی بمانند؟» مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زن‌ها هم باید همین نزدیکی‌ها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم می‌توانیم به شما سر بزنیم.» فتاح رستمی گفت: «مردم گیلان‌ غرب دسته دسته شده‌اند و گروه تشکیل داده‌اند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...» هر دسته یک فرمانده داشت. سردسته‌ها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
پرتغالی‌ها در شرق قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1514 🖋قسمت دوم مأموریت واسکو داگاما سفر واسکو داگاما به هند سرآغاز تأسیس امپراتوری مستعمراتی اروپا در شرق تلقی می‌شود؛ امپراتوری که در سده شانزدهم پایه‌های آن بنیان نهاده شد و در سده نوزدهم به اوج خود رسید. واسکو داگاما (۶) (۱۴۶۰-۱۵۲۴) به یک خاندان اشرافی پرتغالی تعلق داشت. در ۳۲ سالگی به خدمت دربار پرتغال درآمد و در رأس ناوگان دریایی این کشور برای مبارزه با دزدان دریایی فرانسوی قرار گرفت.  مانوئل پادشاه پرتغال، دو سال پس از آغاز سلطنتش گاما را برای مأموریتی مهم برگزید: ایجاد رابطه مستقیم دریایی با شرق. به نوشته دکتر ریان (۷)، استاد دانشگاه لیورپول، گاما به ماجراجویان دریایی بی‌دانش چون کلمب شباهت نداشت؛ یک شخصیت سیاسی و نظامی بود و مأمور اجرای «سیاستی برنامه‌ریزی شده» (۸). انتخاب فردی چون گاما برای این مأموریت نشانگر اهداف درازمدتی است که کانون‌های سیاسی و مالی پرتغال دنبال می‌کردند؛ این یک «سفر اکتشافی» ساده نبود. در ۸ ژوئیه ۱۴۹۷، گاما در رأس ناوگانی مرکب از چهار کشتی، بندر لیسبون را به مقصد هند ترک گفت؛ در ماه نوامبر دماغه امید نیک را در جنوب آفریقا در نوردید و وارد آب‌های قاره آسیا شد. در ۲۲ مه ۱۴۹۸ به بندر کالیکوت (۹) در ساحل مالابار هند رسید و سرانجام در اوایل سپتامبر ۱۴۹۹ پیروزمندانه به لیسبون بازگشت و به تعبیر لرد کرزن «برای پرتغال قرنی سرشار از شهرت و ثروت فراهم ساخت.» (۱۰) مورخین می‌نویسند گاما پس از دور زدن قاره آفریقا، در دو بندر ممباسا (۱۱) و مالیندی (۱۲)، در شرق آفریقا، پهلو گرفت. او در مالیندی، که مانند سایر بنادر آفریقا و آسیا با خوشرویی پذیرفته شد، یک دریانورد بومی استخدام کرد تا راهنمای او به سوی هند باشد (۱۳). می‌گویند این دریانورد یک ایرانیِ شیعی به نام شهاب‌الدین احمد بن ماجد، از اهالی بندر لنگه و ساکن جلفار (رأس الخیمه) بود. (۱۴) در کالیکوت حکمران هندوی منطقه به نو رسیدگان پرتغالی با گشاده رویی برخورد کرد و آمادگی خود را برای ایجاد رابطه تجاری با پرتغالی‌ها اعلام داشت؛ «هرچند هدایای او به سلطان چنان حقیر بود که درباریان در زمان اهداء آن می‌خندیدند» (۱۵). بندر کالیکوت در این زمان، به نوشته جرج امرسون، شهری «بزرگ و باشکوه» بود (۱۶) مشرف بر دریای عربی و مرکز دولتی کوچک و مستقل به همین نام. این سرزمین، که حکمرانان محلی هندو موسوم به سامری (۱۷) آن‌را اداره می‌کردند، اقتصاد و صنعتی شکوفا داشت. کالیکوت از دیرباز در صلح و رفاهی کاملاً تجاری غوطه می‌خورد؛ چنان آرامشی بر آنان حکمروا بود که هیچ‌گاه فرمانروایان یا تجار آن در اندیشه ایجاد قلعه یا ناوگان نظامی مقتدری برنیامدند. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1537 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵
05.mp3
2.79M
تلاوت صفحه ۵