eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
298 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
692 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 چشام از درد سیاهی رفت و محمد از جیغ من خشک ش زده بود و حتی گریه کردن هم یادش رفته بود. هق هق ام توی ماشین پیچید و شایان مونده بود چیکار کنه چطوری ارومم کنه: - قربونت برم عزیز دلم اروم باش فدات بشم چیزی نیست خوب می شی تحمل کن. بلاخره رسیدیم بیمارستان و بردنم توی اتاقی به محمد و شایان هم اجازه ورود ندادن با امپولی که بهم زدن چشام روی هم افتاد و دیگه چیزی یادم نمیاد محمد توی بغلم بود و پشت در روی صندلی نشسته بودم. حتی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و دست و پامو گم کرده بودم. محمد انقدر حالش بد شده بود که نمی تونستم از محمد هم بپرسم. نکنه شیدا گفته کسی این بلا رو سرش بیاره! با صدای سلام سر بلند کردم پلیس بود. سلام کردم و بلند شدم و محمد و روی صندلی نشوندم. جناب سروان گفت: - به من گفتن همسر تون چاقو خورده و از ماشین خودشو پرت کرده تو خیابون می شه توضیح بدید چرا با همسرتون این کارو کردید؟ بهت زده گفتم: - من؟ما امروز وقت دادگاه داشتیم بعد برای نتیجه دادگاه به همسر و پسرم گفتم برن توی ماشین چون محیط اونجا برای پسرم خوب نبود بعد از یع ربع من دیدم سر و صدا های زیادی هست نگران شدم اومدم بیرون دیدم پسرم بغل یه خانوم گریه می کنه و همسرم چاقو خورده است و امبولانس رسید اومدیم بیمارستان خودمم نمی دونم چی شده! همون دو تا خانوم مامور که دم در دادگاه کنار غزال بودن رسیدن و جناب سروان حرف های من رو بازگو کرد و خانوم مامور گفت: - بعله ایشون درست می گن زمان وقوع حادثه کنار همسر و فرزند شون نبودن ما برسی کردیم و دوربین های دادگاه رو چک کردیم خانوم و پسر ایشون توی ماشین شخصی ایشون بودن یک فرد موعتاد که اصلا حال ش دست خودش نبوده سوار ماشین می شه و ماشین و به حرکت در میاره و صلاح سرد دس ش بوده ظاهر به خانوم ایشون چاقو زده توی ماشین و خانوم ایشون هم در ماشین رو باز کرده برای نجات خودش و بچه اش خودشو انداخته توی خیابون سارق هم جلو تر با ماشین به مانع وسط جاده خورده و فوت کرده ماشین هم کاملا درب و داغون شده.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نشستیم تو ماشین و حرکت کرد با ذوق گفتم: - کجا می ریم؟ تو فکر بود و با لبخند عمیقی گفت: - یه جای خوب . نکنه می خواد ازم خاستگاری کنه؟ با ذوق انگشت هامو کف دستم فرو کردم و به بیرون خیره شدم. به خاطر من فلش خریده بود و ظبط رو روشن کرد که یه اهنگ عاشقانه پخش شد. کلک خودش گذاشته بود روی اهنگ عاشقانه. مثل این فیلم ها مطمعنن الان می برم یه جایی زانو می زنه ازم خاستگاری می کنه. با فکرش هی بیشتر و بیشتر نیشم وا می شد. یه جایی خارج از تهران بود. یه جاده ی خاکی بود و وسط هاش دیگه جا نبود ماشین بره. پیاده شدیم و به سربالایی نگاه کردم. باهم دیگه بالا رفتیم و حرف می زدیم. رسیدیم به بالاش خیلی از تهران معلوم بود. عجب جایی هم اوردتما! با لبخند بهش نگاه کردم و خواستم چه جای قشنگی که با صدایی قلبم اومد تو دهنم. خوب می شناختم صدا رو. کیارش بود. بهت زده برگشتم و با دیدن ش که اصلحه دست ش بود اب دهنمو قورت دادم و پشت سامیار پناه گرفتم. ترسیده لب زدم: - ت.. تو.. کیارش خندید و گفت: - چیه فک نمی کردی شما دو تا عاشق رو گیر بندازم؟ یعنی تمام مدت دیده باهم بیرون بودیم؟ ادامه داد: - شرمنده جناب سرگرد اما باید سارینا جونت رو ببرم. سامیار پوزخندی زد و گفت: - می دونی فک کردی خیلی زرنگی؟ کیارش گیج بهش نگاه کرد و سامیار گفت: - نه من زرنگ ترم. و صدای تیر اومد جیغ کشیدم. فقط کیارش تفنگ داشت یعنی سامیار رو زد؟ وحشت زده چشم باز کردم دست کیارش تیر خورده بود و اطراف اینجا معمور بود. بهت زده نگاهشون می کردم. چه خبر بود؟ مگه کیارش زندان نبود؟ بقیه رفتن اداره و یکی از نیرو ها منو رسوند. ال باید کیارش الان می یومد که سامیار می خواست از من خاستگاری کنه؟ هوووف عصبانی گفتم و تا رسیدم مستقیم رفتم تو اتاقم و نشستم داشتم فکر می کردم . تازه داشتم به عمق عشق سامیار پی می بردم اون می دونست کیارش فرار کرده اما بیخیالم نبود همه جا خودش می بردتم که هم ابراز علاقه کنه هم مراقبم باشه. تمام مدت خودشو وقف من کرد تا به من اسیبی نرسه وای خدا چقدر دوسم داره! شاید خجالت می کشید بهم بگه! باید خودم کار رو تمام می کردم باید می فهمید این علاقه دو طرفه است. سریع یه دخترونه ناناسی زدم. سفید و یاسی. یه ارایش خوشکل هم کردم و تا چشم مامان و دور دیدم با ماشین بابا از خونه زدم بیرون
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یعنی بابام چی ساخته بود؟ چی ساخته بود که برای اینکه دست اونا نامردا بهش نرسه جون خودش و همسر شو داد و حالا هم جون بچه اش در خطره! نگران نباش بابا جون نمی زارم این نامردا راحت تر برن و به کشور اسیب برسونن. حتا اگه جون مو از دست بدم نمی زارم دیگه این کثافطا پاشون به خشکی برسه بابا جون! قول می دم مثل خودت افتخار بشم بابا جون. با صدای شلوغی و تیر اندازی سریع از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم. با وحشت دیدم اون دختره و یکی دیگه از مرد ها ی باند که منو گرفته بودن خونی افتادن روی زمین و بقیه فرار کرده بودن. در واحد که باز بود و سریع بستم . چه خبره اینجا! با دیدن یه لب تاب و گوشی برشون داشتم و بازش کردم وارد ایمیل شدم و به پاشا ایمیل زدم و همه چیو خلاصه براش گفتم همراه با نقشه ام. لب تاب و یه جای خوب از اتاق قایم کردم و با گوشی شماره پاشا رو گرفتم که خیلی سریع جواب داد: - الو پاشا منم یا.. و زدم زیر گریه حتا نتونسته بودم جمله امو تمام کنم. پاشا با صدای بلندی گفت: - دورت بگردم من خوبی عزیزم؟ نگران نباش دارم میام پیشت . با هق هق گفتم: - پاشا من تو کشتی ام کلی خلافکار اینجاست افتادن به جون هم پاشا نمی دونم چه خبره اینجا! پاشا گفت: - نترس نترس اروم باش ببین دوتا گروه محلول دست تو رو می خوان این یه مسابقه است بین شون فقط چند گروه زنده می مونه و می خوان کل موادی که توی اون کشتی هست و ببرن پخش کنن هر کی برنده بشه و زود تر اون مواد ها رو پیدا کنه ببره برنده است و خیلیا رو بدبخت می کنه تو مراقب خودت باش . لب زدم: - می دونی مواد ها کجاست؟ پاشا گفت: - نه اون مواد ها جاسازی شدن معلوم نیست کجان! واسه چی می پرسی؟ با صدای در تند تند گفتم: - من نمی زارم اون مواد ها بیفته دستشون نگران نباش باید برم خدانگهدار عشقم! و سریع قطع کردم گوشی رو لای موهام قایم کردم و بین موهام با کش موهام محکم گیرش کردم که تانک هم نمی تونست تکون ش بده. کلیپس و کش موی محکم و موهای بلند اینجا به درد خورد. خودمو وحشت زده نشون دادم و در باز شد و سام سریع داخل اومد. با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت: - یالا پاشو بیا باید قایم ت کنم دمبالتن. بلند شدم که چادرمو محکم کشید و که برگشتم و کشیده ی محکمی توی صورت ش زدم و داد کشیدم: - واسه چییییی چادر مو کشیدی مگه تو ناموس سرت نمی شهههه؟ خشک شده موند! با خشم برگشت سمتم و چنان مشتی به صورتم زد که تا چند لحضه گیج شدم و اگر نگرفته بودم با شدت میوفتادم زمین. مطمعنم گونه ام کبود کبود می شه! و توی صورتم داد زد: - نه سررررررم نمی شه خفه شوووو. از درد نمی تونستم حتا لب بزنم و اون با خشم گفت: - احمق اون چادرت لوت می ده بیفتی دستشون تیکه پاره ات می کنن فهمیدی؟ عین من انقدر باهات راه نمیان. و بازمو با خشم گرفت و راه افتاد. لباسم تا روی زمین بود تقریبا و بلند بود اما بدون چادر انگار هیچی تنم نبود! احساس می کردم شرم و حیا مو ازم گرفتن. رفتن طبقه اول و سمت راست از سه تا پله پایین رفت که صدایی اومد سریع درو روبرو رو باز کرد من و هل داد تو خودشم اومد داخل و درو بست. که در قفل شد. هر چی فشار داد در باز نمی شد. همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید. و یه چیز خیلی عجیب اینکه سقف کوتاهی داشت و خیلی سرد و فلزی بود. تاحالا همچین اتاقی ندیده بودم. شکل یه اتاق بود ولی بلندی نصف اتاق رو داشت سقف ش و سرد و بدنه اش از فلز بود. سام فوش های رکیکی زیر لب می داد.