eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
305 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
728 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ ساعت 4 بود دو ساعتی بود با خدا خلوت کرده بودم. سجاده امو جمع کردم و توی اتاقمون رفتم. خواب بود. توی اشپزخونه رفتم و غذای فردا رو بار گذاشتم چون می خواستم برم مدرسه و وقتی نبود. تا 6 غذام اماده شد و گذاشتم توی یخچال تا اومدم فقط گرم کنم. اماده شدم و بالای سر پاشا رفتم. صداش کردم و گفتم: - پاشا پا می شی منو ببری مدرسه؟ غلطی زد و گفت: - بزار نیم ساعت بخوابم می برمت. باشه ای گفتم و تا 6 و نیم منتظر موندم دوباره صداش کردم که بیدار نشد چند بار اسم شو صدا زدم و تکون ش دادم که زد زیر زیر دستم محکم که دستم درد گرفت و عقب رفتم و سرشو بلند کرد و با داد گفت: - بزار بخوابم دیگه چی می خوای هی پاشا پاشا خستم اه دو دقیقه ساعت شو خودت برو دیگه. به جای دست ش روی دستم نگاه کردم. واقعا به تازه عروس ها میخوردم؟ تاکسی گرفتم و چادرمو سرم کردم از خونه بیرون زدم. سوار تاکسی شدم . گاه و بی گاه از توی اینه نگاهم می کرد و معذب شده بودم. اصلا حس خوبی به راننده تاکسی نداشتم! یکم که گذشت گفت: - چقدر خوشکلی شما مجردی؟ اخمی کردم و به حلقه توی دستم نگآه کردم. و گفتم: - اقا کارتونو بکنید لطفا! چشم کشداری گفت. یکم که گذشت دیدم اصلا مسیر رو داره یه جای دیگه می گه! ترسیدم! گفتم: - اقا داری اشتباه می ری دبیرستان من جای دیگه است. جواب مو نداد که گفتم: - می خوام پیاده بشم بزنید کنار. جواب نداد که جیغ کشیدم یهو قفل مرکزی رو زد و تیزی کشید. یه نگاه ش یه جلو بود و یه نگاهش به من. سریع زدم زیر دستش و قفل درو باز کردم و خودمو هل دادم بیرون که خم شد و زیر و کشید بازوم سوخت و با شدت توی خیابون پرت شدم و دردی توی صورت و بدن م پیچید. چند نفری دورم جمع شدن و زنگ زدن امبولانس. با درد نشستم گونه ام بدجوری درد می کرد. تمام بدن م کوفته شده بود. امبولانس رسید و منتقلم کردن بیمارستان. شماره ازم خواستن تا اطلاع بدن . شماره کیو می دادم؟ پاشا رو؟ اون نامرد که.. نیازی نیست گفتم . پرستار دستمو بخیه زد گفت نیاز به بخیه داره. بدجوری می سوخت. گونه ام رو اسفالت خورده بود و کبود شده بود . پلیس اومد و براش موضوع رو شرح دادم و اطلاعات اون تاکسی رو هم که فقط شماره و محل کارشو داشتم دادم. تا شب توی بیمارستان درگیر بودم. ساعت 9 بود که با زور خودم خودمو ترخیص کردم. یه اژانس گرفتم و سمت خونه رفتم . حتم پاشا نگران شده . حق ش بود هر بلایی سرش بیاد حقشه! حساب کردم و وارد اپارتمان شدم. توی اسانسور طبقه 10 رو زدم و جلوی در بودم. زنگ در رو زدم که تندی باز شد. پاشا اماده بود سرم داد بکشه که با دیدن جا خورد. سلام بی جونی کردم و داخل رفتم. از دیشب هیچی نخورده بودم و حسابی ضعف کرده بودم. بی حال روی مبل نشستم و نالیدم: - گرسنمه! پاشا جلو اومد و دستی به گونه ام کشید که ایی بلندی گفتم و هلش دادم عقب. بلند شدم که بازومو گرفت . دقیقا جایی که اون راننده تاکسی با چاقو بریده بود. ناله ای کردم و بی حال روی مبل افتادم. زود دستشو برداشت که با ناله چادرمو کنار زدم و نگاهی به دستم انداختم. پانسمان خونی بود!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ داد پاشا به هوا رفت که از ترس تو خودم جمع شدم و اشک ریختم . پانسمان و وا کرد و با دیدن جای عمیق چاقو دو دستی زد تو سرش و نشست رو زمین که وحشت کردم و هق هق ام بلند شد. داد ش خونه رو لرزوند: - چیکار کردی چه بلاییی سر خودت اوردی یا امام حسین ! فقط گریه می کردم و می ترسیدم چیزی بگم بزنتم! دست برد بالا و داد کشید: - می گی بزنمتتتت. دستمامو جلوی صورتم گرفتم و توی خودم جمع شدم و جیغ زدم اما ضربه ای حس نکردم. دستمو کشید از صورتم و گفت: - با تووووام جواب منووو بده. با هق هق گفتم: - به خدا من کاری نکردم. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و داد کشید: - کاری بهت ندارم بگو ببینم کی این بلا رو سرت اورده. با ترس تند تند گقتم: - به خدا تاکسی گرفتم هی نگاهم می کرد گفت چقدر خوشکلی به خدا من گفتم کارشو بکنه بعد دیدم مسیر و نمیره گفتم اشتباه داری می ری بعد چاقو کشید زدم زیر دستش درو باز کردم و خودمو هل دادم سمت بیرون که چاقو کشید بازومو برید و افتادم وسط خیابون بیمارستان بودم با امبولانس بردنم به خدا. سریع دوید پانسمان و اورد و بازمو بست دستمو گرفت و زد بیرون . تاحالا اینطور ندیده بودمش. چنان عصبی و خشن شده بود می ترسیدم ازش. درو باز کرد و کمک کرد سوار بشم درو کوبید و سوار شد و گفت: - کدوم پاسگاه. هق هقی کردم و گفتم: -... با سرعت بالا راه افتاد و وقتی رسیدیم. اومد و دستمو گرفت رفتیم تو. با دیدن همون راننده که دستبند دستش بود بازوی پاشا و گرفتم که با خشم برگشت سمتم به مرده اشاره کرد نگاه کرد و گفت: - همین بی ناموس بود؟ سر تکون دادم که سمتش رفت و یه مشت محکن حواله صورت ش کرد. زیر مشت و لگد گرفته بودش و داد و فریاد هاش اداره رو پر کرده بود. من که یه گوشه وایساده بودم و جیک ام در نمی یومد. چند تا سرباز جداش کردن و فرستادنمون اتاق سروان. سروان رو به پاشا گفت: - چه خبره جوون؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت؟ پاشا با خشم به مرده نگاه کرد و گفت: - چطور عصبی نباشم به ناموس من چشم داشته می خواسته بهش دست درازی کنه چاقو کشیده بگین بیان دست زن منو ببین خودشو پرت کرده وسط خیابون ماشینی از روش در می شد چی؟ سروان گفت: - حساب این اقا رسیده می شه نگران نباشید حیدری. یه سرباز داخل اومد و گفت: - یه اب قند بگو بیارن برا خانوم خوب نیست حالشون یه پرونده شکایت هم بیارین.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یه خانوم پلیس برام اب قند اورد و خوردم. یکم حالم بهتر شد واقعا گرسنه ام بود. از دیشب تاحالا چیزی نخورده بودم. پاشا شکایت نامه رو نتظیم کرد و بعد انجام کار ها زدیم بیرون . سوار شدیم و تا چشم هامو بستم خوابم برد. با صدا کردن های مکرر پاشا چشم باز کردم و نالان نگاهش کردم. اروم تر شده بود و مثل قبل خشن نبود. دستمو گرفت و اوردم پایین. سمت اسانسور رفت و گفت: - بریم خونه هر چقدر می خوای بخواب. سری تکون دادم و در واحد مونو باز کرد و داخل رفتیم. سمت اتاق رفتم و چادر مو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم. حسابی خسته بودم و نا نداشتم. تا چشامو بستم خوابم برد. توی خواب احساس سرما و لرز می کردم. با تکون های دست پاشا بی جون چشامو باز کردم و گفت: - یاس بلند شو یه چیزی بخور ضعف کردی داری می لرزی. دوباره چشامو بستم که نشوندم و گفت: - دهن تو باز کن. با همون چشای بسته دهن مو باز کردم و قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت. هر قاشقی که غذا تو دهنم می زاشت سه ساعت طول می کشید تا بخورمش. کم کم دست و پام جون گرفت و گرمم شد. وقتی کامل غذا رو بهم داد خابوندم و گفت: - بخواب حالا. چشم که باز کردم افتاب از پنجره می زد داخل. مگه ساعت چنده؟ نیم خیز شدم و به ساعت نگاه کردم. هییییع ساعت 10 صبح بود! مدرسه ام وای خدا. سریع پاشدم و لباس پوشیدم. حتما پاشا رفته بود شرکت اخه چرا بیدارم نکرد؟ حداقل به زنگ دوم سوم چهارم می تونستم برسم! سریع چادرمو سرم کردم و اومدم درو باز کنم که نوشته روی در رو دیدم: - سلام یاس خانوم برای اینکه ضعیف و زخمی امروز فقط استراحت کن مدرسه تعطیل!ناهار هم خودم می گیرم میارم . برو بابا به نوشته روی در گفتم و هر چی دستگیره درو تکون دادم باز نشد! درو قفل کرده بود. نالان گوشی رو برداشتم و زنگ ش زدم که صدای جدی ش خورد به گوشم: - جانم؟ حتما یکی پیشش بود که داشت اینطور باهام حرف می زد. لب زدم: - توروخدا بیا درو باز کن کلاسم دیر شده! پاشا گفت: - عزیزم امروز فقط استراحت می کنی جایی نمی ری! نالیدم: - پاشا. اونم گفت: - جان پاشا؟ صدامو مظلوم کردم و گفتم: - کلید و کجا گذاشتی؟ دوباره حرف شو تکرار کرد: - غذا هست خوراکی هست همه چی هسا بشین قشنگ بخور لذت ببر. با حرص گفتم: - تو قول دادی جلوی تحصیل مو نگیری! لب زد: - نگرفتم یه نگاه به دستت و صورتت بنداز بری مدرسه فکر می کنن من زدمت! بمون خوب بشی فردا برو باید برم جلسه فعلا عزیزم. و قطع کرد. جلوی اینه رفتم حداقل کبودی ش بهتر از دیشب بود. دیشب چقدر پاشا غیرتی و عصبی شده بود! خوب بود به من چیزی نگفت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب بخیر یعنی سپردن خود به خدا وآرامش در نگاه خدا... یعنی سیراب شدن از چشمه‌ی مهربانی‌های خدا... یعنی لبخند رضایت از حضور خدا... شبتون بهشت😊 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۵۵ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0155.mp3
3.05M
🍃 صفحه ۱۵۵ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
155 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-08-14.mp3
3.22M
🍃 صفحه ۱۵۵ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید