حکایت رفاقت من با «توووو»
حکایت "قهوه" ایست که؛
امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ...
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم...
که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن...
که انتظار تمام شدنش را نداشتم...
تمام که شد فهمیدم ..
باز هم قهوه می خواهم...
حتی تلخ تلخ!☕️
●━━━━My eternal peace──❤️☕️❤️
از دست دلم شاکی ، دلتنگ خودم هستم
دلتنگ کمی قبل از وقتی به تو دل بستم
#آرامش_ابدی_من🥲
Ragheb - Bi Hava.mp3
8.55M
🎵 راغب
🎻 بی هوا❤️
●━━━━━━───────❤️⇆❤️
#سیاستهای_همسرداری
"تلافـی نکنیـد!"
🍃 زندگی مشترک میدان جنگ و مقابله به مثل نیست و راه حل آرام کردن همسر شکّاکتان، بیشتر کردن تردیدهایش نیست.
👈 مقابله به مثل یا متهم کردن همسر بدترین راهی است که میتوانید برای آرام کردن زندگیتان انتخاب کنید. مدام انگشت اتهام را به سمت همسرتان نشانه نگیرید و با از بین بردن اعتماد به نفسش برای برنده شدن تلاش نکنید.
👈 گاهی به او بگویید که شاید در برخی موارد حق داشته و سوتفاهمی میان شما چنین مشکلی را ایجاد کرده است.
✅ در تمام طول بحث به او بگویید که برداشتهای اشتباه در ایجاد این مشکل دخیل بوده و هر دوی شما باید برای از بین بردن سوءتفاهمها تلاش کنید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
#بانوي_باكلاس
دلیلی نداره شما بعد از دعوا زنگ بزنید یا برید پیش خانوادتون کل ماجرا رو تعریف کنید
- اولاً که اونا خیلی یک طرفه قضاوت میکنن.
- دوماً آدمِ توى قلبتونو پیش خانوادتون خراب می کنید.
- شما بعد یه مدت کوتاه آشتی می کنید و همه چی رو فراموش می کنید.
اما خانوادتون یادشون نمیره و دیدشون نسبت به زندگی شما عوض میشه و از این به بعد منتظر باشید تو زندگی دونفرتون دخالت کنند چون شما خودتون این اجازه رو بهشون دادید...
#دکتر_محمود_انوشه
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت25
#سارینا
از مدرسه که تعطیل شدم زود وارد اشپزخونه شدم و گفتم:
- مامانییییی کجاییی بیا غذا منو بده می خوام بر..
با دیدن عمو اینا ساکت شدم و گفتم:
- سلام.
سامیار کنجکاو نگاهم کرد و عمو رومو بوسید و زن عمو هم همین طور.
تنها کسی که تاحالا نبوسیده بودم سامیار بود می گفت من نامحرم شم هیچ وقت به دخترای فامیل نگاه نمی کرد یا ندیده بودم با کسی شون دست بده اما از تمام پسرای فامیل خوشکل تر بود.
همه بهش می گفتن کوه یخی اما من می گفتم بچه مثبت اخه همه لباس هاش یقعه دارن و تا بیخ دکمه هاشونو می بنده کسی با لباس یقعه گشاد و استین کوتاه تاحالا دیدتش.
کلا خانواده عمو مذهبی بودن.
مامان ملاقه به دست گفت:
- کجا مامان جون؟ بزار برسی.
بغلش رفتم و گفتم:
- اذیت نکن دیگه با فاطی و زری می خوایم بریم خرید بیرون ناهار بده پول هم بده می خوام برم.
صندلی و کشید و نشستم و گفت:
- سارینا طول نکشه باز من نگران بشم نری باز کسی رو بزنی شر درست کنی پسری چیزی متلک پروند نمی خواد بلا سرش بیاری جواب ابلهان خاموشه باشه دختر مامان؟
سری تند تند تکون دادم که غذا کشید و گذاشت جلوم.
تند تند فوت می کردم تا سرد بشه.
مامان گفت:
- چته مامان جان صبر کن خوب یا برو اماده شو تا بیای اینا سرد شده.
راست می گفت.
با دو رفتم بالا یه تیپ سر تا پا مشکی زدم یه دستمال کوچیکی هم داشتم مد شده بود می بستیم به صورت یا پیشونی یا مچ دستمون یا هم روسری کوچیک.
انداختم تو کیفم اونجا صورتمو بپوشونم کسی نبینتم.
یهو فکری به سرم زد.
سریع از پنجره اتاقم به پارکینگ نگاه کردم که ماشین دوم بابا بودش.
از اتاق مامان کلید در پشتی رو کش رفتم و رفتم توی اشپزخونه.
مامان نگاهی به لباسام انداخت.
یه شلوار لش مشکی که زنجیر داشت و یه تی شرت مشکی که تا روی رون ام بود و کلاه که کل موهامو توش جمع کرده بودم و کوله مشکی و کفش های بوت ام.
متعجب گفت:
- چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟ شبیهه خلافکار ها شدی.
خبر نداری مامان جون دخترت می خواد بره پلیس بازی.
چشمکی زدم و سامیار پوزخندی بهم زد.
منم با نیشخند جواب شو دادم.
ع
غذامو خوردم و کارت مامان و گرفتم از اتاقم رفتم تو بالکن و از بالکن هم رفتم تو پارکینگ.
در پشتی رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
بابا بهم یاد داده بود و چقدر مامان به جون ش غر زد که این هنوز بچه است و نمی زاشت ماشین سوار بشم یکی دو بار قایمکی بردم بیرون که مامان فهمید و پوست از سرم کند چقدر هم به جون بابا غر می زد که تقصیر اونه!
اگه از در اصلی می رفتم می فهمید پس در پشتی عالی بود.
زدم بیرون اخ جون.
سمت خونه حسنی رفتم و منتظر موندم تا بیاد بیرون.
اهنگ گذاشته بودم و حسابی داشتم کیف می کردم.
ساعت1 و نیم اومد بیرون و سوار تاکسی شد و راه افتاد با فاصله ازش راه افتادم همش استرس داشتم نکنه تصادفم کنم یا مامان فهمیده باشه ماشین و برداشتم.
حسنی از شهر خارج شد و یه جای برهوتی بود تقریبا و کامیون رفت و امد داشت.
بسم الله کجا داره می ره.
جلو تر اژانس وایساد و منم وایسادم حسنی پیاده شد و اژانس که رفت دیدم از جاده خاکی رفت پایین.
پیاده شدم و اروم سمت لبه جاده رفتم داشت از دید ام خارج می شد مجبوری از لبه جاده رفتم پایین که حسابی خاکی شدم .
با فاصله ازش راه افتادم کلی زباله اینجا بود گند تر از اینجا جا واسه قرار نبود؟
پشت یکی از گونی های زباله وایسادم بهشون نگاه کردم به ردیف وایساده بودن و راحت فیلم گرفتم و چهره تک تک شون توی فیلم قشنگ افتاده بود اون معلم با یه مردی که ماسک زده بود و معلوم نبود چهره اش داشتن بهشون از همون کیک ها می دادن.
به هر کدوم یه تعداد مشخصی می دادن.
انگار همه بچه مدرسه ای بودن.
دستم خسته شد و تکیه دادم به همین کیسه زباله که سبک بود و افتاد.
بهت زده نگاشون کردم که داشتن نگاهم می کردن.
یا خدایی گفتم و با سرعتی که تاحالا خودم از خودم ندیده بودم شروع کردم به دویدن اونا هم داشتن می یومدن دنبالم.
خدایا شکر خوردم غلط کردم بی خود کردم وای خدا
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت26
#سارینا
از ترس گریه ام گرفته بود سریع از جاده خاکی بالا رفتم اما شیب ش زیاد بود و سر خوردم پایین چند قدم رفتم عقب که یهو صدای شلیک اومد و بازوم سوخت.
یا امام حسین تیر خوردم!
سریع تر بالا رفتم که افتادم روی جاده خاکی وای خیلی درد داشت.
اما می موندم تیکه تیکه ام می کردن.
سریع بازومو گرفتم و دویدم سمت ماشین.
سوار شدم و گاز شو گرفتم.
با بهت دیدم ماشین ش داره دنبالم میاد.
یه پراید بود و همه مون مرده پشت ش نشسته بود.
به بازوم نگاه کردم که خون ازش چکه می کرد می ریخت رو شلوارم.
نه من نمی ترسم من نمی ترسم من باید روی سامیار و کم کنم باید بفهمه من بچه ننه نیستم!
پامو روی پدال گاز گذاشتم که ماشین از جاش کنده شد بین ماشین ها لایی می کشیدم و از شدت هیجان از سر و روم عرق می ریخت.
انگار بازی مسابقه ای بود فقط یکم فقط ام کوتاه بود اگر قدم بلند تر بود خیلی بهتر بود و بهتر می دیدم جلو رو.
با دیدن کیف م لبخندی زدم و از جام یکم بلند شدم کیف مو گذاشتم روی صندلی نشستم حالا عالی بود.
با سرعت رانندگی می کردم و عجب هیجانی داشت.
ماشین اون پراید بود و نتونست دنبالم بیاد و گمم کرد بعد از 1 ساعت .
کنار جاده پارک کرده بودم و مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم با این دستم!
اگر مامان منو این شکلی می دید سکته می کرد به خدا!
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم عمو بود وای قلبم اومد تو دهنم.
برداشتم و جواب دادم:
- بعله عمو..
با صدای مهربونی گفت:
- عمو جون ماشین و تو بردی؟
لب زدم:
- اره.
صدای گریه مامان از اون ور بلند شد.
عمو گفت:
- بیا خونه عزیزم مراقب باش مامانت سکته کرد از ترس.
لب زدم:
- نمیام بیام بدبختم می کنه.
صدای امیر اومد:
- الو سارینا بیا خونه زن عمو خیلی گریه کرده .
لب زدم:
- امیر گوشی و از رو بلند گو بردار.
لب زد:
- برداشتم.
با صدای ارومی گفتم:
- تابلو نکن امیر توروخدا ببین یه ادرس بهت می دم به هیچکس نگو بگی من می دونم با تو بیا هیچکس و نیار الکی بگو سارینا با دوستاش پارکه می رفتم دنبالشون.
زد زیر خنده الکی و چند تا چرت و پرت گفت و قطع کرد.
ادرس و ایمیل کردم و به دستم نگاه کردم که خون ش بند نیومده بود.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
دردم بیشتر شده بود و گرمم شده بود حسابی تب کرده بودم و قرمز شده بودم ای کاش زود تر بیاد.
یه ربع بعد در ماشین باز شد و با بهت دیدم سامیار نشست جلو و امیر نشست عقب.
سامیار با خشم گفت:
- کدوم گوری رفته بودی؟
امیر گفت:
- یا خدا سارینا رنگ و روت چرا اینطوریه؟
رو به سامیار گفتم:
- من من..
با خشم فک مو بین دستش گرفت و داد زد:
- ده جون بکن.
امیر از بین صندلی جلو اومد و هلش داد عقب که زدم زیر گریه و دستمو جلو اوردم و گفتم:
- تیر خوردم.
چشای هر دوشون گرد شد.
امیر وحشت زده به صندلی تکیه داد و بهت زده به دستم که استین م غرق در خون بود چشم دوخت.
سامیار اب دهنشو قور داد و یا امام حسینی گفت.
بی حال به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه ساعت طول کشید تا اون مرده گمم کرد همین طور ازم داره خون می ره جون ندارم.
و چشامو بستم که سامیار سریع با من جاشو عوض کرد و سمت بیمارستان رفت.
امیر مدام به صورتم می زد و می خواست چشامو باز نگه دارم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت27
#سارینا
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و با کمک سامیار و امیر وارد بیمارستان شدیم.
روی تخت دراز کشیدم و پرستار امیر و سامیار و بیرون انداخت و انقدر خسته بودم که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم رو تخت بودم با لباس بیمارستانی و دستم که باندپیچی بود و سامیار که روی صندلی نشسته بود و با خشم داشت نگاهم می کرد.
عنرژی رفته شده ام انگار برگشته بود و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- ها چیه؟خوشکل ندیدی؟تو که هیچ دختری رو نگاه نمی کنی ولی همش زل می زنی به من فکر کنم زیباترین دختری باشم که دیدی ها نکنه عاشقم شدی؟
بعد نیشخند زدم با همون خشم ش گفت:
- چرت و پرت هات تمام شد؟نه می دونی دختر به احمقی و چرتی تو ندیدم انقدر که از تو حالم بهم می خوره از هیچ دختری حالم بهم نمی خوره! الانم اگه اینجام واسه عملیاتمه بلایی سرت نیاد جواب عمو رو چی بدم و گرنه می مردی هم نمی یومدم .
حس کردم با حرف هاش یه چیزی دورنم خورد شد.
اشک ناخودگاه توی چشم هام جمع شد که چشاش رنگ تعجب گرفت پوزخندی با چشای اشکی زدم و گفتم:
- از کوه یخی غیر تو بجز این چیزی انتظار نمی رفت! به خاطر تو هم نیست که من دارم عملیات و کمکت می کنم به خاطر دوستای مدرسمه که اسیب نبینن الانم برو بیرون نترس خوبم خودمم جواب مامان و بابامو می دم جناب سرگرد.
پوف کلافه ای کشید و رفت بیرون.
اشکام از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی بالشت.
چرا انقدر دوست داره منو اذیت کنه؟ چرا انقدر از من متنفره؟مگه من چیکارش کردم؟
تا اخر ساعت که مرخص شدم دور و ورم افتابی نشد و اصلا نگاهم نمی کرد فقط زمین و نگاه می کرد.
امیر کار های ترخیص و انجام داد و سوار ماشین شدیم.
امیر با خنده گفت:
- شجاع شدیا سارینا!
جواب شو ندادم حوصله هیچی رو نداشتم.
جلوی خونه اقا بزرگ پارک کرد مامان اینا رو گفته بود بیان اینجا تا بقیه بتونن مامانمو اروم کنن.
طوفان تازه قراره شروع بشه!
درو باز کردم و اولین نفر رفتم داخل.
مامان سریع بلند شد و با دیدن من خشکش زد.
چیزیم نبود که فقط دستم باند پیچی شده بود از گردن ام اویزون بود زیر چشام به خاطر خون ی که از دست داده بودم گود و کبود شده بود رنگ مم رنگ میت بود همین!
بی حال افتاد روی مبل که با دو رفتم سمت ش.
زن عمو سریع تو صورت مامان اب ریخت .
اب دهنمو قورت دادم که شروع کرد به گریه کردن.
همه شکه شده بودن.
اقا بزرگ با خشم رو به سامیار گفت:
- کجا تصادف کردی بابا جان؟ دستت که نشکسته؟
متعجب گفتم:
- تصادف؟ من که تصادف نکردم دستم تیر خورده.
چشای اقا بزرگ گرد شد و مامان راستکی از هوش رفت.
لب مو گاز گرفتم زن عمو انقدر شکه شده بود رنگ ش پرید .
بابا اب ریخت تو صورت مامان و بعد یه ربع مامان بهتر شد چه بهتر شدنی فقط گریه می کرد.
اقا بزرگ گفت:
- سامیار تو کدوم جهنمی بود که این بچه تیر خورد؟
مامان با گریه گفت:
- نمی زارم نمی زارم دیگه دخترم تو این کار شرکت کنه تمام.
عمو با خشم به سامیار نگاه کرد.
به سامیار نگاه کردم که با پوزخند به جلوی پام نگاه می کرد!
حتما فک کرده من کیف می کنم همه اونو مقصر کردن!
بلند شدم و گفتم:
- سامیار با من نبوده مقصر هم نیست خودم رفتم دنبال خلافکار ها .
مامان داد زد:
- ساکت باش بچه!
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
🌱ای آخرین امام من،ألغوث ألاَمان
✨عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان...
🌱 وقتی که نیستی تو،خزان است روزگار
✨وقتی که می رسی،همه جا می شود بهار...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
•°🌸°•#آقاۍقائم²⁷⁸
درانتظارِتوقدّنهالِمنشدهچونسرو
درانتظارِتوقدّپدربزرگکمــــاناست
حُسیـٖنِمـندلمهوا؎حرمتراڪردھ
آقاجانچھگناهےزمنسرزدهڪہغم
دوریتدلمراخونڪرد..♥️'!
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ