فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | ۱۳ به در
♨️ حق الناس شهید حججی
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود
#داستان_چهارم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | نماز قضاشدهی محسن
♨️ روی نماز صبحهایش خیلی حساس بود
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود
#داستان_پنجم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | درخواست عجیب اهالی یک روستا از فرمانده سپاه
♨️ توانش در #اردوی_جهادی ده برابر میشد.
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#داستان_ششم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
🎥 #نامههای_ماریه | قسمت اول
▪️ماریه یه دختربچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلاماللهعلیها در کاروان عاشوراست؛ که چند روز قبل از مکه راهی کوفه شدند
▪️ماریه توی این سفر قراره برای ما نامه بنویسه و بعد اونها رو با کمک کبوترش «گندم» به دست ما برسونه؛ نامههایی از
یک سفر پر حادثه!
✍️ حامد عسکری
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | شهادت مانند امام حسین
🔶 عشق و ارادت شهید حججی به امام رضا(ع)
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#داستان_هفتم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
🎥 #نامههای_ماریه | قسمت دوم
▪️ماریه امروز هم با کمک کبوترش گندم از کاروان عاشورا برامون نامه فرستاده. این دختر کوچولو توی نامه دومش کلی برامون حرف زده؛ از آقای امام حسین که دوست نداره زیر بار حرف زور یزید بره تا همبازی شدن با رقیه کوچولو و علی اصغر شش ماهه
✍️ نویسنده: حامد عسکری
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #قرآن با بصیرت
🔶 جلسه قرآنی که شهید حججی در آن شرکت نکرد!
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#داستان_هشتم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #اردو_جهادی
🔶 اصلا دوست نداشت توی چشم باشه!
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
#داستان_نهم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
#نامههای_ماریه | قسمت سوم
🔹ماریه توی نامه سومش از خواب ترسناکی که دیده برامون نوشته، خوابی که وقتی اون رو برای رقیه کوچولو تعریف کرده، عمو عباس اون رو شنیده و بهشون قول داده که تا همیشه مراقبشون باشه.
#محرم
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | خادم پشت صحنه #هیئت
🔶 کارهایی که کسی حاضر نیست انجامش بده را بدید به من!
🔷 خدا خواست همه عالم ببینندش...
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#داستان_دهم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
#نامههای_ماریه|قسمت چهارم
🔹ماریه تو نامه نوشته مردی به اسم حُر جلوی راه اونها رو گرفته و نمیذاره تا جلوتر برن، اما هنوز عمو عباس رقیه کوچولو هست تا برای همه بچهها با مشک آب بیاره.
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
#نامههای_ماریه | قسمت پنجم
🔹ماریه تو نامه نوشته تعداد آدم بدهایی که جلوی آقای امام حسین رو گرفتن روز به روز داره بیشتر میشه، اون امشب یه خواب بد درباره عبدالله کوچولو دیده که آدم بدها اونو به خاطر کمک کردن به عموش؛ یعنی آقای امام حسین کشتند.
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | لباس معروفی که کفن شد
🔶 دوست نداشت چیزی از #بیت_المال همراهش باشه
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
#داستان_یازدهم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
#نامههای_ماریه | قسمت ششم
🔹ماریه میگه تعداد آدم بدها انقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین میشه بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس رو داریم نباید از هیچ چیزی بترسیم.
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | کارت #عروسی
🔶 اقدام جالب محسن وقتی به #مجلس عروسی دعوت میشد
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
#داستان_دوازدهم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کودکانهها
#نامههای_ماریه | قسمت هفتم
🔹ماریه این بار نوشته آدمبدها آب فرات رو روی اونها بستند، بابای ماریه بهش گفته اونها میخوان آقای امام حسین رو اذیت کنند،برای همین هم پیش رقیه کوچولو رفته تا دلداریش بده و بهش بگه کنارشه!
https://eitaa.com/salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | عشق به شهادت
🔶 ما شهید میشیم و تو تنها میمونی محسن
🔰 مجموعه کلیپهای #حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر میشود.
#داستان_سبزدهم
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
https://eitaa.com/salonemotalee
هدایت شده از Alireza
*عراقی .... عراقی*
شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه های هور، فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقی ها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند.
ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند.
دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند.
به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود ۲۰ متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت ۱۱/۵ شب بود. فرکانس بی سیم ها را کم کردم و چیزهایی را که می توانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش می دادم و ذکر می گفتم. هر وقت قایق تکان می خورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار می دادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل می کردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام می شد و از همان جا خارج می شد. خیلی درد می کشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم.
صبح، متوجه نزدیک شدن عراقی ها به قایق شدم. بی سیم ها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقی ها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود.
از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد:
«احیا...احیا...».
همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجه های سختی دادند و اطلاعات میخواستند
اما من می گفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمی دانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپ های عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا می زدم، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. مرا روی زمین می انداختند و با پا به کمرم می زدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون می زد، تفریح می کردند و لذت می بردند.
ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند.خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که می خواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند.
با زحمت دست هایم را باز کردم و جلیقه ای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج).
در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایق های خودمان شدم. نیروهای یکی از گردان های لشکر قم بودند. یکی از آن ها مرا شناخت و گفت:
«عراقی... عراقی...».
همه گلنگدن ها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت:
«بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»!
لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقی هایی که مرا شکنجه می کردند، دستگیر کردند و آوردند. آن ها افتادند به دست و پای من و التماس می کردند که نجاتشان دهم... .
از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهیددستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی.
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، کشیده محکمی زد توی گوشم و بعد از کلی بد و بیراه، گفت: عراقی قاتل!
با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است... .
راوی: سردارعبدالله عراقی
🌷 *شهدا در قهقهه مستانه اشان عندربهم یرزقونند.**
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت اول؛
میرشکاری زمانی که به اسارت عراقیها درآمد بهشدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاههای عراق پشت سر گذاشت.
این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی میگوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛
سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچگاه کسی نمیداند در پشت خط مقدم چه گذشته است.
روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستانهای پشت خط را در این مصاحبه بخوانید:
❓خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟
🎤من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم.
پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود.
البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود.
خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسمهای مذهبی در این حسینیه برگزار میشد.
من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود.
همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما بهخاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشتآزادگان بود؛
بنابراین هم بهخاطر شغل همسرم و هم خانوادهای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان، جنگ خیلی زود وارد زندگیمان شد و من بیشتر درگیر شدم.
این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.
❓برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را میدانستید؟
🎤بله تقریبا.
در زمان عقد همسرم یک دوره آموزشهای نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ سالهام قبل از من، این آموزشها را فراگرفت.
وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزشهای نظامی را به من یاد میداد.
❓یعنی قادر بودید که اسلحه بهدست بگیرید و تیراندازی کنید؟
🎤باز و بسته کردن سلاحهایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلتهای کمری ازجمله دورههایی بود که من آموزش دیدم؛
طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم.
من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امامخمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم،
تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم.
❓چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟
🎤ما صدای گلولههای جنگ و خمپارهها را از مرز شنیدیم.
من از بالای پشتبام نگاه میکردم.
میدیدم که آمبولانسها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت میکنند.
شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل میشدند.
❓سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟
🎤۲۵ کیلومتری میشد.
ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم میرفتند، کمک میکردیم.
❓چه کارهایی برای رزمندگان انجام میدادید؟
🎤لباسهای خونی آنها را میشستیم.
چون رزمندگان مجروحان را کول میکردند، اکثرا لباسهایشان خونی بود.
چون حالم از دیدن خون بههم میخورد و تحمل نداشتم، چشمانم را میبستم و به دور از چشم مادرم در حمام را میبستم و لباسهای خونی رزمندگان را میشستم.
من این کار را بهخاطر انقلاب، سرزمین و علاقهای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام میدادم.
آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت دوم؛
❓چند روز طول کشید که شهر بستان نیز مستقیم وارد جنگ شد؟
🎤دقیق بهخاطر ندارم،
اما بیشتر از ۵ روز نگذشته بود که خمپارههای دشمن به شهر بستان برخورد میکرد.
یادم هست که یکی از همین خمپارهها به خانه همسایه ما برخورد کرد و در آن حادثه عروس آن خانواده شهید شد.
کمکم اهالی بستان از شهر خارج شدند.
برخی به شهر دیگری میرفتند و عدهای هم به روستاهای اطراف پناه میبردند.
❓چرا از بستان خارج نشدید؟
🎤پدرم با این قضیه مخالف بود و میگفت ما مردم و ارتش را در کنار خود داریم چرا باید شهر را خالی کنیم.
کمیته و سپاه در کنار ارتش دشمن را مجبور به عقبنشینی میکنند،
من نمیتوانم بروم و باید اینجا بمانم و در حسینیه اذان بگوییم و به رزمندگان کمک کنم.
اما برادرم دیگر طاقت نیاورد و به پدرم گفت اگر نروید خودم را با همین تفنگی که در دست دارم میکشم.
عراقیها کمکم دارند وارد شهر میشوند و باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید.
دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر.
صبح زود بود.
پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: "بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح میرویم."
وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد.
همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانوادهاش آنجا زندگی میکردند.
به من گفت:
"برو اگر زنده ماندم من هم میآیم."
روزهای خیلی سختی بود؛
برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان میآمدند.
❓چند روز در سوسنگرد ماندید؟
🎤تقریبا ۷ مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند.
خانواده من از آنجا به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم.
وقتی شهر توسط عراقیها محاصره شد، همسرم دنبالم آمد و گفت:
"دیگر صلاح نیست اینجا بمانی و باید تو هم بروی اهواز."
با یک ماشین جیپ سپاه که پر از مهمات بود دنبالم آمد که مرا به اهواز ببرد.
من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم و پاهایم را بالا جمع کرده بودم؛ چون زیر پاهایم پر از نارنجک بود.
همسرم یک اسلحه به من داد و گفت:
"نترس تو دیگر دوره آموزشی کار با اسلحه را گذراندهای و یاد گرفتهای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا عراقیها سر راهمان را بگیرند و تو باید اگر لازم شد، تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را دید بزن."
شاید من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم.
همسرم میگفت:
"ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم."
من تفنگ را محکم بغل کرده بودم.
یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم.
اکثر ما زنان با همین لباسها هم شبها میخوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقیها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما بهخاطر خمپارههای عراقی زیاد بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت سوم؛
❓شما همچنان در داخل سوسنگرد بودید که عراقیها شهر را تصرف کردند؟
🎤بله. وقتی همسرم میخواست مرا از شهر دور کند، تقریبا عراقیها وارد شهر شده بودند.
با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود.
همسرم گفت:
"تا جاده به دست عراقیها نیفتاده، باید هر چه زودتر تو را از شهر خارج کنم."
وقتی که از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند؛ یعنی عراقیها پل زده بودند و کمکم نفربرها نیز از آن عبور کرده و وارد شهر شده بودند.
وقتی چشمم به نفربرها افتاد، خوشحال شدم و به همسرم گفتم که برای شما نیرو و کمک رسیده است.
همین جمله را که گفتم، عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند.
هوا گرم و شیشه ماشین هم پایین بود.
از سمت صندلی شاگرد که من نشسته بودم به ما شلیک میکردند.
من سرم را پایین نگه داشته و محکم اسلحه را بغل کرده بودم.
با صدای بلند فریاد میزدم:
«الله اکبر»
«یا حسین»
«یا فاطمه زهرا»
و...
همینطور فریاد میزدم.
عراقیها لاستیکهای ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد.
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم.
پهلوی راست من خیلی میسوخت.
وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم.
همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم.
عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند.
در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد.
این صحنه را که دیدند فریاد میزدند:
"زن نظامی، زن نظامی."
زبان عربی آنها را متوجه میشدم.
عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند.
من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود.
فریاد من باعث شد که عقب بروند.
همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین.
استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند.
یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند.
ما را به سمت شهر العماره عراق بردند.
دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم.
جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود.
میگفتند شما پاسدار خمینی هستید.
به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدامتان میکنیم.
عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم.
هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.
گفتم ما داشتیم از شهر فرار میکردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید.
عراقیها میگفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست.
ادامه دارد...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee