#سلاممولایمهربانم♥️
🤲 شکر خدا که صبحم با سلام
بر شما به خیر میشود...
🤲 شکر خدا که قلبم
با نام شما جلا مییابد...
🤲 شکر خدا که عطر یاد شما
در لحظه هایم جاری است ...
🤲 شکر خدا که دوستتان دارم ...
شکر خدا که دلتنگتان هستم ...
شکر خدا که شما را دارم ...♥️
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
اِیباد،بَرآنیارِسَفَرکَردِهبِفَرما . .
بازآی،کِهدَرماندِهیِدَرمانِتوهَستیم!(:❤️🩹"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
●🪴♥️●
- اینکهدلتنگتواماقرارمیخواهدمگر؟
اینکهازمندلخوریانکارمیخواهدمگر؟🫁'🌱'🫠~:)
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
با تو حتي راضي ام، حاضر به تبعيد از بهشت؛
گاز خواهم زد تمام سيب هاي كال را!...
#میثم_رنجبر
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت82
#غزال
یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه.
تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد.
جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه.
از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم.
شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید.
لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت:
- رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه.
هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم.
کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم.
این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت:
- قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال.
لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد.
وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود.
دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم.
کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد.
این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود.
شایان یکم اب خورد و گفت:
- مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه.
خدانکنه ای زیر لب گفتم.
محمد اروم گفت:
- مامانی نی نی خوبه؟
سرشو بوسیدم و گفتم:
- اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟
با صدای ناز ش گفت:
- اره مامانی جونم خوبم.
#رمان
عیناک...
احلی طلوع الشمس...
#عبدالزهراء
چشات...
قشنگترین طلوع خورشیده..