«فاش بگویم ...»
و خدایی که به شدت کافیست....💝
شهید مرتضی آوینی
سلام🙋 صبحتون بخیر🌞
قسم به صبح و به مشق قلم
که خواهد گفت؛
به نام عشق
که هر چیز خوب یعنی تووووو
#مهدی_هاشمی
C᭄ᥫ᭡
«🔗🍊🧡»
چِهکَردهای•تُ•بادِلَم؟!
کِه•نَبضمَنصِدای•تُوست..[🔒🥺
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت119
#غزال
سری تکون دادم بهت زده گفت:
- تمام مدت بهت تکیه داده بودم؟
اره ای زمزمه کردم و نگران به گوشی نگاه کردم.
یعنی گیر می یوفته؟
یا زرنگ تر از این حرفاست؟
شایان شرمنده گفت:
- ببخشید حتما خیلی اذیت شدی.
چیزی نگفتم که گفت:
- بریم صبحونه بخوریم؟
نه ای گفتم و با استرس صفحه گوشی رو روشن کردم.
نگاهی بین من و گوشی رد و بدل کرد و گفت:
- شیدا رو نمی گیرن اوم اب نمی ره زیر پاش.
لب زدم:
- خدا رو چه دیدی شاید گیر افتاد فقط نمی دونم فرهاد از کجا این شیدا رو خوب می شناسه و امار شو داره.
سری تکون داد یه 20 دقیقه ای گذشت که اقای سعدونی زنگ زد سریع جواب دادم با خبری که بهم داد مونده بودم چی بگم!
اصلا باورم نمی شد!
بهت زده قطع کردم!
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟غزآل!
بهت زده گفتم:
- مواد ها رسید دو تا کامیون جاسازی بوده وقتی رفتن داخل ادم های شیدا می بینن شیدا نیومده بیرون از اتاق ش برای چک بار و پلیس ها می ریزن همه رو می گیرن این حرف و که از بادیگارد ها می شنون می رن توی اتاق شیدا می بینن از بس مشروب و الکل خورده سنگ کوپ کرده و مرده!
شایان با مکث گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟شیدا هفت تا جون داره مرده؟
بهت زده گفتم:
- راست می گم به خدا گفت بریم دفترش و فرهاد هم ببریم.
شایان با صدای بلند تری گفت:
- توروخدا راست می گی؟
عصبی داد زدم:
- دارم می گم اررررررره.
محمد از خواب پرید و ترسیده نگاهمون کرد.
یهو شایان داد زد از خوشحالی که من و محمد گرخیدیم.
یهو از ماشین پیاده شد و شروع کرد بلند بلند خداروشکر گفتن.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- شایان چیکار می کنی مردم خواب ان شایان.
فقط داد می کشید و خدا رو شکر می کرد افرادی که واسه پیاده روی تو خیابون بودن با تعجب نگاه مون می کردن.
محمد پیاده شده و ترسیده گفت:
- مامانی چی شده؟
شایان از زمین کندش و بردش بالا و شروع کرد باهاش بازی کردن و بلند بلند حرف زدن:
- راحت شدیییییم بابایییی شر شیدا کنده شده دوباره ما سه نفره زندگیم می کنیم یوووووووهوووووووو.
با صدایی که سعی در کنترل ش داشتم گفتم:
- نکن بچه رو می ندازی ابرومو نو بردی بشین تو ماشین دیر شد.
سریع نشست و حرکت کرد صدای اهنگ و زیاد کرد که سریع کم ش کردم جلوی بستنی فروشی وایساد کلی بستنی گرفت اما ما که سه نفر بودیم وای خدا.
همه رو داد دست محمد و گفت بخوره.
محمد با تعجب به من نگاه کرد و من به محمد.
بچه ام فکر می کنه باباش خل شده!
به فرهاد هم زنگ زدم و گفتم بیاد دفتر سعدونی.
تا وقتی که برسیم شایان فقط چرت و پرت گفت از خوشحالی و خودمم کم کم داشتم به عقل ش شک می کردم!
#رمان
26.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽مستند استوری| وصیتِ آخر
💠 امام چشم مبارکشان را گشودند و امر کردند تا فورا همه خویشان و نزدیکان را نزد ایشان حاضر کنم...
_ روایتی از آخرین لحظات عمر شریف حضرت امام صادق علیه السلام
570_40595601167896.mp3
5.57M
🎵یه درد دل دارم میون این سینه
🎵 برای هر کس که حال بقیع رو میبینه ....
🎤 حاج #مهدی_رسولی
🏴 #شهادت_امام_صادق (ع)◼️
🔰امام جعفر صادق(ع): هر مؤمنی به بلایی گرفتار شود و صبر كند، اجر هزار شهيد برای اوست...
🔹اصول كافی، ج ۳ ، ص ۱۴۶
#حدیث_روز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#غزال
رسیدیم دفتر اقای سعدونی!
پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه.
دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم.
منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل.
در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت:
- سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید!
نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت:
- اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟
لب زدم:
- تو راهه.
که در زده شد و فرهاد اومد داخل.
سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست.
اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت:
- شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟
فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد.
سعدونی گفت:
- و از کجا می دونستید؟
فرهاد بی رمق گفت:
- چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم.
اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت:
- نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم.
فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
- از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود.
همه امون تو شک و بهت بودم!
برادر من عاشق شیدا بود؟
دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟
فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت:
- حکم ش اعدامه مگه نه؟
اقای سعدونی با مکث گفت:
- شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود!
فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد!
اشک توی چشم هاش جمع شد.
بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون.
خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود!
یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟
چجور می شه اخه!
چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
#رمان
من به دنبال کسی میگردم
که دلش پنجره ی بازِ نگاهم باشد
و بدانم که حواسش به من است
عاشقی رسـمِ نگاهش باشد
و من آرام آرام
محوِ زیبایی روحش بشوم
دل ببندم به دلش
و دل انگیز ترین عشـق و نگارش بشوم
🌴🕯🌴
به غیر از دیدنت هر حاجتی آوردهام رد کن
پس از دیدار، هر چیزی که لطفت داد میگیرم
#رضا_قاسمی
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
خدایااااااا...
تکراری ترین"حضور" زندگی منی
ومن عجیب به آغوشت
خو گرفته ام
خوگرفته ام؛ به آبی آسمانت، به اجابت های بیشمارت، به بخشش های سخاوتمندانه ات
خو گرفته ام به تماشا کردن و بوییدن گلهایی که هر بهار برایم می فرستی، به آفتابی که هر صبح به من هدیه میدهی
خدایا! وقتی ازمن گرفتی و بخشیدی،
فهمیدم که معادله ی زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست ونه شاد بودن برای داشته ها
خدایا دوستت دارم ...❤️
مریض، مصلحتِ خویش را نمیداند
به تلخ و شورِ طبیبِ زمانه، قانع باش!
#صائب_تبریزی
C᭄ᥫ᭡
#دلبری
خانمها بدانند
یک لبخند ساده تاثیر فوق العادهای روی مردان میگذارد! اشتباه بسیاری از زنان این است که دوست دارند همواره جدی به نظر برسند! سعی کنید همیشه یک لبخند کوچک به لبان خود داشته باشید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
❤️🍃❤️
#آئین_همسرداری
رگ خواب شوهر...
❌شوهرتو با مردای دیگه مقایسه نکن
✅بهش بگو تو برای من بهترین همسر دنیایی😍
❌باهاش دستوری حرف نزن
امر نهی نکن
بهش نگو برای خانوادت چرا اینکار میکنی برای من نمیکنی از این حرفا متنفرن
✅بجاش درکش کن و بگو مادرت فلان چیز نیاز داره بریم براش بگیریم
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
﮼رفت و غزلم چشم بہراهش نگران شد
دل شورهۍما بود ؛
دلآرام جهان شد:)📼'♥️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت121
#غزال
امروز چهلم شیدا بود.
کسی بجز مادرش سر قبرش نبود!
اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود!
بی سر و صدا خاک ش کردن.
فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه!
به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد.
داداش بیچاره ام!
محمد بهم تکیه داد و گفت:
- مامانی گرمه.
بلند شدم و رو به فرهاد گفتم:
- ما می ریم خونه تو هم میای؟
سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم.
سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست.
درو بستم و دور زدم و نشستم.
رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم!
زندگی همیشه سختی های خودشو داشت.
می دونستم الان شایان باز دم در خونه است.
کار هر روز ش بود توی یه 40 روز!
اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم.
هر کاری می کرد تا من و برگردنه!
زنگ می زد می گفت بریم هیت
زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟
زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟
زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم
هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم!
این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن.
به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل.
پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد.
اشفته تر و شلخته تر از همیشه.
بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین.
سمت شایان رفت و گفت:
- سلام بابایی
شایان بغلش کرد و بوسیدتش.
رو به محمد گفتم:
- من می رم برات غذا گرم کنم مامانی.
با صدای شایان بهش نگاه کردم:
- می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟
می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟
به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟
نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم.
رو به محمد گفت:
- تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟
محمد به من نگاه کرد و گفت:
- مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله.
دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم:
- اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون.
اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت:
- واقعا؟درست می شنوم؟
سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
ابرویی بالا انداختم!
این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها!
سمت مون اومد و گفت:
- به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن.
لبخندی زدم که گفت:
- بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه.
لب زدم:
- خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید.
شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت:
- چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده.
با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین.
سوار شدیم و شایان حرکت کرد.
توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی.
لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت!
محمد وسط هاش گفت:
- بابایی پس من چی؟
شایان با خنده گفت:
- اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم.
محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید.
لبخندی به ذوق و شوق ش زدم.
وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن.
واقعا تمام مدت به من لطف داشتن!
هیچ بدی من ازشون ندیده بودم.
پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت:
- خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا.
بغلش کردن و گفتم:
- قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
#رمان