49.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مجموعه مستند #فصل_آخر
✡️ تاریخچهای از نحوهٔ شکلگیری #صهیونیسم و آغاز اشغال فلسطین
3⃣ قسمت پنجم: زخم باز
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۳۱
یه بارم تو تاکسی خودمو جمع کردم که به دختره نخورم😐
برگشت گفت نکشیمون یوزارسیف، اسیر شدیم بخدا.😐😂
*به نام خداوند حافظ آبرو*
*سلام*
*خداوند بزرگ و مهربان در قرآن فرمودند*
*وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَی الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً إِلاّ أَنْ یُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِیمٌ*
*و هر دو به سوی در سبقت گرفتند و آن زن پیراهن او را از پشت درید. ناگهان شوهرش را نزد در یافتند. زن گفت: کیفر کسی که به همسرت قصد بد داشته چیست؟ جز این است که یا باید زندان شود و یا شکنجه ای دردناک؟*
*سوره یوسف آیه ۲۵*
*با توجه به این آیه شریفه می توان نکات زیر را برداشت نمود.*
۱. گفتن «مَعاذَ اللّهِ» به تنهایی کفایت نمی کند، باید از گناه فرار کرد. (یوسف جوری فرار کرد که انگار برای فرار داشت مسابقه می داد)*
۲. گاهی ظاهر عمل یکی است، ولی هدف ها مختلف است. (یکی می دود تا به گناه آلوده نشود، دیگری می دود تا آلوده بکند.)*
۳. هجرت و فرار از گناه، یکی از آداب بندگی در پیشگاه خداوند است.*
۴. بهانه ی بسته بودن در برای تسلیم شدن در برابر گناه کافی نیست، باید به سوی درهای بسته حرکت کرد شاید باز شود.*
۵. مجرم معمولاً از خود جای پا باقی می گذارد. (پاره شدن پیراهن از پشت)*
۶. گاه بایستی سرزده به منازل و محل کار سرکشی کرد. و زیر مجموعه را ارزیابی نمود (کاری که همسر زلیخا انجام داد)*
۷. گاهی شاکی، خود مُجرم است. (زلیخا شکایت کرد در حالی که خودش مجرم بود)*
۸. گنهکار برای تبرئه خود، از عواطف و احساسات بستگان خود استمداد می کند.*
۹. صاحبان قدرت معمولاً اگر مقصّر باشند، دیگران را متّهم می کنند. (همیشه دشمنی هست که مشکلات را گردن او بگذارند)*
۱۰. مجرم برای تبرئه خود، به دیگران اتهام می بندد. (زلیخا به یوسف تهمت سوء نیت زد)*
۱۱. چه بسا سخن حقّی که از آن باطل طلب شود.(کیفر برای کسی که سوء قصد به زن شوهردار دارد،حرف حقّی است، امّا چه فردی سوء قصد داشته باید بررسی شود)*
۱۲. زلیخا عاشق نبود، بلکه هوس باز بود؛ چرا که عاشق حاضراست جانش را فدای معشوق کند، نه این که او را متهم کرده و زندانی کند.*
۱۳. زندان و زندانی نمودن مجرمان،سابقه تاریخی دارد.*
۱۴. اعلام کیفر، نشانه ی قدرت همسر عزیز بود.*
۱۵. عشق هوس آلود، گاهی عاشق را قاتل می کند.*
۱۶. زلیخا دارای نفوذ در دستگاه حکومتی و خط دهنده بوده است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412148525567203.pdf
حجم:
9.85M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه شانزدهم:
تکنیک بیتوجهی برنامهریزی شده.
#سبک_زندگی_اسلامی
#بیتوجهی_برنامهریزی_شده
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۹م
داییام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.»
سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم دلم برایش سوخت.
مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچهها میدویم و خسته شدهایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.»
سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.»
مادرم گفت: «بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سر بچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.»
به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار میدهید؟!»
سیما با ناراحتی گفت: «آنقدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.»
پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم که مینیبوسی کنارمان ایستاد. پسرداییام تیمور حیدرپور سرش را از مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوار شوید. مینیبوس، ما را تا کاسهگران میبرد.»
با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینیبوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینیبوس، پر بود و همه همدیگر را هل میدادند.
چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.»
به رانندۀ مینیبوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد.
مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینیبوس نشستم.
داییحشمت پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.»
بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت: «صلوات بفرستید... آیهالکرسی بخوانید...»
رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟»
با ناراحتی گفتم: «نمیدانم، ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.»
حدود پنجاه نفر میشدیم. مینیبوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید... خفه شدیم.»
چند تا از بچهها بالا آوردند. بوی بدی توی مینیبوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همه جا را پر کرده بود.
همه نفسنفس میزدیم.
حدود یک ربع که از گیلانغرب دور شدیم، نزدیک کاسهگران رسیدیم. داییام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.»
راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همانجا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الآن توی گورسفید درگیری است.
مردم توی کاسهگران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند، دور مینیبوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند: «چی
شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟»
زنِ حیدر پرما که فامیلمان بود و همانجا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟»
مادرم بلند شد و گفت: «پناهندۀ خانهات شدهایم.»
زن اخمی کرد و گفت: «این حرفها چیست؟ خانۀ من نیست، خانۀ خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم.»
مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند
مادرم گریه میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینیبوس دسته دسته شدند و به خانۀ اهالی رفتند.
زن فامیل، ما را به خانۀ خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت: «من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.»
مادرم گفت: «من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.»
من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.»
داییام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: «من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همینجا بمان.»
گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمیرویم.»
بعد همگی به خانۀ فامیل دیگرمان توی ده رفتند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#بررسی_شبههٔ_کشتار_یهودیان_بنیقریظه
🖋قسمت پنجم
🔹 سؤالاتی بدون پاسخ
مواردی از جمله:
– آبشخور (شاخ و برگهای) داستان بنیقریظه که به قرنها پیش از اسلام برمیگردد،
– بررسی سابقهی کسانی که برای ابناسحاق ماجرای بنیقریظه را تعریف کردهاند،
– این موضوع که مالک بن انس از معاصرین ابناسحاق، گزارشهای او را تأیید نکرده، عوامفریبش میخوانَد و به منابع و روش وی ایراد جدی میگیرد، و
– اینکه ابنحجر عسقلانی (از علمای بزرگ حدیث و فقه سنّی) گزارش ابناسحاق از بنیقریظه را قابل استناد نمیداند؛
همگی قابل تأمل هستند، اما در این بحث باز نشده است. همچنین این سؤالات بدون پاسخ ماندهاند که:
چه ضرورتی داشته پیامبر (ص) قربانیان را به مرکز مدینه بیاورد و سر به نیست کند؟! خب همانجا کنار قلعهی بنیقریظه، قال قضیه را میکَند!
با وجود اینکه از پیش خندق (خندقهای جنگ احزاب) وجود داشته، چرا باید دوباره برای گردنزدن آنان خندق حفر شود؟!
چرا در هیچیک از آثار جغرافیایی مدینه، به خندقهای حفر شده که ادعا میشود در آنها یهودیان به قتل رسیدهاند، اشاره نشده است؟!
آیا عملاً ممکن است امام علی (ع) یا زُبیر، در یک روز، ۷۰۰ یا ۹۰۰ نفر را گردن بزنند؟!
و چرا به داستان به این مهیبی یک کلمه در نهجالبلاغه اشاره نشده؟!
🔹 اعداد غیر قابل قبول
گفته میشود تمام افرادی که در دورهی ده سالهی وجود پیامبر اسلام (ص) در مدینه بین مسلمانان مدینه و دیگران کشته شدند، ۳۸۶ نفرند.
۲۰۳ نفر از قریش و دیگر قبایل عرب و یهود، و ۱۸۳ نفر از مسلمانان مدینه.
در جنگ بدر با آن شهرتش ۷۰ نفر از قریش کشته شدند و نامشان را هم میدانیم.
در جنگ اُحد حدود همین تعداد از مسلمانان کشته شدند.
در جنگ حنین تنها ۴ نفر کشته شدند.
با این وجود، ادعای قتل ۷۰۰ نفر یا بیشتر از یک قبیله (بنیقریظه) آنهم در یک روز، توهین به شعور مخاطب است.
مهم نیست چه کسی گفته، ابناسحاق یا ابنهشام یا… فرق نمیکند.
بگذریم که در زمان مورد بحث، جمعیّت کل مدینه و همهی قبائل، خیلی زیاد نبوده است.
شایان ذکر است که در برخی کتب سیره اشاره شده:
پس از تعیین تکلیف بنیقریظه، از آنان ادوات جنگی ازجمله ۳۰۰ زره و ۵۰۰ سپر فلزی و چرمی و سرنیزه و… به غنیمت گرفته شد. [۱۱]
نظر به تعداد زرهها و سپرها که برای هر سربازی لازم است، باید به این نتیجه رسید که شمار جنگجویان بنیقریظه آن نیست که اینجا و آنجا نقل میشود.
به عکسهای قدیمی مکّه در قرن گذشته نگاه کنیم که اطراف مسجد را هم نشان میدهد.
اگر دقیق توجه کنیم مثل یک قریه میمانَد.
حالا برویم ۱۴۰۰ سال پیش و باز هم جلوتر، سال پنجم هجری (سال واقعهی بنیقریظه).
آیا ۷۰۰ تا ۹۰۰ مرد قتل عام شدند؟!
آنهم از یک قبیله؟!
مگر کل آن قبیله چند نفر بودند؟
گویی، بهنوعی شبیهسازی از داستان «ماسادا» نیاز بوده است.
🔹 ماجرای ماسادا
ماجرای ماسادا این است که در گذشتههای دور یهودیان علیه رومیان قیام میکنند و این منجر به تخریب معبد آنان در سال ۷۰ میلادی میشود. برخی از یهودیان در قلعهای در ماسادا پناه میگیرند.
در سال ۷۳ میلادی رومیان آنها را محاصره کرده و نهایتاً اغلب آنها را از دم تیغ میگذرانند و از قضا تعدادشان در برخی منابع، ۷۰۰ تا ۹۰۰ نفر ذکر شده است!!
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee