🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#غزال
بعد از خوردن سوپ محمد که خیلی خسته بود چون حسابی بازی کرده بود وسط قصه گفتن من خواب ش برد.
بوسیدمش و پتو رو روش مرتب کردم که در باز شد و ارباب زاده نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- بیا کارت دارم.
سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم کنار رفت که از اتاق اومدم بیرون و درو بست.
روی مبل نشستم و اونم روبروم نشست تی وی و خاموش کرد و گفت:
- می خوام یه چیزایی رو امشب بهت بگم! بهتره با دقت گوش بدی و هیچوقت زیر پا نزاری شون!
فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- فردا ساعت 10 می ریم محضر رسمی زن من می شی شرعا و عرفا قراره فردا مال من بشی!
حرف شو قطع کردم و گفتم:
- اینجور که شما می گید مثل این باشه که یه کالا خریدید و من جزء اموال تون باشم!زن کالا نیست شریک همسرشه همدم همسرشه نه کالا.
با مکث گفت:
- خیلی خب!چه بهتر!قراره شریک من بشی توی زندگی و قوانینی هست.
پا روی پا انداختم و منتظر شدم ببینم چی می خواد بگه!
لب تر کرد و گفت:
- زندگی زناشویی قواعدی داره که ما باید هر دوتامون رعایت کنیم نشه شبیهه زندگی زناشویی قلبم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می شه انقدر بحث همسر قبلی تونو نیارید وسط؟چرا همش منو با اون مقایسه می کنید.
دستشو برد بالا که سکوت کردم و گفت:
- من تو رو با اون مقایسه نمی کنم فقط می خوام یه چیزایی رو بهت بگم که از چشم نیوفتی توی زندگی مون چون اگه از چشم بیفتی زندگیت جهنم نمی شه!
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- از زنایی که همش در حال پز دادن ان و داعم یه چیزی می خوان برای پز دادن و به فکر زندگی شون نیستن متنفرم!
لب زدم:
- الان من اینجوریم؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم فردا زن من شدی با بقیه خانوم های دیگه هم کلام شدی هم مجلس شدی اینطور نشی!
نمی شمی زمزمه کردم که گفت:
- دوم اینکه از لباس های جلف زننده و باز به شدت متنفرم دوست دارم مثل الانت سنگین و با وقار لباس بپوشی که بتونم همه جا تو رو همسرم معرفی کنم!
سری تکون دادم و گفتم:
- خیالتون راجب این دومورد اولی راحت باشه.
سری تکون داد و گفت:
- سوم اینکه متنفرم زنم توی ارایشگاه ها و مهمونی ها و این جور چیز ها پلاس باشه با زیبایی مشکلی ندارم اما اینکه گرفتار مد باشه واقعا مشکل بزرگیه!
روسری مو درست کردم و گفتم:
- فکر کنم تا الان متوجه شدید من حتی یه رژ هم ندارم چه برسه به ارایشگاه رفتن.
سری تکون داد و گفت:
- اره خوبه که همین جور باشی!مورد بعدی اینکه به شدت متنفرم زنم با همکار های مرد ام یا مهمونی ها و فامیلای مرد م صمیمی بشه یا زیاد همکلام بشه یعنی یک مورد ببینم دیگه هر بلایی سرت اوردم تقصیر من نیست!
بهش نگاه کردم که گفت:
- البته می دونم اینجور نیستی اینو برای بعدا می گم و تو؟
لب زدم:
- همین مواردی که خودتون گفتید
و بنده دوست دارم شوهرم ایمان به خدا داشته باشه به عقاید من احترام بزاره نون حلال در بیاره دور کار های خلاف نره هوس باز نباشه خوش اخلاق باشه و صد البته قمار نکنه.
روی کلمه قمار تاکید کردم تا منظور مو متوجه بشه.
به من نگاه کرد کرد و زل زد توی صورتم و گفت:
- اون به تو بستگی داره که چطور منو بکشونی سمت خودتت که به حرفت گوش بدم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت27
#سارینا
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و با کمک سامیار و امیر وارد بیمارستان شدیم.
روی تخت دراز کشیدم و پرستار امیر و سامیار و بیرون انداخت و انقدر خسته بودم که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم رو تخت بودم با لباس بیمارستانی و دستم که باندپیچی بود و سامیار که روی صندلی نشسته بود و با خشم داشت نگاهم می کرد.
عنرژی رفته شده ام انگار برگشته بود و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- ها چیه؟خوشکل ندیدی؟تو که هیچ دختری رو نگاه نمی کنی ولی همش زل می زنی به من فکر کنم زیباترین دختری باشم که دیدی ها نکنه عاشقم شدی؟
بعد نیشخند زدم با همون خشم ش گفت:
- چرت و پرت هات تمام شد؟نه می دونی دختر به احمقی و چرتی تو ندیدم انقدر که از تو حالم بهم می خوره از هیچ دختری حالم بهم نمی خوره! الانم اگه اینجام واسه عملیاتمه بلایی سرت نیاد جواب عمو رو چی بدم و گرنه می مردی هم نمی یومدم .
حس کردم با حرف هاش یه چیزی دورنم خورد شد.
اشک ناخودگاه توی چشم هام جمع شد که چشاش رنگ تعجب گرفت پوزخندی با چشای اشکی زدم و گفتم:
- از کوه یخی غیر تو بجز این چیزی انتظار نمی رفت! به خاطر تو هم نیست که من دارم عملیات و کمکت می کنم به خاطر دوستای مدرسمه که اسیب نبینن الانم برو بیرون نترس خوبم خودمم جواب مامان و بابامو می دم جناب سرگرد.
پوف کلافه ای کشید و رفت بیرون.
اشکام از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی بالشت.
چرا انقدر دوست داره منو اذیت کنه؟ چرا انقدر از من متنفره؟مگه من چیکارش کردم؟
تا اخر ساعت که مرخص شدم دور و ورم افتابی نشد و اصلا نگاهم نمی کرد فقط زمین و نگاه می کرد.
امیر کار های ترخیص و انجام داد و سوار ماشین شدیم.
امیر با خنده گفت:
- شجاع شدیا سارینا!
جواب شو ندادم حوصله هیچی رو نداشتم.
جلوی خونه اقا بزرگ پارک کرد مامان اینا رو گفته بود بیان اینجا تا بقیه بتونن مامانمو اروم کنن.
طوفان تازه قراره شروع بشه!
درو باز کردم و اولین نفر رفتم داخل.
مامان سریع بلند شد و با دیدن من خشکش زد.
چیزیم نبود که فقط دستم باند پیچی شده بود از گردن ام اویزون بود زیر چشام به خاطر خون ی که از دست داده بودم گود و کبود شده بود رنگ مم رنگ میت بود همین!
بی حال افتاد روی مبل که با دو رفتم سمت ش.
زن عمو سریع تو صورت مامان اب ریخت .
اب دهنمو قورت دادم که شروع کرد به گریه کردن.
همه شکه شده بودن.
اقا بزرگ با خشم رو به سامیار گفت:
- کجا تصادف کردی بابا جان؟ دستت که نشکسته؟
متعجب گفتم:
- تصادف؟ من که تصادف نکردم دستم تیر خورده.
چشای اقا بزرگ گرد شد و مامان راستکی از هوش رفت.
لب مو گاز گرفتم زن عمو انقدر شکه شده بود رنگ ش پرید .
بابا اب ریخت تو صورت مامان و بعد یه ربع مامان بهتر شد چه بهتر شدنی فقط گریه می کرد.
اقا بزرگ گفت:
- سامیار تو کدوم جهنمی بود که این بچه تیر خورد؟
مامان با گریه گفت:
- نمی زارم نمی زارم دیگه دخترم تو این کار شرکت کنه تمام.
عمو با خشم به سامیار نگاه کرد.
به سامیار نگاه کردم که با پوزخند به جلوی پام نگاه می کرد!
حتما فک کرده من کیف می کنم همه اونو مقصر کردن!
بلند شدم و گفتم:
- سامیار با من نبوده مقصر هم نیست خودم رفتم دنبال خلافکار ها .
مامان داد زد:
- ساکت باش بچه!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت27
#یاس
یه خانوم پلیس برام اب قند اورد و خوردم.
یکم حالم بهتر شد واقعا گرسنه ام بود.
از دیشب تاحالا چیزی نخورده بودم.
پاشا شکایت نامه رو نتظیم کرد و بعد انجام کار ها زدیم بیرون .
سوار شدیم و تا چشم هامو بستم خوابم برد.
با صدا کردن های مکرر پاشا چشم باز کردم و نالان نگاهش کردم.
اروم تر شده بود و مثل قبل خشن نبود.
دستمو گرفت و اوردم پایین.
سمت اسانسور رفت و گفت:
- بریم خونه هر چقدر می خوای بخواب.
سری تکون دادم و در واحد مونو باز کرد و داخل رفتیم.
سمت اتاق رفتم و چادر مو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم.
حسابی خسته بودم و نا نداشتم.
تا چشامو بستم خوابم برد.
توی خواب احساس سرما و لرز می کردم.
با تکون های دست پاشا بی جون چشامو باز کردم و گفت:
- یاس بلند شو یه چیزی بخور ضعف کردی داری می لرزی.
دوباره چشامو بستم که نشوندم و گفت:
- دهن تو باز کن.
با همون چشای بسته دهن مو باز کردم و قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت.
هر قاشقی که غذا تو دهنم می زاشت سه ساعت طول می کشید تا بخورمش.
کم کم دست و پام جون گرفت و گرمم شد.
وقتی کامل غذا رو بهم داد خابوندم و گفت:
- بخواب حالا.
چشم که باز کردم افتاب از پنجره می زد داخل.
مگه ساعت چنده؟
نیم خیز شدم و به ساعت نگاه کردم.
هییییع ساعت 10 صبح بود!
مدرسه ام وای خدا.
سریع پاشدم و لباس پوشیدم.
حتما پاشا رفته بود شرکت اخه چرا بیدارم نکرد؟
حداقل به زنگ دوم سوم چهارم می تونستم برسم!
سریع چادرمو سرم کردم و اومدم درو باز کنم که نوشته روی در رو دیدم:
- سلام یاس خانوم برای اینکه ضعیف و زخمی امروز فقط استراحت کن مدرسه تعطیل!ناهار هم خودم می گیرم میارم .
برو بابا به نوشته روی در گفتم و هر چی دستگیره درو تکون دادم باز نشد!
درو قفل کرده بود.
نالان گوشی رو برداشتم و زنگ ش زدم که صدای جدی ش خورد به گوشم:
- جانم؟
حتما یکی پیشش بود که داشت اینطور باهام حرف می زد.
لب زدم:
- توروخدا بیا درو باز کن کلاسم دیر شده!
پاشا گفت:
- عزیزم امروز فقط استراحت می کنی جایی نمی ری!
نالیدم:
- پاشا.
اونم گفت:
- جان پاشا؟
صدامو مظلوم کردم و گفتم:
- کلید و کجا گذاشتی؟
دوباره حرف شو تکرار کرد:
- غذا هست خوراکی هست همه چی هسا بشین قشنگ بخور لذت ببر.
با حرص گفتم:
- تو قول دادی جلوی تحصیل مو نگیری!
لب زد:
- نگرفتم یه نگاه به دستت و صورتت بنداز بری مدرسه فکر می کنن من زدمت! بمون خوب بشی فردا برو باید برم جلسه فعلا عزیزم.
و قطع کرد.
جلوی اینه رفتم حداقل کبودی ش بهتر از دیشب بود.
دیشب چقدر پاشا غیرتی و عصبی شده بود!
خوب بود به من چیزی نگفت!
#رمان