eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
722 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
08.mp3
3M
🍃 صفحه ۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
8.mp3
3.48M
🍃 صفحه ۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
♥️ 🤲 شکر خدا که صبحم با سلام بر شما به خیر می‌شود... 🤲 شکر خدا که قلبم با نام شما جلا می‌یابد... 🤲 شکر خدا که عطر یاد شما در لحظه هایم جاری است ... 🤲 شکر خدا که دوستتان دارم ... شکر خدا که دلتنگتان هستم ... شکر خدا که شما را دارم ...♥️ 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِی‌باد،بَرآن‌یارِسَفَرکَردِه‌بِفَرما . . بازآی،کِه‌دَرماندِه‌ی‌ِدَرمان‌ِتوهَستیم!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨🕊
●🪴♥️● - این‌که‌دلتنگ‌توام‌اقرارمیخواهد‌مگر؟ این‌که‌ازمن‌دلخوری‌انکارمیخواهد‌مگر؟🫁'🌱'🫠~:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با تو حتي راضي ام، حاضر به تبعيد از بهشت؛ گاز خواهم زد تمام سيب هاي كال را!...
توووو مث بوی پرتقالی توی جاده های مه گرفته شمال :)🍊🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد. جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه. از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم. شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید. لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت: - رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه. هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم. کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم. این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت: - قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال. لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد. وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود. دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم. کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد. این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود. شایان یکم اب خورد و گفت: - مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه. خدانکنه ای زیر لب گفتم. محمد اروم گفت: - مامانی نی نی خوبه؟ سرشو بوسیدم و گفتم: - اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟ با صدای ناز ش گفت: - اره مامانی جونم خوبم.
عیناک... احلی طلوع الشمس... چشات... قشنگترین طلوع خورشیده..