Tahdir joze19.mp3
4.02M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_نوزدهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
✨صلی الله علیک یا ابا عبدالله✋🖤
كُلَّ صَباحََ
أتَنَفَـسُّ
بِحُبِّ الحُسِين(علیه السلام)...
هر صبح...
به عشقِ حُسین...
نفس میکِشَم |
#سلامآقا💔
•••┈☆ ✿☆ ════╮
━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━
╰════ ☆ ✿☆┈•••
مداحی آنلاین - حیدر پادشاه و اماممی - جواد مقدم.mp3
5.35M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴حیدر پادشاه و اماممی
🌴 تو صفا و رکن و مقاممی
🎙 #جواد_مقدم
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
🥀🖤🏴🥀🖤🏴🥀🖤🥀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت25
#غزال
نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم.
اصلا به روی خودم نیاوردم و همون جور به کفش هام خیره بودم.
رسیدیم طبقه دوم و توی فروشگاه حجاب رفتیم.
ارباب زاده که معلوم بود بار اولشه اومده همچین جایی داشت با دقت به اطراف نگاه می کرد.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- منتظر چی؟خوب هرچی لازم داری بخر بریم.
سری تکون دادم و چیزایی که لازم بود و خریدم.
حساب کرد و گفت:
- من می رم سرویس بهداشتی و برمی گردم تو بمون نگاه کن ببین چیز دیگه ای نمی خوای؟برمی گردم جایی نرو.
باشه ای گفتم که از بوتیک زد بیرون.
دوباره به وسایل نگاه کردم انواع و اقسام وسایل حجاب!
روسری بلند و ساق دست و ...
یهو در به شدت باز شد که من و بقیه افراد توی بوتیک برگشتیم سمت در فرهاد بود.
بهت زده بهش نگاه کردم سمت ش رفتم و گفتم:
- فرهاد تو اینجا چیکار می کنی؟حالت خوبه فرهاد؟
دستمو کشید و گفت:
- باید با من بیای بدو.
هول کرده بودم و نمی دونستم حتی چی شده!
فقط منو دنبال خودش کشید به خیابون که رسیدیم سریع تاکسی گرفت نشستیم و یه ادرسی بهش داد.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
- کجا داریم می ریم؟ارباب زاده برگرده منو نبینه عصبی می شه دوتامونو می کشه.
با درد گفت:
- غلط کرده.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم!
حالا برگرده منو نبینه چی؟
قطعا هر جای این شهر باشیم پیدامون می کنه وای خدا.
به خونه ی قدیمی نم خورده ای که فرهاد ادرس داده بود رسیدیم.
درو باز کرد و رفتیم داخل.
#شایان
برگشتم توی بوتیک اما خبری از غزال نبود.
رو به خانوم فروشنده گفتم:
- ببخشید همسر من اینجا بودن نمی دونید کجا رفتن؟
با ترس گفت:
- یه اقایی جونی با صورت خونی و کبود اومدن به زور دست ایشون رو گرفتن بردن.
فرهاد!اون چطوری فرار کرد؟اینجا چیکار می کرد؟
همون لحضه گوشیم زنگ خورد بادیگاردم بود جواب دادم:
- اقا اقا دو تا نگهبان گذاشته بودیم این پسره فریب شون داد و در رفت.
با عصبانیت از بوتیک زدم بیرون.
من هر چی می خوام با این پسره رآه بیام انگار فایده ای نداره!
گوشیمو باز کردم و ردیابی که از قبل به لباس های غزال پنهونی وصل کرده بودم برای محکم کاری رو فعال کردم.
مکان دقیق شو نشون داد.
پوزخندی زدم گیرت اوردم خانوم کوچولو.
خواستم برم دنبال ش اما فکری به سرم زد!
اگر تا امشب خودش برگشت ویلا که فبها کاریش ندارم اما اگر برنگشت خواستن فرار کنم می دونم چیکارش کنم.
پس برگشتم توی بوتیک حجاب و خرید هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم از فروشگاه بیرون اومدم و رفتم ویلا.
خرید ها رو روی مبل گذاشتم و نشستم و منتظر شدم.
#غزال
سه ساعتی بود که اینجا بودم و هوا داشت رو به تاریکی می رفت.
فرهاد که مواد بهش نرسیده بود اوضاع ش خیلی داغون بود و اینجا هم که
یه خونه کاهگلی نم خورده که هر لحضه ممکن بود یه جایش فرو بریزه رو سرمون.
انقدر کثیف بود که حالم بهم می خورد.
فرهاد گفت:
- همین جا زندگی می کنیم کار می کنیم.
معلوم بود داره چرت و پرت می گه و نکشیده!
لب زدم:
- من برمی گردم پیش ارباب زاده اون تو روهم درست می کنه.
اومدم برم که خودشو انداخت جلوی در که جیغی از ترس کشیدم.
با چشایی که قرمز قرمز شده بود گفت:
- هیجا نمی زارم بری فهمیدی؟ تو ناموس منی باید پیش من باشی نه اون پسره ی عوضی.
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا برو کنار اون ادم داره پول داره ما رو سریع پیدا می کنه بدبخت می شیم بزار خودم برم تا اون پیدامون نکرده.
خیز برداشت و یه کشیده ی محکم کوبید توی گوشم و عربده زد:
- گفتم جاییی نمی ری فهمیدیییی.
انقدر داغون مواد بود که اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و از عصبانیت سرخ شده بود.
پاشو بلند کرد دوباره بزنه به بدنم که با پام زدم تو پاش و افتاد زمین و فریاد ش به اسمون رفت.
حالا که نعشه است چرا من زورم بهش نرسه!
یه بار بدبخت ام کرده نمی زارم دوباره هر غلطی دلش خواست بکنه.
سریع پاشدم خواست پاشه و محکم تر از قبل زدم تو پاش که به خودش پیچید با گریه گفتم:
- این کتک ها برای خودت بود یه روز ازم تشکر می کنی.
و با دو درو باز کردم زدم بیرون.
تا جایی که می تونستم دویدم تا رسیدم به یه جاده.
دست تکون دادم برای تاکسی که وایساد به عقب نگاه کردم که فرهاد داشت می دوید سمتم سریع سوار شدم و ادرس ویلا ارباب زاده رو دادم.
راننده که مسن بود گفت:
- چیزی شده دخترم؟حالت خوبه؟
#رمان
لَبخَندبِزَنبِہڪِنـٰایِہهـٰاۅَبـٰازبِگۅ،
فَقَطبِہ؏ِشقِفـٰاطِمِہنِگَهِشمیدارَم🖐🏻♥️!
💞͜͡🌸¦⇠#چادرانہ
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
#اصول_زندگی_شاد 🦋
🌀 قوی باش و هیچ وقت تسلیم نشو
همیشه روی هدفت متمرکز بمان و روزت را خودت بساز
#انرژی_مثبت
#سیاست_زنانه
لطافت زنانه ، عشوه و ادای خیلی خیلی خاصی نیست. همون زنانه و با سیاست و کاملا لطیف و زیبا رفتار کردن و حرف زدن و لبخند زدن و حتی ناراحت شدنه... نه مردونه و زمخت.
بعضی ها فک میکنن که برای اینکه خیلی خانومیت!خودشون رو ثابت کنن باید دائما و همیشه در حال عشوه و ادا امدن باشن! نه، اتفاقا.ادا و عشوه همیشگی تکراریتون میکنه.
اجازه بدین اداهاتون و عشوه هاتون ماله یه وقت های خاص با همسرتون باشه
ولی همیشه همیشه آراستگی و تمیزی و با ظرافت رفتار کردن رو فراموشنکنین
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#سیاستهای_زنانه
به همون اندازه که شما از تعریفهای شوهرتون اعم از اینکه "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید
مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریفهای خوشحال میشه
پس گاهی به او بگید: "چقدر قوی هستی" ، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ، "این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی".
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوست_شهید_من ❤️
💝 دوستان از صفحه عکس بگیرین
ببینین شهدا براتون چه پیامی دارن
#شهیدانه
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت26
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم ممنون.
سری تکون داد و همش نگران واکنش ارباب زاده بودم.
از استرس مدام دستامو توی هم گره می زدم و خون خونمو می خورد.
حدود45 دقیقه ای طول کشید تا رسیدم.
حساب کردم و پیاده شدم.
بادیگارد ها با دیدنم درو باز کردن و داخل رفتم.
نفس توی سینه ام حبس شده بود.
همش می ترسیدم به خاطر این کار فرهاد یه بلایی سرمون بیاره.
درو باز کردم و داخل رفتم.
پا روی پا انداخته بود و داشت تی وی نگاه می کرد.
درو بستم که نگاهی به انداخت و دوباره به تی وی نگاه کرد لب زد:
- سلام.
خونسرد گفت:
- کجا بودی؟
لب زدم:
- خوب من یعنی فرهاد اومد دنبالم منو با خودش برد به خدا مواد نکشیده بود نمی فهمید داره چیکار می کنه نمی زاشت برگردم دعوامون شد اون منو زد منم هلش دادم زدم تو پاش تا بتونم فرار کنم به خدا اون مواد نکشیده بود کاراش دست خودش نبود من رو قول و قرارمون موندم برگشتم.
از جاش بلند شد و سمتم اومد.
روبروم وایساد نگاهی به صورتم کرد که جای دست فرهاد روش مونده بود.
لب زد:
- برو لباس هاتو عوض کنم اینم یه جوری پنهون کن محمد نبینه فکر کنه من زدم!
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد و می خوای چیک..
غرید:
- ادم ش می خوام بکنم برو کاری که گفتم و بکن.
سری تکون دادم و ساک مو از روی مبل برداشتم با خرید ها توی یکی از اتاق های پایین رفتم.
بعد از حمام و تعویض لباس ها روسری مو داشتم می بستم که در به شدت باز شد و محمد پرید داخل.
س
گریه روسری مو بستم و برگشتم و دستامو باز کردم که دوید توی بغلم و گفت:
- سلام مامانی دلم برات تنگ شده بود.
صورت شو بوسیدم و گفتم:
- سلام عشق دل مامانی منم دلم برات تنگ شده بود خوش گذشت؟
با ذوق و شوق شروع کرد برام تعریف کردن و منم لباس هاشو عوض می کردم و گوش می دادم.
بعد از تمام شدن حرفاش بیرون اومدم و توی اشپزخونه رفتم با دیدم قابلمه اش گفت:
- واییی می خوام می خوام.
براش گرم کردم که ارباب زاده هم اومد نشست و گفت:
- برای منم بریز.
باشه ای گفتم و سه تا کاسه ریختم برای سه تامون.
گذاشتم روی میز و نشستم.
مال محمد و ریختم توی بشقاب تا سرد بشه چون اصلا تحمل نداشت.
محمد رو به ارباب زاده گفت:
- بابایی کی علوسی می کنید؟
منظورش عروسی بود.
باباش نگاهی به من انداخت و گفت:
- فردا عزیز دلم
#رمان
#ریحانه_بهشتی 🌱
👶🏻👧🏻👶🏻 کودکان بدون آرزو نسازید ❌
⚽️🚙✈️ اطراف فرزندتان را
مملو از وسیله و اسباببازی نکنید!
✅ اجازه بدهید مدتی آرزوی داشتن چیزی را با خود داشته باشد و بلافاصله همه چیز را برایش مهیا نکنید.
✅ در مواقعی برایش اسباب بازی بخرید که خودش درخواست و آرزوی وسیله را کرد و مدت زمانی برای به دست آوردن آن اسباب بازی انتظار کشیده است.
✅ هرگز فراموش نکنید این یکی از اصول تربیت فرزند شاد با روحیه سالم است. با این کار او از بدست آوردن آن وسیله، لذت بیشتری برده و قدر داشتههایش را هم بیشتر خواهد داشت.
#تربیت_فرزند
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
#دو_راهی
شما دو راه بیشتر ندارید ،یا باید الان شروع کنید یا بعدا حسرت بخورید .
1⃣1⃣ روز گذشت
💢یه دفتر برنامه ریزی قرآنی حتما برای خودتون تهیه کنید ،یازده روز از امسال گذشت ،تعطیلات دیگه بسه ،۳۵۴ روز دیگه از امسال مونده .
📎امسال تبدیل کنید به سکوی پرتاب خودتون در زمینه #حفظ_قرآن ؛
اگر شروع نکردید شروع کنید
اگر وسط راهید تموم کنید
اگر ضعیف هستید مسلط کنید
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت27
#غزال
بعد از خوردن سوپ محمد که خیلی خسته بود چون حسابی بازی کرده بود وسط قصه گفتن من خواب ش برد.
بوسیدمش و پتو رو روش مرتب کردم که در باز شد و ارباب زاده نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- بیا کارت دارم.
سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم کنار رفت که از اتاق اومدم بیرون و درو بست.
روی مبل نشستم و اونم روبروم نشست تی وی و خاموش کرد و گفت:
- می خوام یه چیزایی رو امشب بهت بگم! بهتره با دقت گوش بدی و هیچوقت زیر پا نزاری شون!
فقط بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- فردا ساعت 10 می ریم محضر رسمی زن من می شی شرعا و عرفا قراره فردا مال من بشی!
حرف شو قطع کردم و گفتم:
- اینجور که شما می گید مثل این باشه که یه کالا خریدید و من جزء اموال تون باشم!زن کالا نیست شریک همسرشه همدم همسرشه نه کالا.
با مکث گفت:
- خیلی خب!چه بهتر!قراره شریک من بشی توی زندگی و قوانینی هست.
پا روی پا انداختم و منتظر شدم ببینم چی می خواد بگه!
لب تر کرد و گفت:
- زندگی زناشویی قواعدی داره که ما باید هر دوتامون رعایت کنیم نشه شبیهه زندگی زناشویی قلبم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می شه انقدر بحث همسر قبلی تونو نیارید وسط؟چرا همش منو با اون مقایسه می کنید.
دستشو برد بالا که سکوت کردم و گفت:
- من تو رو با اون مقایسه نمی کنم فقط می خوام یه چیزایی رو بهت بگم که از چشم نیوفتی توی زندگی مون چون اگه از چشم بیفتی زندگیت جهنم نمی شه!
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- از زنایی که همش در حال پز دادن ان و داعم یه چیزی می خوان برای پز دادن و به فکر زندگی شون نیستن متنفرم!
لب زدم:
- الان من اینجوریم؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم فردا زن من شدی با بقیه خانوم های دیگه هم کلام شدی هم مجلس شدی اینطور نشی!
نمی شمی زمزمه کردم که گفت:
- دوم اینکه از لباس های جلف زننده و باز به شدت متنفرم دوست دارم مثل الانت سنگین و با وقار لباس بپوشی که بتونم همه جا تو رو همسرم معرفی کنم!
سری تکون دادم و گفتم:
- خیالتون راجب این دومورد اولی راحت باشه.
سری تکون داد و گفت:
- سوم اینکه متنفرم زنم توی ارایشگاه ها و مهمونی ها و این جور چیز ها پلاس باشه با زیبایی مشکلی ندارم اما اینکه گرفتار مد باشه واقعا مشکل بزرگیه!
روسری مو درست کردم و گفتم:
- فکر کنم تا الان متوجه شدید من حتی یه رژ هم ندارم چه برسه به ارایشگاه رفتن.
سری تکون داد و گفت:
- اره خوبه که همین جور باشی!مورد بعدی اینکه به شدت متنفرم زنم با همکار های مرد ام یا مهمونی ها و فامیلای مرد م صمیمی بشه یا زیاد همکلام بشه یعنی یک مورد ببینم دیگه هر بلایی سرت اوردم تقصیر من نیست!
بهش نگاه کردم که گفت:
- البته می دونم اینجور نیستی اینو برای بعدا می گم و تو؟
لب زدم:
- همین مواردی که خودتون گفتید
و بنده دوست دارم شوهرم ایمان به خدا داشته باشه به عقاید من احترام بزاره نون حلال در بیاره دور کار های خلاف نره هوس باز نباشه خوش اخلاق باشه و صد البته قمار نکنه.
روی کلمه قمار تاکید کردم تا منظور مو متوجه بشه.
به من نگاه کرد کرد و زل زد توی صورتم و گفت:
- اون به تو بستگی داره که چطور منو بکشونی سمت خودتت که به حرفت گوش بدم
#رمان
گویند علی(ع) میزده صد وصله به کفشاش
ای کاش دلِ خستهی ما کفشِ علی بود..!🤍
#آیه_گرافی
💢 و تَوَکَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذي لا يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفي بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبيراً
📎 ترجمه: و توکّل کن بر آن زنده ای که هرگز نمی میرد و تسبیح و حمد او را بجا آور و همین بس که او از گناهان بندگانش آگاه است!
آیه 58 سوره فرقان
توکل بر خدایت کن ،کفایت می کند حتما
اگر خالص شوی با او ،صدایت می کند حتما
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅