🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت105
#غزال
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم.
دستامو توی دست هاش فشرد و گفت:
- اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم.
سری تکون دادم و گفتم:
- توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته!
فرهاد سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه.
متعجب گفتم:
- ماشین مال کیه؟
فرهاد بلند شد و گفت:
- مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم.
سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم.
دستشو گرفتم و گفتم:
- خیلی خب بریم.
فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد.
هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من!
یه پیامک اومد روی گوشیم!
بازش کردم این بود متن ش:
- سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم.
یعنی چیکار داشت یا من؟
نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد.
با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم.
سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت:
- ابجی چرا رفتی عقب؟
دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم:
- محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم.
سری تکون داد و حرکت کرد
محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت:
- مامانی کجا می ریم؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
- می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم.
رو به فرهاد گفت:
- داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا.
باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت:
- اینم سوپر مارکت.
#رمان
#دوست_شهید_من ❤️
صید بزن تا که بود عین سعادت...
صیّاد چه صیدی بکند غیر شهادت
مردانگی و حلم و تواضع همه ایمان
جمع اند درونت تویی سرباز ولایت
"عاصی"
🌹 در سال روز شهادت خلبان دلاور ارتش اسلام سرلشکر شهید علی اکبر شیرودی هدیه به روح بزرگو ملکوتی ایشان صلواتی هدیه کنیم
🍃🌹🍃❤️🍃🌹🍃
🌹شهادت ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در عملیات بازی دراز دشت ذهاب
#شهیدانه 🍀
#اصول_زندگی_شاد 🦋
از رازهای اصلی افراد موفق
لذت بردن از کاریست که انجام میدهند و منبع این لذت انجام دادن کاری ست که در آن مهارت دارند زیرا همه از انجام کاری که در آن مهارت دارند لذت میبرند
#انرژی_مثبت
🛑📸تفاوت خارک و دمباز و رطب و خرما رو بدونین، شاید لازمتون شد🙂
#دانستنی_ها
امروز سالگرد شهادت حمیدرضا الداغی هستش...🖤
فاتحه و صلوات یادتون نره
#شهید_غیرت
راست میگفت:
• مردانِ خدا ز خاکدانِ دگرند..
#سردارمن | ¹:²⁰
مداحی آنلاین - نماهنگ منو کی میبری کربلا - حسین طاهری.mp3
3.75M
⏯ #استودیویی احساسی
🍃یه روز و روزگاری تو دلم اومدی پا گذاشتی
🍃رفتی ولی برای همیشه عشقتو جا گذاشتی
🎙 #حسین_طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام_خوشبختی
✨ حکم کاشت ناخن مصنوعی
✅ این حکم برای لاک ناخن هم صدق میکند
#کاشت_ناخن
🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
.
.
✔️عذرخواهی همسر خود را سریع بپذیرید و توقع نداشته باشید که همسرتان مطابق میل شما و با الفاظی خاص عذرخواهی کند.
.
.
🔹گاهی همسر شما بدون استفاده از لفظ با نوعی رفتار عذرخواهی میکند.
مثلا لبخند می زند و شما را می بوسد.
🔹رفتارهای اینچنینی به معنای عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
.
.
🔥 نپذیرفتن یا دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط را فراهم می کند. مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
#سیاست_مردانه 🧔♂
❣به جای اینکه همسرتان را"خانم" صدا بزنید با دادن میم مالکیت او را
💎"خانمم"صدا بزنید.
💖خانمها عاشق این میمهای مالکیت هستند که از سمت شوهرشان ابراز میشود.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت106
#غزال
پیاده شدیم و با محمد داخل رفتیم.
محمد یه کیک و شیر برداشت با چیپس خودمم یکم خوراکی برداشتم و حساب کردم.
سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد.
شیر و کیک محمد و باز کردم و بهش دادم به فرهادم خوراکی دادم تا توی راه مشغول باشیم.
اما فکرم بیشتر درگیر پیام شایان بود.
حتی با اوردن اسم ش هم بغض می کردم!
اما تا حدودی خیالم راحت شده بود که بچه مال شایان نیست!
نکنه عاشق شیدا بشه؟
یا شاید هم عاشق ش شده بخواد محمد رو هم از من بگیره!
نکنه اصلا خواسته برم اونجا که محمد و بگیره؟
یا باز شیدا یه نقشه جدید ریخته و می خواد بگه بلا سرم بیاره یا بچه امو بکشن؟
از استرس حالت تهوع گرفتم و فوری به شیشه شدم و جلوی دهنمو گرفتم.
فرها سریع زد بغل پیاده شدم و توی جدول عق زدم.
خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم.
فرهاد سریع برام اب اورد و به صورتم زدم.
محمد ترسیده داشت نگاهم می کرد بهش نگاه کردم و گفتم:
- بشین تو ماشین مامانی چیزی نیست قربونت برم.
سری تکون داد و توی ماشین نشست.
فرهاد نگران گفت:
- خوبی؟
اره ای گفتم چقدر دلم می خواست الان شایان اینجا بود تا اون حالمو می پرسید نگران من و بچه اش می شد اما..
لبخند تلخی زدم که فرهاد فکر کنم متوجه شد دلیل ش چیه!
لعنت ی به خودش فرستاد که مصبب این اوضاع و احوال منه و سوار شدیم.
محمد توی بغلم اومد و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:
- نی نی اروم باش انقدر مامانمو اذیت نکن می زنمتا.
خنده ام گرفت!چجوری می خواست بزن ش اخه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- شیطون بلا چجوری می خوای داداش تو بزنی؟
با صدای ارومی که من بشنوم مثلا بچه نشنوه گفت:
- من که نمی زنم داداشی مو دارم تهدید ش می کنم یکم بترسه مامانی!
خنده ای کردم و سر تکون دادم.
بلاخره به محل مورد نظر رسیدیم.
دفتر یه وکیل بود به نام سعدونی!
هر سه وارد ش شدیم دو نفری که اینجا بودن خداحافظ ی کردن و رفتن رو به منشی گفتم:
- ببخشید من می خواستم اقای سعدونی رو ببینم.
منشی گفت:
- سلام خوش اومدید وقت قبلی داشتید؟
نه ای گفتم که گفت:
- پس ساعت 7 بیاید.
لب زدم:
- اما کار ما خیلی واجبه.
منشی گفت:
- متعسفم ایشون دارن می رن تا ساعت 7 کاری هم نمی تونم بکنم.
که در باز شد و اقای سعدونی اومد بیرون سمت ش رفتم و گفتم:
- ببخشید شما اقای سعدونی هستید؟
منشی کلافه گفت:
- خانوم گفتم که وقت ندارن.
اقای سعدونی گفت:
- مشکلی نیست خانوم همتی بعله بفرماید؟
سری تکون دادم و گفتم:
- من غزال محمدی هستم دختر احمد محمدی ظاهرا شما وکیل شون هستید درسته!
با بهت گفت:
- بعله بعله شما کجا بودید من کلی دنبال شما بودم اما پیداتون نکردم همه چی رو فروخته بودید
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
📖 بنَفْسی اَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَم لا تُضاهی
جانم فدایت، تو نعمت دیرینهی بی مانندی هستی
فرازی از دعای ندبه
امام مهربانم...
خورشید، به شوق دیدن
روی ماه شماست که
هر روز طلوع میکند
باز صبح رسید، و هر
صبحی که با سلام بر شما
آغاز شود البته به خیر است...
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقاجانم
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم