eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
737 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
{🤍🫀} «وَ لَن تَجِد مِن دُونِه مُلْتَحَدا‌» و هرگز جز خدا پناهی نخواهی یافت✨
این قلبها ڪه دربدر شاه‌ڪربلاسٺ یڪ گوشہ چشم مختصرِ شاه‌ڪربلاسٺ این شوق بےنهایٺ واین واین اینها تمام زیر سرِ آقای من پناه دلم باش!❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و توی اتاق رفتم. دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم. ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه. با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت: - سلام مامانی ژونم. لبخند زورکی زدم و گفتم: - سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری. متعجب گفت: - کجا مامانی؟ نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم: - پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی. پکر شد و ناراحت. همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم: - قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟ با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت: - من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه. با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر. با گریه گفتم: - اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم. اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت: - گریه نکن مامانی زود میام پیشت. سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم. از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم. شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن. محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد. شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود. شیدا بهش تک زد و شایان گفت: - برو محمد و بده بهش دم دره. سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم . دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود. با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت: - سلام مامانی. و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم. نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم: - مراقب پسرم باش. پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن. احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم. بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد. انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود. شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست. دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت: - غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه. یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد. بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن. برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
گر قسمت ما باده و گر خونِ جگر بود 🍂؛ ما نوبتِ خود را گذراندیم و گذشتیم ❤️‍🩹'📿. . !
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست🍃' گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست🪐'🌚:")!
‌‌- بكُل أغنیـة حِلوھ أغمُض عيُوني و أتخيَلك!🫀🎼 ‹ باهرآهنگِ شیرینی‌چشمانم‌رامیبندم‌وتوراتصور‌میکنم🎻 › 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد همیشه ازش می ترسید و فرار می کرد. اخ خدا سرم داره می ترکه کی شب می شه محمد و میاره دلم براش مثل سیر و سرکه می جوشید. روی مبل نشستم و از استرس ناخون هامو می جویدم نفهمیدم کی شایان کنارم نشست و دستمو عقب کشید و گفت: - نکن چیکار می کنی؟چرا اینجوری می کنی با خودت. دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم: - نمی تونم اروم بگیرم دارم دیونه می شم محمد از اون می ترسه نمی شه ما هم بریم پیش محمد؟ شایان صورت مو بین دستاش گرفت و شمرده شمرده گفت: - عزیز من گفتم محمد و برمی گردونه سالم هم برمی گردونه نگران نباش اوکی؟ دستاشو کنار زدم بلند شدم و راه رفتم و گفتم: - من نگرانم نمی تونم استرس مو از خودم دور کنم مثل خوره افتاده به جونم تا شب سکته می کنم. شایان لب زد: - چادر تو بپوش بریم بیرون. سری تکون دادم ورفتم چادر مو بیارم. انقدر گیج شده بودم از استرس به جای اتاق خواب رفته بودم توی اشپزخونه. شایان با دیدن حالم پوفی کشید و رفت تو اتاق چادرم رو اورد وایساد جلوم و چادرم رو سرم کرد و گفت: - بیا بریم یه دوری بزنیم تا سرگرم بشی وقت بگذره بریم دنبال محمد. سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم. حرکت کرد و همین جور توی خیابون ها تاب می خورد. خودشم تو فکر محمد بود اما بروز نمی داد و سعی می کرد خودشو محکم نگه داره. تا ظهر به همین روال گذشت و باز اروم نگرفتم بلکه بدتر شدم. با فکر اینکه الان داره محمد و کتک می زنه اشکام روی صورتم ریختن و نتونستم هق هق مو خفه کنم. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - اخه تو چرا انقدر نگرانی! با گریه لب زدم: - توروخدا منو ببر پیش محمد ببینم حالش خوبه بعد برگردیم توروخدا. سرشو بلند کرد نالان بهم نگاه کرد و سری تکون داد و گفت: - خیلی خب باشه. زنگ زد به شیدا - الو.. ........ - مادر محمد نگرانه می خوایم بیایم محمد و ببینیم و برگردیم ادرس بده. ....... - فقط می بینیمش و برمی گردیم عصبی نکن منو کولی بازی هم در نیار من خودم قانون و حفظم گفتم ادرس. و بعد قطع کرد. سمت ادرسی که شیدا گفته بود رفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم. سریع پیاده شدم و زنگ زدم. شایان پیاده شد و سمتم اومد. صدای تیک در اومد و درو باز کردم داخل رفتم. شیدا و محمد جلوی در ورودی بودن. شیدا پوزخندی زد و گفت: - نخوردمش که چرا اینجوری می کنید؟ محمد ساکت و پژمرده کنارش بود. زیر چشماش خشک بود اما نمی دونم چرا حس می کردم گریه کرده. جلوش زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: - سلام قربونت برم خوبی مامان؟ ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم که گفت: - سلام. متعجب بهش نگاه کردم. الان باید بغلم می کرد و خودشو برام لوس می کرد اما ساکت وایساده بود انگار ترسیده بود رنگ به رو نداشت. دوباره بغلش کردم و کنار گوشش بچ زدم: - مامانی چیزی شده،؟ جوابی نداد عقب اومدم که دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده انگار کرم بود. متعجب گفتم: - محمد کرم زدی به صورتت؟ شیدا هل شد و گفت: - اره داشت با وسایل ارایشی بازی می کرد. اخمی کردم دست محمد و گرفتم و کنار حوض بردمش و گفتم: - این مواد شیمیایی ضرر داره برای بچه. شایان هم سر تکون داد و به صورت محمد اب زدم و کرم رو شستم که دیدم صورت ش ورم داره یکم و کبوده! چشمام گرد شد قشنگ کرم و شستم که دیدم انگار جای دسته تو صورت ش. قلبم داشت وایمیستاد. زدم زیر گریه. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - چیه؟چی شده؟ به صورت محمد اشاره کردم نگاه کرد نزدیک تر اومد و چشماشو باز و بسته کرد. سمت شیدا خیز برداشتم و یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم: - چیکار کردی با بچه ام جای دسته تو صورت ش به چه حقی زدیش. جواب نداد که تکون ش دادم و گفتم: - با توام چیکار کردی با بچه ام ترسیده اصلا حرف نمی زنه. شیدا محکم هلم داد که افتادم روی زمین و دستم خورد توی ستون. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد بلند بشم و شیدا دوید داخل درو قفل کرد. شایان از عصبانیت چشماش قرمز شده بود و گفت: - بریم خودم شب میام اینجا می دونم باهاش چیکار کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان‌رفت‌و‌ منم‌میروم‌از‌دست‌اگر، ڪربلا‌را‌ندهۍقبل‌محرم آقا:]!🥺💔 '!
خۅشبَخت‌تَرینَم‌ۅَقتۍ‌میپۅشَم‌تۅرا نَہ‌مَحـٰال‌اَست‌اَزسَربَردارَمَت••!-