eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
683 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد. با محمد روی مبل نشستیم تا ارباب زاده اماده بشه. محمد همین جوری خیره نگاهم می کرد و چشم ازم برنمی داشت. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چی شده گل پسر؟ بهم تکیه داد و با دستاش بغلم کرد و گفت: - مامانی یعنی تو دیگه راستکی مامان من شدی?یعنی دیگه هیچوقت نمی ری؟ دستامو دورش حلقه کردم و گفتم: - معلومه که نمی رم عزیز دلم تا اخر عمرم پیش تو می مونم مگه مامان می تونه بچه اشو ول کنه بره؟ محمد بغض کرده گفت: - اره مامان واقعی من رفت اما من ناراحت نیستم خوب شد رفت اون منو اذیت می کرد من دوست دارم تو مامان واقعی واقعیم باشی هیچوقتم نری باشه؟ روی موهاشو بوسیدم و خواستم چیزی بگم که صدای ارباب زاده از پشت سرم بلند شد: - پسرم از امروز به بعد غزال مامان واقعی توعه نه اون زن و غزال هم قرار نیست جایی بره قراره همیشه مامان تو بمونه یه مامان واقعی پس نگران نباش. محمد از بغلم در اومد و رفت تو بغل باباش و گفت: - دوشت دارم بابایی خیلی خیلی خیلی زیاد که این مامان خوب و برام اوردی. بلند شدم و لبخندی به هر دوشون زدم. من که خودم نتونستم زندگی کنم و خیلی زود روی خوش زندگی با مرگ پدرم ازم گرفته شد حالا که اب از سر خودم گذشته حداقل می تونم مادری کنم برای بچه ای که هنوز فرصت ها داره برای زندگی و اون با عقده و حسرت مادر بزرگ نشه! سوار ماشین شدیم محمد ام سوار شد و روی پاهام نشست. همین که راه افتادیم محمد گفت: - بابایی؟ باباش پیچید توی خیابون اصلی و گفت: - جان پسرم؟ با حرف محمد چشام گشاد شد: - حالا که ازدواج کنید برای من ابجی یا داداشی میارین اره؟ من هم ابجی می خوام هم داداشی اخه داداشی می خوام باهام بازی کنه منم مراقبش باشم ابجی هم خیلی دوست دارم اخه نازه اگه مثل مامانی باشه. سرمو پایین انداختم وای خدا اصلا به این یه مورد فکر نکرده بودم! واقعا قراره من برای محمد خواهر و برادر بیارم؟ ارباب زاده نگاهی به من انداخت و در جواب محمد گفت: - اره عزیزم ولی باید یکم تو بزرگ تر بشی که بتونی از ابجی و داداشت مراقبت کنی و کمک مامانت باشی.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 امروز قرار بود زهرا و فاطی بیان خونه دیدنم . تو اتاق نشسته بودم و داشتم مگس می پروندم و داشتم به اون روز که با سامیار توی اون ویلا تمرین می کردیم فکر می کردم. که یهو در اتاق باز شد و دو نفر پریدن تو گفتن پخخخخخخخخ. کم مونده بود جامو خیس کنم از ترس . با دهن ی که اندازه دهن گاو وا شده بود نگاهشون کردم هر چی فوش بلد بودم بهشون گفتم و هر چی دم دستم اومد پرت کردم سمت شون و خواستم گلدون و پرت کنم که گفتم: - نه این یادگاری امیره! داخل اومدن و زهرا گفت: - ای بابا اگه مریض تویی که از منم سالم تری . فاطی گفت: - بابا گفتن تیر خورده این خو انگار سگ گازش گرفته هار شده! با چشای ریز شده نگاهشون کردم و گفتم: - پا می شم چپ و راستتون می کنما! دوتاشون عین بز خندیدن و نشستن دو طرفم. زهرا دستاشو بهم کوبید و گفت: - ببین تاحالا جای تیر ندیدم وا کن دستتو ببینم فقط برای همین اومدم ذوق دارم بیینم چه شکلیه! با دهنی صاف شده نگاهش کردم که زهرا پقی زد زیر خنده و گفت: - واییی نگاه بیین ساری برا تو نیومده برا زخم اومده. چپ چپ نگاهشون کردم. یهو زهرا گفت: - حالا بگو بیینم چرا تیر خوردی نکنه مافیای چیزی هستی ما خبر نداریم؟ عملیات که تمام شده بود پس با هیجان شروع کردم تعریف کردن. فاطی با هیجان گوش می داد اما زهرا یه طوری بود نم چرا رفت تو خودش یهو زهرا گفت: - می گم بچه ها دوستم مهمونی گرفته فردا باهم بریم؟ سری تکون دادم و گفتم: - وای اره دلم پوسید بریم خرید؟ سری تکون دادن و سری لباس پوشیدم و راه افتادیم. اولین بوتیک فاطی عاشق یه لباس قرمزه شد و عین کش تنبون دست ما رو گرفت دنبال خودش کشید. یه عده پسر نشسته بودن دور هم و گل می گفتن و گل می شنیدن. با ورود ما نگاهشون خورد به ما و ساکت شدن. یکی شون بلند شد و گفت: - سلام بفرماید دخترا خوش اومدید. فاطی گفت: - از این لباس سایز32 دارین من پرو کنم؟ پسره گفت: - حتما الان میارم. زهرا هم باهاش رفت قسمت دخترونه اما من رفتم قسمت پسرونه کلا عاشق لباسای پسرونه بودم . نگاهی بهشون انداختم که یکی از پسرا گفت: - اینا که پسرونه ان دخترونه اون وره. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - کور خودتی خودم می دونم. ابرویی بالا انداخت و دوستاش خندیدن. رو به فروشنده گفتم: - امم این تی شرت و بیار برام. سری تکون داد و با چوب اوردش پایین داد دستم. توی اینه گرفتم جلوی خودم اوکی بود. گذاشتم روی میز که در باز شد و محمد اومد داخل. متعجب بهش نگاه کردم اما انقدر اشفته بود انگار منو ندید و رو به پسره گفت: - یه شلوار پاکتی و پیراهن دکمه دار ساده می خوستم رنگ ابی. لباس پلیسی ش خونی بود. بهت زده گفتم: - محمد! بهم نگاه کرد و متعجب گفت: - سارینا اینجا چی کار می کنی؟ سمت س رفتم و گفتم: - این چیه روی لباست؟ خونه؟ سری تکون داد و گفت: - اره رفته بودیم امروز دنبال همون معلم ت که مواد می داد دست دخترا تفنگ باهاش بود بی هوا سامیار رو... قلبم ریخت کف پام و تقریبا جیغ کشیدم: - سامیارررر چی؟ متعجب لب زد: - تیر خورد تو کتف ش بیمارستانه! نزدیک بود بیفتم که محمد خیز برداشت گرفتمم و گفت: - چی شد سارینا بابا به خدا حالش خوبه چته تو. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - کدوم بیمارستان؟ گفت: - همین که اینجاست بیمارستان خمین. سریع دویدم بیرون می دونستم کجاست از بلوار یکم پایین تر. سریع تاکسی گرفتم و رفتم اونجا. قلبم عین چی میزد نگران حال سامیار بودم خودمم حال خودمو نمی فهمیدم فقط نگران حال سامیار بودم. وارد بیمارستان شدم و رو به پرستار گفتم: - سلام سامیار رادمهر رو اوردن اینجا؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: - بعله اتاق عمل هستن تیر ها رو در بیارن.. تقریبا جیغ کشیدم: - چیییی تیر ها؟ مگه چند تا بود؟ هر کی اون اطراف بود برگشت و بهم نگاه کرد پرستار ترسیده گفت: - اروم باش دختر دو تا بود دیگه یکی تو کتف شون یکی توی پاشون! انتهای راه رو. سریع با دو خودمو رسوندم که دیدم چند تا از سرهنگ ها اینجان . سمت همون سرهنگه رفتم که می شناختمش. چشاش گریون بود زدم زیر گریه. که سر بلند کرد و متعجب گفت: - سارینا دخترم تو اینجا چیکار می کنی
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ داشتم ظرف ها رو جمع می کردم و پاشا هم که کمکی نکرد مستقیم رفت تو اتاق گرفت خابید. چرخی تو خونه زدم و به نظرم خیلی دلگیر بود. همش خودمو تصور می کردم که توی اون خونه باشیم و چقدر خوبه! ای کاش حداقل برم بیرون! توی اتاق رفتم و روی تخت نشستم. تخت بالا و پایین شد و پاشا تکونی خورد و گفت: - چقدر راه می ری بگیر بخواب. نالان گفتم: - خوابم نمیاد پاشا می شه می خوام برم بیرون. اخم کرد تو خواب و گفت: - بی خود بری باز یه بلایی سرت بیاد بگیر بخواب نمی خوابی هم برو بیرون بزار دو دقیقه استراحت کنم. از ساعت1 تا حالا که ساعت ۶ بود خواب بود و بازم بیدار نمی شد. بلند شدم و توی اشپزخونه رفتم. حداقل شام درست می کردم. مشغول پختن شام شدم و یه ساعت بعد پاشا بیدار شد تیپ زده اومد . حسابی از دست ش دلخور بودم شاید بیدار شد حداقل بریم بیرون حتما می خواد از دلم در بیاره. اما سر یخچال رفت و گفت: - رفیقام می خوان بیان دارن می خوای برو خونه مامانت اینا شاید شب بمون توهم بمون همون جا فقط شام اماده است؟ احساس کلفت داشتم تو خونه اش . بغض مو قورت دادم و گفتم: - یکم دیگه اماده می شه! باشه ای گفت و رفت بیرون. نفس های عمیقی کشیدم و تند تند پلک زدم تا اشکام نریزه. که با صدای چند پسر هول کردم و ملاقه از دستم افتاد توی قیمه و پاچید روی دستم. ایی ریزی گفتم و به زور جلوی خودمو گرفتم جیغ نکشم! سریع کهنه رو کشیدم روی دستم ولی خیلی سوز می داد! صدای پاشون نزدیک اشپزخونه می یومد. سریع پشت یخچال پنهون شدم چون حجاب نداشتم! اخه اینجوری میان تو خونه ادم؟ پاشا گفته بود که می خوان بیان نگفت اومدن! دعا دعا می کردم این سمت نیاد و از شامس بدم داشت می یومد سریخچال و از پاشا می پرسید خوراکی چی داریم! دیگه واقعا نزدیک شده بود و گفتم: - ببخشید اقا لطفا این سمت نیاین من حجاب ندارم می شه برید بیرون و پاشا رو صدا کنید؟ یهو خندید و گفت: - پاشا زن گرفتی؟ ما رو هم دعوت می کردی نکنه دوست دخترته؟ به صداش که می خوره خیلی ناز باشه . بعد رو به من گفت: - حالا بیا بیرون خانوم کوچولو ببینمتون چهار موی سر و این چیزا و زیبایی ها نیاز به حجاب نداره که. خدایا این دیگه کیه! داشت نزدیک می شد که بلند جیغ کشیدم: - پاشآآااااااآ. یه قدم مونده بود تا منو ببینه که پاشا رسید و کشیدش عقب و داد کشید: - هوی چیکار می کنی! مگه بهت نمی گه نیا! رفیق ش گفت: - خوب بابا انگار چیه حالا! پاشا چادر مو و روسری مو انداخت سمتم. گریه ام گرفته بو‌د! یکم فقط تا گناه فاصله داشتم سریع پوشیدم. بیرون اومدم و خواستم بگذرم که پاشا گفت: - گریه کردی بیینمت کجا. بقیه رفیق هاشم اومدن تو اشپزخونه. بازومو که گرفته بود از دستش کشیدم و یکی محکم کوبیدم توی گوشش و جیغ کشیدم: - بمونم اینجا؟ بمونم تو خونه ای که صد تا بی شرف مثل امثال تو و این رفیق هات رفت و امد دارن ذره ای ناموس حالیشون نمی شه! تو اگه یه جو غیرتت تو وجود بود الان رفیق تو زیر مشت و لگد گرفته بودی .. که دستش بالا رفت و کشیده ی محکمی حواله ی صورتم کرد. ناباور دستمو روی صورتم گذاشتم و نگاهش کردم! و سرم داد کشید: - یه بار دیگه دهنتو وا کنی و اراجیف بارم کنی دندون هاتو تو دهنت خورد می کنم! حواست باشه چی می گی گمشو از جلوی چشام. عقب عقب رفتم و گفتم: - بی شرف! بی شرف! بی شرف! توی اتاق رفتم و پول کاپشن چیزای لازمم رو برداشتم ریختم تو کوله ام و زدم بیرون. حتا نمی خواستم دیگه ببینمش! می خواستم جایی برم که چشمم به چشمش نخوره! هنوز جای دستش روی پوستم گز گز می کرد و مطمعنم رد ش می موند!