eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
298 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
692 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
نشانه‌های افراد سمی در زندگی 😬
⚠️ فَانية، فكُن إنسان. «دنیا فانی است انسان باش.»
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ . 🔹زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ . 🔸ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟ 🔹ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت: ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... 👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
خدایا ! دلم تنگ است . هم جاهلم هم غافل ، نه در جبهه‌ی سخت میجنگم نه در جبهه‌ی نرم . کربلای حسین (ع) تماشاچی نمی‌خواهد . یا حقی یا باطل .. راستی من کجا هستم؟ .. | |
♡ خدایا؛ با تو هیچ کوچه‌ای بن بست نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ درو قفل کردم و چادر مو اویزون کردم . بدتر از همه این بود مدرسه نمی تونستم برم چون پاشا حتما اونجا کشیک می داد. یا فیروزه امارمو می رسوند. گوشی مو برداشتم. 101 بار زنگ زده بود. با کلی پیام! اول هاش با توپ و تشر و تهدید تهش افتاده بود به التماس و عزیزم! دوباره گوشی توی دستم لرزید. خاموش کردم گوشی رو. فردا باید یه خط می خریدم. اروم و قرار نداشت قلبم از شدت درد. بدجوری گاهی تیر می کشید و مطمعنم مشکل جدی بود! حتما باید دکتر می رفتم. وضو گرفتم و شروع کردم به نماز شب خوندن. بعد از نماز ارامش خاصی سراغ م اومد و به خدا توکل کردم و انقدر ذکر گفتم که همون کنار سجاده خوابم برد. کارم روز و شب شده بود مسجد رفتن نماز خوندن و مزار شهدا رفتن و یه جای دیگه می رفتم که پاشا پیدام نکنه! مدرسه هم که نمی تونستم برم توی شاد پیگیر بودم و چند باری مدیر مدرسه گفت برگردم و فهمیدم پاشا دست به دامن اونم شده! وقتی دیدم زیادی دارم اذیت می شم از گروه ها ترک دادم. هر جایی پاشا بود! چه روبیکا چه شاد چه واتساپ! داشتم صحبت های رهبر رو می دیدم که با خانواده های شهدای تروریستی شاهچراغ بود و و هر دقیقه اش زنگ می زد و هی فیلم قطع می شد! تا گوشی روشن می شد پشت سر هم مدام می زد. لباس نداشتم و فقط یه دست اورده بودم با خودم و شدیدا لباس نیاز داشتم. گوشی رو روشن کردم تا زنگ بزنم تاکسی که دوباره زنگ زدن ها شروع شد. همه زنگ می زدن یکی تهدید می کرد یکی سعی می کرد با نرمش خامم کنه! اما عمرا من برمی گشتم! سه هفته ای می شد که اینجا بودم و حتا پاشا به پلیس سپرده بود پیدام کنه! بین تماس های مکرر شون زنگ زدم اژانس بیاد. حسابی لاغر شده بودم و اصلا میل و اشتهایی به غذا نداشتم. این بلاتکلیفی زندگی بدجوری اذیتم می کرد! تازه عروسی که دو یه هفته از ازدواج ش نگذشته فراری شده از دست داماد به اصطلاح عاشق! لباس پوشیدم و دم در مسافرخونه منتظر شدم. تاکسی اومد و سوار شدم و رفتم پاساژ مروارید. لباسای اینجا می گفتن خوبه و همیشه دخترای فامیل می یومدن اینجا و می گفتن پاشا معرفی کرده اینجا رو. حداقل برای سرگرمی خوب بود. با دیدن یه مانتوی بلند خوب وارد بوتیک شدم و رو به فروشده گفتم: - اقا می شه اون مانتو رو بیارید؟ همون سایز. پسره و جفتیش سر بلند کردن و بهم نگاه کردن. یکم با تعجب نگاهم کردن و به اون یکی گفت بیاره. پسره نگاهی به گوشیش انداخت و بعد به من ! دوباره گوشیم زنگ خورد باز پاشا بود. جواب ندادم و مانتو رو اورد. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - خوبه روسری ست ش رو دارید؟ دو تا پسر داخل اومدن و روی صندلی ها نشستن و به من نگاه کردن. با نگاه اول شناختمشون. این دوتا همون رفیق های پاشا بودن که اون روز توی خونه اومده بودن. مانتو رو روی میز انداختم و سمت در رفتم. که یکیش سریع جلوی در وایساد و اون یکی دکمه کرکره رو زد . با خشم گفتم: - اگه نرید کنار به پلیس زنگ می زنم. و نگاهی به همه اشون انداختم و پسره گفت: - ببین ابجی میدونم منو شناختی شایدم فکر می کنی من مثل توم الدنگ که اون روز باعث دعوا شد بی ناموسم! اما نه به خدا من خودم زن م چادری هست! حتا روی خودمم تاثیر گذاشته! من هیچ صدمه ای بهت نمی زنم کاری هم باهات ندارم فقط پاشا دیونه شده! من اولا خیلی بهش توپیدم و باهاش حرف زدم ولی وقتی وعضیت شو دیدم واقعا متوجه شدم عاشقته اما بلد نیست چطور رفتار کنه خواهش می کنم بهش فرصت بده نابود شده توی این یک ماه! زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا بگو درو باز کن من برم من نمی خوام برم پیش پاشا اون دروغ می گه عاشق من نیست هر بار یه طوری اذیتم می کنه توروخدا بگو درو باز کنه. سرشو انداخت پایین و گفت: - ندیدی پاشا رو. اون یکی گفت: - داره میاد نزدیکه. سمت در رفتم و هر چی به شیشه زدم کاری رو افاقه نکرد. نمی دونستم چیکار کنم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ حالم بده شده بود و به خاطر ضعف ام بود. دستمو به سرم گرفتم تکیه به در دادم و روی زمین نشستم. این کم خونی و ضعف کار دستم می داد! که صدای کرکره اومد و برگشتم . با دیدن پاشا که خم شد و از زیر کرکره اومد داخل وحشت کردم. سریع بلند شدم و عقب عقب رفتم . با دیدنم حمله کرد سمتم که جیغی کشیدم و عقب رفتم و همون دوست ش بینمون قرار گرفت و گفت: - چته دیونه چیکار می کنی! پاشا داد کشید: - واسه چی منو ول کردی رفتی ها؟ نگفتی به بلایی سر من میاد حمید برو کنار من یه درسی بهش بدم ببین سر وعض مو ببین چیکارم کردی .. یه بند داد می کشید و حالم اصلا خوب نبود. دست و پام یخ کرده بود و ضعف شدیدی داشتم. صداش اکو وار توی مغزم می پیچید و مغازه دور سرم تاب می خورد و در اخر سقوط کردم! پاشا یک بند عربده می زد! هنوز باورش نمی شد یاس را پیدا کرده باشد! ریش بلند و موهای شلخه با لباس های نامرتب و زیر چشم گود افتاده او خودنمایی می کرد و می شد فهمید در این مدت چقدر پشیمان است و چه کشیده بود! یاس که افتاد دو دستی بر سر خود کوبید و حمید را کنار زد سمت یاس دوید. تن نحیف یاس که لاغر تر از قبل شده بود را روی دست ش بلند کرد و سعید فوری کرکره را بالا داد. با عجله او را به بیمارستان رساند و پشت در منتظر شد تا ببیند چه بر سر عزیزترین ش اماده است! حتا دلش نمی خواست یک ثانیه دیگر از او دور باشد! دکتر بیرون امد و رو به پاشای درمانده و خسته گفت: - همسرتون خیلی ضعیفه جناب! قرص اهن باید مصرف کنه با ویتامین و یه سری دارو های تقویتی! یه نوار قلب هم باید بگیرید متوجه ظربان های غیر منظم قلب ش شدم البته تا برسی نشه نمی تونم چیزی بگم! و برگه ای را به دست پاشا داد و رفت. منتظر نوار ظربان قلب پشت در مانده بود. ورقه را که گرفت دردانه اش را تا اتاق مخصوص همراهی کرد و به اتاق دکتر رفت. روی صندلی نشست و چشمان خسته اش را به دکتر دوخت! در همان نگاه اول دکتر گفت: - ایشون دچار ناراحتی قلبی هستن شدید نیست ولی باید جلوگیری بشه تا بدتر نشه! مخصوصا ترس و اضطراب نباید بهشون وارد بشه! پاشا انگار دنیا روی سرش خراب شد! در همین سن کم و بیماری قلبی؟ چه کرده بود با او! هم خودش و هم کل خاندان ش! شنیده بود که همان شب یاس به خانه شان رفته بود و برادرش توی خانه راه اش نداده بود! چشم که باز کردم توی خونه بودیم. اتاقمون! یه سرمم توی دستم بود. اب دهنمو قورت دادم و نشستم. در باز شد و پاشا اومد تو. با دیدن چشای بازم گفت: - بیدار شدی؟ خوبی خانومم؟ چشام نم دار شد و پاشا گفت: - باز می خوای گریه کنی؟ با بغض گفتم: - مگه شما می زارین گریه نکنم؟ پاشا گفت: - قول می دم دیگه اذیتت نکنم رفیق هامم خونه نیارم حالا اروم باش تازه بهوش اومدی منم یه لحضه یه کاری دارم انجام بدم و دربست دراختیارتم هر جا خواستی می برمت حال و هوات عوض بشه عشقم! توجهی بهش نکردم اینا همش وعده های الکی واسه اشتی کردن من بود! لب تاب شو باز کرد و رفت توش. داشتم با چسب سرم ور می رفتم که با داد پاشا از ترس از جا پریدم و دستم خورد زیر سرم و از دستم کنده شد و خون ریخت روی ملافحه! وای رگ مو پاره نکرده باشه. برگشتم چیزی بهش بگم که با چشای به خون نشسته اش خفه شدم! انقدر ترسناک بود که نمی تونستم لب بزنم! چی شده مگه؟ لب تاب و پرت کرد سمتم که سرمو با وحشت خم کردم و محکم خورد توی دیوار بالای سرم و خورد شد افتاد روم. درد بدی توی سرم پیچید. فوش های خیلی بدی بهم می داد و دست ش رفت سمت کمربندش. وحشت به جونم نشست! من که کاری نکرده بودم. وحشت زده نگاهش می کردم انقدر وحشت کرده بودم که قلب درد شدیدی گرفتم و خشک شدم از درد. و کمربند بالا رفت و محکم فرود اومد و تا بخوام سرمو بدزدم روی گونه سمت چپم نشست. و سرم محکم به بدنه تخت خورد . با همون ضربه گیج شدم و خون و احساس کردم. ولی با بی رحمی تمام کمربند بود که روی تن نحیف م فرود می یومد و از درد از هوش رفتم. این بار که بهوش اومدم از درد فقط به خودم می پیچیدم. تمام تنم درد می کرد!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بلند بلند پرستار و صدا می کردم که پاشا با خشم داخل اومد و ساشا سعی می کرد جلو شو بگیره و اون فریاد می زد: - می کشمت یاس خودم میکشمت حروم زاده عوضی . ساشا به کمک پرستار ها بیرون بردش و خودش با پرستار داخل اومد. پرستار بهم مسکن زد و نگاه بدی بهم انداخت. خدایا باز چی شده! ساشا روی صندلی نشست و گفت: - خوبی ابجی؟ یا گریه خندیدم! یه خنده پر از درد ! لبای خشک مو باز کردم و گفتم: - خوب؟ خودت چی فکر می کنی! کل تنم به خاطر ضربات کمربند پر از عشق داداشت می سوزه! انقدر عاشقم بود که از ته دل ش هر کدوم و روی تن م فرود میاورد همه جام درد می کنه می سوزه. نگاهم به دستم که کبود و سیاه شده بود خود. جلوش گرفتم و گفتم: - ببین این یکی شه! با گریه گفتم: - صورتم چی؟ ساشا سعی کرد جلوی بغض شو بگیره و گفت: - بدتر از دستته! هقی زدم و گفتم: - من کاری نکردم چرا منو اینجور زده؟ ساشا گفت: - نمی دونم هنوز نگفته امشب معلوم می شه! چشامو بستم و گفتم: - بتونم راه برم یه راست می رم پزشکی قانونی واسه طلاق! ساشا گفت: - خودم می برمت خودمم خونه برات می گیرم نوکرتم هستم! مسکن باعث شده بود خوابم ببره. ساعت ۹ شب بود که بیدار شدم. همه توی اتاق بودن و نگاه شون بدجوری عذابم می داد. مطمعنم خیلی وعضیت ام تعسف باره که اینطور نگاهم می کنن! پاشا اگر تنها بودیم قطعا می کشتم! و حتا نمی دونستم به چه دلیل اینطور کتک خوردم و سیاه و کبود شدم! سرم دستمو بریده بود و چند تا بخیه خورده بود و خیلی می سوخت. ساشا گفت: - پاشا خیلی اروم بگو چی شده! مادرش گفت: - حتما یه چیزی شده که این دختره اینطوره! پسرم بی دلیل کاری رو نمی کنه! پاشا با خشم رفت سمت ساشا و از گوشیش یه سری عکس در اورد و نشون ش داد و گفت: - ببین خوب ببین! این همون بی پدریه که من یه ماه به خاطرش عذاب کشیدم و روز و شب نداشتم و اون پی خوش گذرونی ش با رفیقم بوده! باید سنگسارش کنم تا اروم بگیرم صبح می ریم پزشکی قانونی! ساشا نگاهی به پاشا و انداخت و گفت: - صبح می ریم پزشکی قانونی اما کسی که شکایت می کنه تو نیستی! پاشا برگشت و با خشم گفت: - یعنی چی؟ ساشا با پوزخند گفت: - یاسه! . گوشه و گذاشت کف دست پاشا و گفت: - مگه کار من نرم افزار و سخت افزار نیست؟ پاشا گفت: - خوب برو سر اصل مطلب! تا نزدم لهت کنم. ساشا با پوزخند گفت: - فوتشاپه که! اینا رو ببری پزشکی قانونی پرتت می کنن بیرون! پاشا بهت زده گفت: - چی! دروغ می گی! ساشا گوشی شو دراورد و گفت: - عکس ها رو ایمیل کن تا نشونت بدم. و چند دقیقه با گوشی ور رفت و پاشا ناباور نگاهم کرد! حالا فهمیده بودم چی شده! همون رفیق ش رفته عکس خودش و یه دختری رو به صورت خیلی فجیهی درست کرده و صورت منو برش داده گذاشته! و به پاشا گفته تمام این یک ماه من پیش اون بود و پاشا به خاطر دیدن عکسا و ایمیل اینطور منو و سیاه و کبود کرده! ساشا سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - واقعا تو به یاس شک کردی؟! ۱۷ سالشه که ۱۷ سالشو زیر نظر داشتی خودم دیدم چند بار گوشی شو هک کردی حتا یه مورد بد ندیدی! حالا بهش شک کردی؟ یه نگاه بهش بکن ببین چطور زدیش که کل خاندان ت با نگاه چندش نگاهش می کنن! همون دختریه که عاشقش بودی؟ حالا ببین چطور اش و لاشش کردی ! همه برن بیرون . تک تک بیرون رفتن بقیه . از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و درد شدیدی توی بدنم پیچید. ناله ای از درد کردم که ساشا فورا دکتر و صدا کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وادیِ عشق ... بسی دور و دراز است ولی طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی:)🚖 ‌
خانھ‌‌؎دل‌را‌تڪاندیم‌و‌نیفتادۍ‌از‌آטּ🪶, خوش‌نشین‌بودی‌و‌بردے‌قلب‌صآحبخانہ‌را🔐🤎•¡
خواستم از غم تو دل بکنم جانم رفت تو به اندازهٔ یك روح بدهکار منی...
آنقَدَر بی تو در این شهر خرابم که نگو آنقَدَر دوری تو داده عذابم که نگو ؛
یه وقتایی نمیشه گفت “بگذریم”  از بعضی آدما از بعضی خاطره‌ها از بعضی دوست داشتن ها نمیشه آسون گذشت نمیشه روزت رو بی “یادش بخیر” شب کنی نمیشه از کوچه‌ای بگذری صدای قدماش صدای خنده‌هاش نپیچه تو پس کوچه های دلتنگیت نمیشه بی خیال شد نمیشه گذشت..
ولی تو باعث میشی .. تو اوج ناراحتیام لبخند بزنم...♥️
2_5377354498324827746.mp3
18.62M
♧خواننده :محسن چاووشی ♤نام قطعه :سال بی بهار ‌‌▷ ●━━─── ♪ ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
شب قشنگترین اتفاقےست ڪہ تڪرار میشود تا آسمان زیباییش را بہ رخ زمین بڪشد خدایا ستارہ هاے آسمان را سقف خانہ دوستانم ڪن تا زندگے شان مانند ستارہ بدرخشد شبتون بخیر🌛🌚 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۵۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0158.mp3
2.77M
🍃 صفحه ۱۵۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
158 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-08-17.mp3
2.74M
🍃 صفحه ۱۵۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تمـٰــامِ‌ وجودم‌ سعۍ میکنم‌ تــٰــا لحظه‌اۍ از تو‌ غافـِل‌ نشـَوم.. "چون‌ میدانم‌ براۍ‌ تمـٰــامِ‌ دقایقـم ‹ حَسبُنَا‌ اللّٰه‌ وَنِعْمَ‌ الوَکِیلُ › " کــٰـافیست 🪐✨️ > 💌