eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
978 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه ۴۴.mp3
4.63M
شرح و تفسیر خطبه ۴۴ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌ ۵ تیر مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412148525467203.pdf
10.47M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز ۶ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه پانزدهم: تنبیه بچه‌ها ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۸م راننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.» با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می کردند. توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی‌ که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: «بقیۀ راه را خودتان بروید.» همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.» رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر د‌و را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.» وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی ‌راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌هاشان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چند تا نظامی،‌ با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.» سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.» دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اولِ راهی که به سمت گورسفید میرفت ، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک‌دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی‌حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد وبوسید پرسید: «مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟» با گریه گفتم: «نه خالو. الآن هم اینجا ایستاده‌ام، شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سرش را تکان داد و گفت: «من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.» چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازۀ سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمی‌گردم. شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.» در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.‌ بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانکها را گل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می‌سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از جوانه های صالحین
🖋قسمت چهارم 🔹 نگاهی به سیره‌ی پیامبر رحمت (ص) گذشته از رقابت‌های پنهان و آشکار اوس و خزرج با یک‌دیگر، آن‌چه ابن‌اسحاق و طبری و ابن‌هشام (در السیرة النبویة) و محمد بن عمر واقدی (در المغازی) و بلاذری (در فتوح البلدان) و یعقوبی  (در تاریخ یعقوبی) و… از کشتار یهودیان بنی‌قریظه روایت می‌کنند، با دیگر برخوردهای پیامبر اسلام (ص) که مهربانی و بخشش را بر انتقام و کشتار، مُقَدّم می‌داشت هم‌خوانی ندارد. ایشان زمانی‌که قدرت نظامی و نفوذ کمتری داشت، با دو قبیله‌ی یهودی بنی‌نضیر و بنی‌قینقاع مدارا کرد. وقتی خیبر به‌دست مسلمانان افتاد، در میان آن‌ها خانواده‌‌های یهودی که به خصومت با پیامبر (ص) شهره بودند هم، حضور داشتند و پیامبر (ص) با آن‌ها با ملایمت برخورد کرد. [۸] آزادی صدها اسیر بنی‌مصطلق، رهایی اسرای هَوازانی در جنگ حنین، تنظیم رابطه‌ی نه چندان سخت با بنی‌قینقاع و بنی‌نضیر و… همه در تعارض آشکار با روش برخورد با بنی‌قریظه است. قضیه‌ی مُثله‌شدن حمزه عموی گرامی پیامبر (ص) و خودداری ایشان از مقابله به مثل و حتی آزادکردن سران مکّه با علم و اطلاع از دشمنی و دسیسه‌های بعدی آنان بارها گزارش شده است. به‌علاوه، آن‌چه از کشتار در بنی‌قریظه روایت می‌شود، با این رهنمود قرآنی که هیچ‌کس بار گناه دیگری را برنمی‌دارد [۹] جور درنمی‌آید! آشوب از سوی همه نبوده تا همه مجازات شوند! «ابوعبید قاسم بن سلّام هروی» سرشناس‌ترین فقیه شامی، و از نخستین نویسندگان در باب فقه و سُنَن، در کتاب الاموال، که اثری فقهی و نه تاریخی است، می‌نویسد: "زمانی که عبدالله بن علی، حاکم شام، به گروهی از اهل کتاب سخت گرفت و با ضرب و زور دستور داد به محل دیگری کوچ کنند، ابوعمرو اوزاعی که معاصر ابن‌اسحاق بود زبان به اعتراض گشود که: آشوب از سوی همه‌ی آن افراد نبوده است تا همه مجازات شوند، و حکم الهی این نیست که گروه زیادی به خطای چند نفر مجازات ‌شوند، بلکه بالعکس است." اگر از دید ابوعمرو اوزاعی، آن‌چه ابن‌اسحاق در مورد کشتار یهودیان بنی‌قریظه نوشته، واقعی بود، هرگز به حاکم شام اعتراض نداشت و به قول دکتر سیدجعفر شهیدی به رفتار منتسب به رسول‌خدا (ص) در برابر بنی‌قریظه اقتدا می‌کرد. ابوعبید همچنین نقل می‌کند: هنگامی که مسلمانان، خیبر را فتح کردند، پیامبر (ص) خطاب به برخی گروه‌ها یا خاندان‌ها که به دشمنی مفرط با ایشان شناخته شده بودند، فرمود: «ای خاندان ابوحقیق، دشمنی‌تان را با خدا و رسولش می‌دانم، اما این باعث نمی‌شود بیش از آن‌چه با برادرانتان رفتار کردم با شما هم رفتار کنم» [۱۰] لذا، بعید است که تمام مردان بنی‌قریظه کشته شوند، ولی پیامبر (ص) به یهودیان خیبر اجازه‌ی کوچ داده باشند!! درحالی‌که می‌دانیم پیامبر (ص) به قبایل یهودی‌ای که پیش و پس از بنی‌قریظه با آنان برخورد کردند، اجازه‌ی کوچ دادند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
(۲۸) مقاله دوازدهم 🖋قسمت چهارم 🔹 توسعه به افریقا بورلاگ در سال ۱۹۸۶ نهادی به نام انجمن افریقایی ساساکاوا (۲۸) تأسیس کرد تا فعالیت‌های بنیاد راکفلر به آفریقا نیز توسعه یابد؛ او تا زمان مرگش در سال ۲۰۰۹ مسئولیت آن را بر عهده داشت. این برنامه از میان کشورهای افریقایی دست‌ِکم در کشورهای بنین، بورکینافاسو، اتیوپی، غنا، گینه، مالی، مالاوی، موزامبیک، نیجریه، تانزانیا و اوگاندا اجرا شده است. 🔹 توسعه به ارقام دیگر گیاهی اقدامات بورلاگ بر سیطره راکفلرها به گونه‌های گیاهی دیگر نیز بسیار مؤثر بود. ویکی‌پدیا در این زمینه می‌نویسد: «کار بورلاگ در زمینه گندم به توسعه ارقام نیمه‌کوتاه برنج هندی و ژاپنی در مؤسسه «ایری» و همچنین «مؤسسه تحقیقات برنج هونان چین» کمک کرده است. همچنین همکاران بورلاگ در «گروه مشورتی تحقیقات بین‌المللی کشاورزی» نیز ارقام توسعه‌یافته بیشتری از انواع برنج را در آسیا معرفی کردند.» (۲۹) با توسعه این مطالعات به گونه‌های گیاهی دیگر -ازجمله ذرت- در سال ۱۹۶۴ بورلاگ به سمت مدیر برنامه بین‌المللی بهبود گندم (۳۰) نیز منصوب شد. بودجه این برنامه ذیل مرکز تازه تأسیس «مرکز بین‌المللی اصلاح ذرت و گندم» (۳۱) به‌طور مشترک توسط بنیادهای فورد و راکفلر و همچنین دولت مکزیک تأمین می‌شد. از سال ۱۹۸۴، بورلاگ بخشی از سال را در «سیمیت» مشغول بود و ماه‌های دیگر سال را در دانشگاه «ای اند ام تگزاس» (۳۲) به تدریس می‌پرداخت. بورلاگ سرانجام در سال ۲۰۰۹ در ۹۵ سالگی در اثر بیماری سرطان در تگزاس درگذشت. اقدامات بورلاگ گذشته از سود سرشاری که برای راکفلرها به ارمغان آورد و بازار بذر را در انحصار آنها قرار داد اثرات زیان‌بار بی‌سابقه‌ای را برای محیط زیست و سلامت انسان‌ها به ارمغان آورد. آگاهی تدریجی مردم از این اقدامات موجب شد انقلابِ صنعتِ کشاورزی با مخالفت‌های گسترده نهادهای مردمی و غیرتجاری در کشورهای مختلف رو‌به‌رو شود؛ ویکی پدیا -با وجود ارائه گزارش‌های جهت‌دار به نفع راکفلرها- اذعان می‌کند: «در اوایل دهه ۱۹۸۰، گروه‌های زیست‌محیطی که با روش بورلاگ مخالف بودند در برابر توسعه برنامه‌ریزی شده خود کمپین تشکیل دادند. آنها راکفلر، فورد و بانک جهانی را به متوقف کردن بودجه بسیاری از پروژه‌های کشاورزی در آفریقا وادار کردند.» (۳۳) تمام این برنامه به بهانه‌ی سیر کردن گرسنگان جهان و محدود کردن فقر انجام شد. نورمن بورلاگ در مارس ۲۰۰۵ درباره ضرورت توسعه برنامه تولید غذا تا سال ۲۰۵۰ گفت: «ما نیاز داریم که تولید غذا را با روشهای خاص دو برابر کنیم.» (۳۴) گزارش فوق اقدامات گسترده‌ی یکی از اصلی‌ترین نفرات ابرکمپانی راکفلر، و تأثیرات آن بر کشاورزی و محیط‌زیست جهان، و سلامتی و تغذیه مردم را طی قرن بیستم میلادی نشان می‌دهد؛ اما اکنون، در قرن بیست و یکم، آیا این اقدامات متوقف شده است؟ اگر نشده، آیا روش‌های اجرا نسبت به قبل تغییر کرده است؟ آیا نهادهای جدیدی در این زمینه می‌شناسیم؟ پاسخ به این سؤالات را در بخش‌های بعدی ببینید. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
49.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مجموعه مستند ✡️ تاریخچه‌ای از نحوهٔ شکل‌گیری و آغاز اشغال فلسطین 3⃣ قسمت پنجم: زخم باز -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۴۹ قرآن کریم
0049.mp3
3.08M
ترتیل صفحه ۴۹
49.mp3
734.4K
ترجمه صفحه ۴۹
۱۳۱ یه بارم تو تاکسی خودمو جمع کردم که به دختره نخورم😐 برگشت گفت نکشیمون یوزارسیف، اسیر شدیم بخدا.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😐😂 *به نام خداوند حافظ آبرو* *سلام* *خداوند بزرگ و مهربان در قرآن فرمودند* *وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَی الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلاّ أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ* *و هر دو به سوی در سبقت گرفتند و آن زن پیراهن او را از پشت درید. ناگهان شوهرش را نزد در یافتند. زن گفت: کیفر کسی که به همسرت قصد بد داشته چیست؟ جز این است که یا باید زندان شود و یا شکنجه ای دردناک؟* *سوره یوسف آیه ۲۵* *با توجه به این آیه شریفه می توان نکات زیر را برداشت نمود.* ۱. گفتن «مَعاذَ اللّهِ» به تنهایی کفایت نمی کند، باید از گناه فرار کرد. (یوسف جوری فرار کرد که انگار برای فرار داشت مسابقه می داد)* ۲. گاهی ظاهر عمل یکی است، ولی هدف ها مختلف است. (یکی می دود تا به گناه آلوده نشود، دیگری می دود تا آلوده بکند.)* ۳. هجرت و فرار از گناه، یکی از آداب بندگی در پیشگاه خداوند است.* ۴. بهانه ی بسته بودن در برای تسلیم شدن در برابر گناه کافی نیست، باید به سوی درهای بسته حرکت کرد شاید باز شود.* ۵. مجرم معمولاً از خود جای پا باقی می گذارد. (پاره شدن پیراهن از پشت)* ۶. گاه بایستی سرزده به منازل و محل کار سرکشی کرد. و زیر مجموعه را ارزیابی نمود (کاری که همسر زلیخا انجام داد)* ۷. گاهی شاکی، خود مُجرم است. (زلیخا شکایت کرد در حالی که خودش مجرم بود)* ۸. گنهکار برای تبرئه خود، از عواطف و احساسات بستگان خود استمداد می کند.* ۹. صاحبان قدرت معمولاً اگر مقصّر باشند، دیگران را متّهم می کنند. (همیشه دشمنی هست که مشکلات را گردن او بگذارند)* ۱۰. مجرم برای تبرئه خود، به دیگران اتهام می بندد. (زلیخا به یوسف تهمت سوء نیت زد)* ۱۱. چه بسا سخن حقّی که از آن باطل طلب شود.(کیفر برای کسی که سوء قصد به زن شوهردار دارد،حرف حقّی است، امّا چه فردی سوء قصد داشته باید بررسی شود)* ۱۲. زلیخا عاشق نبود، بلکه هوس باز بود؛ چرا که عاشق حاضراست جانش را فدای معشوق کند، نه این که او را متهم کرده و زندانی کند.* ۱۳. زندان و زندانی نمودن مجرمان،سابقه تاریخی دارد.* ۱۴. اعلام کیفر، نشانه ی قدرت همسر عزیز بود.* ۱۵. عشق هوس آلود، گاهی عاشق را قاتل می کند.* ۱۶. زلیخا دارای نفوذ در دستگاه حکومتی و خط دهنده بوده است.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412148525567203.pdf
9.85M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۷ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه شانزدهم: تکنیک بی‌توجهی برنامه‌ریزی شده. ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۹م دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.» سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم دلم برایش سوخت. مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه‌ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.» سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.» مادرم گفت: «بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.» به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار می‌دهید؟!» سیما با ناراحتی گفت: «آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.» پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوار شوید. مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.» با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.» به رانندۀ مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی‌حشمت پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.» بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت: «صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...» رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.» حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.» چند تا از بچه‌ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.» راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الآن توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند: «چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟» زنِ حیدر پرما که فامیلمان بود و همان‌جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟» مادرم بلند شد و گفت: «پناهندۀ خانه‌ات شده‌ایم.» زن اخمی ‌کرد و گفت: «این حرف‌ها چیست؟ خانۀ من نیست، خانۀ خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.» مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانۀ اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانۀ خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی‌ گفت: «من باید برگردم و کمی ‌وسیله بیاورم.» مادرم گفت: «من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.» من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.» دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: «من که تو را نمی‌برم! من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.» گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمی‌رویم.» بعد همگی به خانۀ فامیل دیگرمان توی ده رفتند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت پنجم 🔹 سؤالاتی بدون پاسخ مواردی از جمله: – آبشخور (شاخ و برگ‌های) داستان بنی‌قریظه که به قرن‌ها پیش از اسلام برمی‌گردد، – بررسی سابقه‌ی کسانی که برای ابن‌اسحاق ماجرای بنی‌قریظه را تعریف کرده‌اند، – این موضوع که مالک بن انس از معاصرین ابن‌اسحاق، گزارش‌های او را تأیید نکرده، عوام‌فریبش می‌خوانَد و به منابع و روش وی ایراد جدی می‌گیرد، و – این‌که ابن‌حجر عسقلانی (از علمای بزرگ حدیث و فقه سنّی) گزارش ابن‌اسحاق از بنی‌قریظه را قابل استناد نمی‌داند؛ همگی قابل تأمل هستند، اما در این بحث باز نشده است. همچنین این سؤالات بدون پاسخ مانده‌اند که: چه ضرورتی داشته پیامبر (ص) قربانیان را به مرکز مدینه بیاورد و سر به نیست کند؟! خب همان‌جا کنار قلعه‌ی بنی‌قریظه، قال قضیه را می‌کَند! با وجود این‌که از پیش خندق (خندق‌های جنگ احزاب) وجود داشته، چرا باید دوباره برای گردن‌زدن آنان خندق حفر شود؟! چرا در هیچ‌یک از آثار جغرافیایی مدینه، به خندق‌های حفر شده که ادعا می‌شود در آن‌ها یهودیان به قتل رسیده‌اند، اشاره نشده است؟! آیا عملاً ممکن است امام علی (ع) یا زُبیر، در یک روز، ۷۰۰ یا ۹۰۰ نفر را گردن بزنند؟! و چرا به داستان به این مهیبی یک کلمه در نهج‌البلاغه اشاره نشده؟! 🔹 اعداد غیر قابل قبول گفته می‌شود تمام افرادی که در دوره‌ی ده ساله‌ی وجود پیامبر اسلام (ص) در مدینه بین مسلمانان مدینه و دیگران کشته شدند، ۳۸۶ نفرند. ۲۰۳ نفر از قریش و دیگر قبایل عرب و یهود، و ۱۸۳ نفر از مسلمانان مدینه. در جنگ بدر با آن شهرتش ۷۰ نفر از قریش کشته شدند و نام‌شان را هم می‌دانیم. در جنگ اُحد حدود همین تعداد از مسلمانان کشته شدند. در جنگ حنین تنها ۴ نفر کشته شدند. با این وجود، ادعای قتل ۷۰۰ نفر یا بیشتر از یک قبیله (بنی‌قریظه) آن‌هم در یک روز، توهین به شعور مخاطب است. مهم نیست چه کسی گفته، ابن‌اسحاق یا ابن‌هشام یا… فرق نمی‌کند. بگذریم که در زمان مورد بحث، جمعیّت کل مدینه و همه‌ی قبائل، خیلی زیاد نبوده است. شایان ذکر است که در برخی کتب سیره اشاره شده: پس از تعیین تکلیف بنی‌قریظه، از آنان ادوات جنگی ازجمله ۳۰۰ زره و ۵۰۰ سپر فلزی و چرمی و سرنیزه و… به غنیمت گرفته شد. [۱۱] نظر به تعداد زره‌ها و سپرها که برای هر سربازی لازم است، باید به این نتیجه رسید که شمار جنگجویان بنی‌قریظه آن نیست که اینجا و آن‌جا نقل می‌شود. به عکس‌های قدیمی مکّه در قرن گذشته نگاه کنیم که اطراف مسجد را هم نشان می‌دهد. اگر دقیق توجه کنیم مثل یک قریه می‌مانَد. حالا برویم ۱۴۰۰ سال پیش و باز هم جلوتر، سال پنجم هجری (سال واقعه‌ی بنی‌قریظه). آیا ۷۰۰ تا ۹۰۰ مرد قتل عام شدند؟! آن‌هم از یک قبیله؟! مگر کل آن قبیله چند نفر بودند؟ گویی، به‌نوعی شبیه‌سازی از داستان «ماسادا» نیاز بوده است. 🔹 ماجرای ماسادا ماجرای ماسادا این است که در گذشته‌های دور یهودیان علیه رومیان قیام می‌کنند و این منجر به تخریب معبد آنان در سال ۷۰ میلادی می‌شود. برخی از یهودیان در قلعه‌ای در ماسادا پناه می‌گیرند. در سال ۷۳ میلادی رومیان آن‌ها را محاصره کرده و نهایتاً اغلب آن‌ها را از دم تیغ می‌گذرانند و از قضا تعدادشان در برخی منابع، ۷۰۰ تا ۹۰۰ نفر ذکر شده است!! ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
(۲۹) مقاله سیزدهم 🖋قسمت اول اشاره قرن بیست‌ویکم را به‌درستی «قرن زیست‌فناوری» (۱) می‌دانند، چراکه آینده «حیات» روی زمین، در این قرن تحت‌تأثیر «فناوری‌های زیستی» نوین قرار خواهد گرفت. بخشی از این فناوری‌های زیستی، شامل فناوری‌هایی است که بر کشاورزی و علوم گیاهی تمرکز دارد. این شاخه از علوم، علاوه بر شناسایی مشخصات «حیات گیاهان»، قدرت تغییر، کنترل و بهره‌برداری اقتصادی از گیاهان را در اختیار ابرکمپانی‌های پیشتاز در این فناوری قرار داده است. با این توضیح باید بدانیم که در قرن جدید برنامه راکفلرها در حوزه غذا هرگز به روش‌های سنتی ختم نمی‌شود؛ مهم‌ترین دلیل تغییر این برنامه‌ها در دو تا سه دهه اخیر شامل موارد زیر است: 🔹 برای فعالیتِ پیشتاز در عرصه‌ی کشاورزی، به‌کارگیری فناوری‌ها و دانش‌های میان‌رشته‌ای، مانند ژنتیک گیاهی ضروری است. 🔹 تحول در آرایش ثروتمندان فراملی طی نیم قرن اخیر (که پیش از این به‌عنوان ابرکمپانی‌های فراملی بررسی شد) لزوم به‌کارگیری یا حتی همکاری با این ثروتمندان را خاطرنشان می‌کرد. 🔹 با توسعه‌ی زیرساخت‌های تبادل اطلاعات، علوم شناختی (۲) که داده‌های خود را از ابزارهای فناوری اطلاعات (۳) می‌گیرد، در زمره مهم‌ترین علوم برای تصمیم‌سازی و حکمرانی بر مردم جهان قرار گرفته است. حداقل با توجه به ضرورت‌های فوق، طی سه دهه گذشته علاوه بر حضور کانون‌های سنتیِ تجاری و اقتصادی -مانند مونسانتو (۴)- ورود کانون‌های دانشی پیشتاز و تخصصی و همچنین صاحبان ابزارهای حاکم بر جریان اطلاعات با هدف حاکمیت بر کشاورزی جهان برای راکفلرها موضوعیت پیدا کرده است. به این ترتیب طی سه دهه گذشته راهبرد اساسی بنیاد راکفلر، تشکیل نهادهای جدید مشارکتی و فراملیتی – که عموماً قالب غیرانتفاعی دارند – و وارد کردن افراد و نهادهای خوش‌نام و تخصصی در این عرصه بوده است. درحقیقت بخش اعظم برنامه‌های بنیاد راکفلر در پوشش نهادهایی مانند بنیاد جایزه جهانی غذا (۵)، بنیاد بیل و ملیندا گیتس (۶)، خزانه جامع بذر سوالبارد (۷) و شبکه فرادستی CGIAR ا(۸) ادامه یافته است. در این فصل برای دریافت آرایش فعلی راکفلرها و سرپل‌های به‌روز آنان برای نفوذ به داخل ایران، شرایط این نهادها را بررسی می‌کنیم. (۹) همه‌ی ما بیل گیتس را می‌شناسیم؛ بیوگرافی او نیز با چند کلیک ساده در دسترس ما قرار دارد؛ اطلاعاتی مانند سال تولد، همسر و فرزندان، پدر و اصالت، دانشگاه محل تحصیل و از این قبیل اطلاعات فردی، به‌راحتی و با یک جستجوی ساده به‌دست می‌آید. مطالب پیش رو تلاش دارد ابعاد پنهانی از زندگی او را روشن کند. ویلیام هنری گیتس (مشهور به بیل گیتس) یک چهره شناخته شده‌ی جهانی در حوزه مهندسی نرم‌افزار و همچنین تجارت علوم کامپیوتر است. وی مؤسس و مالک ابرکمپانی «مایکروسافت» (۱۰) است که نمایندگی‌های آن در بیش از ۱۰۰ کشور جهان گسترده شده است. گیتس اولین بار در سال ۱۹۹۴ به‌عنوان ثروتمندترین فرد روی زمین معرفی شد و این عنوان را تا سال‌ها بعد از آن حفظ کرد. بیل گیتس در ۱۳ مارس ۲۰۱۴ (۱۱) مصاحبه مفصلی با سایت معتبر «رولینگ‌استون» (۱۲) انجام داد که حاوی نکاتی مهم و خواندنی است. (۱۳) برای مثال پاسخ‌های گیتس، عدم اعتقادش به خدا را نشان می‌دهد و او را در زمره «ندانم‌گرایان» (۱۴) جهان قرار می‌دهد. وی در پاسخ به این که «آیا به خدا اعتقاد داری؟» تصریح کرد: «من با افرادی مانند ریچارد داوکینز (۱۵) موافقم که انسان‌ها به خلق اسطوره‌ها نیاز دارند. قبل از این‌که ما واقعاً درک بیماری و آب و هوا و چیزهایی مثل آن را آغاز کنیم، به دنبال توضیحات نادرست برای آنها بودیم. در حال حاضر علم برخی از قلمروها – و البته نه همه – را که مذهب خلأهای آن را پر می‌کرد، پر کرده است؛ اما رمز و راز و زیبایی جهان، بسیار شگفت‌انگیز است، و هیچ توضیحی علمی درباره آن وجود ندارد. می‌گویند آن با اعداد تصادفی تولید می‌شود؛ می‌دانید؟ به نظر می‌رسد، این یک دیدگاه نامتناسب است [می‌خندد] من فکر می‌کنم اعتقاد داشتن به خدا منطقی باشد، ولی دقیقاً این اعتقاد بر چه تصمیماتی در زندگی‌تان اثر می‌گذارد؟ نمی‌دانم.» (۱۶) ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۰ قرآن کریم