فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ریلز
▫️شهید حاج قاسم سلیمانی:
✊دفاع از #فلسطین برای ما شرف و عزت است و ما این را با هیچ متاعی در دنیا معامله نخواهیم کرد.
✌️Defending #Palestine is a matter of honor and dignity for us, and we will not trade it for anything in the world.
YEKNET.IR - vahed - shahadat imam javad 1401 - taheri.mp3
7.23M
🎙حسین_طاهری
روزهای هفته را با عشق تو سر میکنم
تا به جمعه میرسم احساس دیگر میکنم
حس دیدار تو در من جمعه غوغا میکند
جمعه ها چشمان خود را حلقه بر در میکنم
در غروب جمعه بغضم در گلو وا میشود
چشم خود را در نبودت جمعه ها ترمیکنم
آنقدر در کوچه ها فریاد نامت میکنم
گوش اهل کوچه را با نام تو کر میکنم
شک ندارم درد جمعه درد بی درمان توست
نام زیبای تو را هر جمعه ازبر میکنم
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
AUD-20220604-WA0019.mp3
4.81M
دلتنگی های غروب جمعه))):
◉━━━━━━───────♡
↻ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
#ترکی | #یابن_الزهرا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت70
#سارینا
2سال بعد!
چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد.
جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد.
عادت داشتم به تنهایی!
اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی.
لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد.
با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد.
بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
امیر راه افتاد و گفت:
- به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟
چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم:
- خودت چی فکر می کنی؟
لب زد:
- سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی.
نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام.
با بغض گفتم:
- امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر.
امیر هم بغض کرده بود:
- بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟
برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- اره.
سعی کرد بخنده:
- بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟
با لبخند گفتم:
- می دم داداش امیر.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت71
#سارینا
وقتی بهوش اومدم تمام 1 ماهی که بیمارستان بودم امیر کنارم بود مثل یه داداش واقعی کاری که ارزوم بود سامیار انجام بده اما اون با سیلی از من و عشقم پذیرایی کرد.
امیر با گریه های گاه و بی گاه من و شبی که قرار بود خودکشی کنم همه چیز رو فهمید و واقعا کمکم کرد.
ولی دیگه سارینا سارینای قبلی نشد.
شیطنت لوس بازی همه چیز رو گذاشتم کنار.
انقدر کم حرف و کم غذا شده بودم مامان می گفت افسردگی بد تصادف کردم مامان بی چاره چه می دونست دخترش افسردگی قلب شکسته شو گرفته.
افسردگی سیلی عشق شو گرفته.
انقدر کم حرف می زدم مامان می گفت گاهی شک می کنم تو همون سارینا باشی نکنه تو بیمارستان عوض ت کردم یا تصادف زبون تو از کار انداخته!
امیر گفت:
- می ری بسیج؟
سری تکون دادم و با من من گفت:
- سامیار داره از معموریت برگشته همه رفتن فرودگاه استقبال این بار که بیاد سرهنگ تمام می شه.
پس بلاخره عشق نامردم برگشته.
طبق معمول با لبخند دردناکی گفتم:
- به سلامتی.
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میای؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- نه.
پیچید و گفت:
- مگه تو حسرت دیدن دوباره اش نیستی مگه دلتنگ ش نیستی نگو نه خودم عکسا شو زیر بالشتت دیدم با قطره های اشک خشکیده روش حتا اون عکسایی هم که از خودش توی خارج برای زن عمو می فرستاد و داری تو که اونا رو نمی دیدی چطور داری شون؟
پوزخندی به قلب عاشقم زدم و گفتم:
- ایمیل زن عمو رو هک کردم عکس می فرسته بر می دارم.
جلوی بسیج وایساد و گفت:
- این مدلی ببینت حتما عاشقت می شه.
درو باز کردم و با مکث گفتم:
- ولی من دیگه نمی خوامش ممنون داداش امیر فعلا.
پیاده شدم و وارد پایگاه شدم.
داستان پایگاه از جایی شروع شد که بعد اون شب خودکشی توی بیمارستان که امیر سر مچ مو گرفت کلی باهام حرف زد و گفت به جای اینکه خودمو ضعیف نشون بدم باید قوی باشم باید کاری کنم سامیار بیاد التماس م کنه زن ش بشم و تنها فکری که ذهن ام رسید اینکه مثل خودش بشم! همون طور که می خواست و امیر ادرس پایگاه سامیار رو برام گیر اورد اول ش فقط برای لج سامیار می خواستم مذهبی خودمو نشون بدم اما اینجا زمین گیرم کرد.
فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام!
با عشق چادر زدم و طوری تغیر کردم که هیچکس باورش نمی شد!
دخترک فضول و شیطون با لباس های امروز حالا چادری شده!
نه تنها خودم بلکه مامان و بابا هم اوردم توی راه.
نه له لج سامیار بلکه با عشق!
عشق به خدا
عشق به اهل بیت که حالا می دونستم کیا هستن
و شهدا.
ای کاش سامیار به جای اینکه قلب مو می شکوند یکم از مذهب و همون خدایی که نماز می خوند براش حرف می زد باهم و راهنمایی م می کرد نه اون جور منو خورد می کرد چون مذهبی نبودم!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت72
#سارینا
وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار.
بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا.
لبخندی رو لبم نشست.
داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم.
شده بودم مسعول کتاب ها.
در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن.
فقط کتاب نبودن معجزه بودن.
نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم.
عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود.
تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم.
دنبال یه رفیق شهید دیگه!
تا باشه از این رفیق های پاک.
ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد.
بازم سامیار سامیار سامیار.
کل زندگیم شده بود سامیار .
ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش.
با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود.
یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود
یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم.
ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی.
نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود.
خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت:
- ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی.
بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم:
- ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم .
با لبخند گفت:
- این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه.
چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم.
با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس.
پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد.
از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه.
ماشین رسید و سوار شدم.
که گوشیم زنگ خورد مامان بود:
- سلام مامان جون جان .
مامان گفت:
- سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟
لب زدم:
- دارم میام خونه.
مامان گفت:
- باشه عزیزم منتظرتم.
و قطع کرد.
یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم.
#سامیار.
همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام.
با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد.
خانواده سارینا فقط نبودن.
با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان.
رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن.
مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود.
امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد.
ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت:
- کجا امیر؟
امیر لب زد:
- می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره.
سارینا و غذا نخوره؟
اقا جون اه کشید و گفت:
اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه .
امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد.
رفتار هاشو درک نمی کردم.
زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت:
- زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان.
اقا بزرگ پاشد و گفت:
- بزار منم بیام .
امیر گفت:
- نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت .
اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
#رمان
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید.
مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
شام در سکوت خورده شد و اصلا انگار به این سکوت عادت نداشتم.
واقعا تا به حال انقدر اهل خانواده رو ساکت ندیده بودم.
در باز شد و امیر خسته و کوفته اومد تو.
ساعت1 بود.
روی مبل دراز کشید و به شدت اخم هاش توی هم بود.
لب زدم:
- چی شد؟
با پوزخند گفت:
- مهمه برات؟
متعجب گفتم:
- این حرف ت یعنی چی؟
نگاهشو بهم دوخت و گفت:
- اخه6 ماه تو کما بود سراغی نگرفتی مهم نبود حالا که یه معده درد گرفته برات مهم شده؟
بلند شد و رفت بالا.
درک نمی کردم رفتار ها شو.
#رمان
عاقدشگفتکهمهریهیِاوآبشود
وقراراستکهاومادرِاربابشود :))))))
شکرخداکهشیعهیزهراوحیدریم !
+ولنتاینبچهمذهبیامبارک:)🚶🏻♂♥️
مـــــا ڪه دربندِ ولنٺاینِ شماهـــا نیسٺیـم
روزِ عشقِ ما فقط پیوند زهــرا و علےسٺ
#روز_عشق_ما♡
«انا لا اضعف اشتاق الیك»
+من کم نمی آورم مگر زمانی که دلتنگت میشوم . .
- نزار قبانی | دلتنگی
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: