🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#غزال
بعد از نیم ساعت راه رسیدیم به ویلا.
شایان دو تا تک بوق زد و سرایدار درو بار کرد.
داخل رفت و ماشین و پارک کرد.
ویلای بزرگی بود.
پیاده شدیم و محمد اومد سمتم.
کیف و ساک و دادم دست شایان و محمد و بغل کردم.
بچه ام حوصله اش سر رفته بود.
وارد ویلا شدیم و برای اینکه محمد حوصله اش سر جاش بیاد گفتم:
- خوب برای اینکه وقت بگذره و بقیه برسن بریم سه تایی اشپزی کنیم؟هوم؟
محمد بالا و پایین پرید و اخ جون اخ جون گفت.
شایان گفت:
- خیلی خب باشه.
رفت تو اتاق و لباس عوض کرد و اومد.
چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم بقیه اومدن سرم کنم.
سه تایی توی اشپزخونه رفتیم و شایان و محمد روی صندلی ها نشستن.
توی یخچال و نگاه کردم همه چی بود!
برگشتم سمت شون و گفتم:
- خوب چی درست کنیم؟
هر دو هم زمان گفتن:
- قیمه!
سری تکون دادم و مواد شو چیدم.
برنج ها رو دادم به شایان پاک کنه و لپه ها رو هم دادم به محمد پاک کنه.
البته لپه ها که تمیز بود فقط می خواستم سرگرم بشه.
شایان دونه دونه داشت داشت برنج ها رو پاک می کرد انقدر با دقت که تا فردا صبح تمام نمی شد پاک کردن ش!
سینی رو برداشتم از جلوش و توی تیک ثانیه پاک شون کردم و برنج اماده کردم.
فقط باید می پخت دیگه!
محمد که می گفت بوش کل ویلا رو برداشته.
سرایدار اومد و گفت دانشجو ها اومدن.
چادر مو پوشیدم و شایان گفت راهنمایی شون کنه.
تک تک همه داخل اومدن و اولی که پاشو گذاشت داخل گفت:
- می گم استاد اینجا راحت باشیم دیگه؟
شایان یکم قیافه اش و فیس شو نرم تر کرد و سری تکون داد.
همه گپ زنان اومدن داخل و هر کدوم یه سبد دست ش بود انگار که اومده باشن پارک!
خنده ام گرفته بود.
همه سفره کشیدن و دخترا یه سفره پسرا یه سفره هر کی هر غذایی اورده بود گذاشت وسط و همه با هم شروع کردن به خوردن.
ما هم وسط بقیه یه سفره کوچیک پهن کردیم و سه تایی مون نشستیم ناهار خوردیم.
#رمان
#اصول_زندگی_شاد 🦋
❇️ بـــاور تــوانــسـتــن
🔶هشت سخن که هر روز شما را با انگیزه نگه میدارد:
1⃣ هیچ کس شما را به جلو هل نمی دهد
الا خودتان
2⃣همیشه باور داشته باشید که
اتفاق فوق العاده ای رخ خواهد داد.
3⃣هیچ چیز در دنیا دائمی نیست؛
حتی مشکلاتمان.
4⃣امیدتان را از دست ندهید.
شما هرگز نمیدانید که فردا ممکن است
چه چیزی به همراه داشته باشد.
5⃣زندگی سرسخت است
اما شما هم همین طور.
6⃣از فکر کردن به اتفاقات ناگوار
دست کشیده و به اتفاقات خوب فکر کنید.
7⃣در سکوت به سختی کار کنید.
بگذارید موفقیت، صدای شما باشد.
8⃣رها کردن، آسان نیست اما ضروری است
#انرژی_مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
❄️ کاری که #سردار_حاجی_زاده این چند روز داره سر اسرائیل میاره😂😂😂✌️🇮🇷
#طوفان_الاحرار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
⚠️ #تلنگر
با همین اعمال و پرونده
قراره بریم زیر خاک؟
یک لحظه فکر کنیم به کارها و گناههایی که داریم مرتکب میشیم…
دقیقا تا چه زمانی میخوایم ادامه بدیم؟
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
#احکام_خوشبختی
💢 نپرداختن #فطریه و تکلیف اعضای خانواده
💠 سوال:
تکلیف کسی که زکات فطریه را ندهد چیست؟ اگر مسئول خانوار در این مورد کوتاهی نماید تکلیف سایر اعضای خانواده چیست؟
#احکام_روزه
#زکات_فطره
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
♦️خوراکیهایی که طول عمر را افزایش میدهند
🔹سبک زندگی غلط، تغذیه اشتباه، عدم تحرک و استرس روزانه، از طول عمر ما کم میکند و زمینه را برای بیماریهای حاد و غیر معمول فراهم میکند. یکی از راههای پیشگیری از بیماریهای تهدید کننده سلامت عمومی بدن، تغذیه درست است.
🔹غذاهای زیر را در برنامه غذایی روزانه خود قرار دهید و خودتان شاهد تغییر باشید.
🔹انجیر
🔹کلم پیچ
🔹سیب
🔹سیر
🔹چای سبز
🍏 #طب_اسلامی 🍊
┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
#ریحانه_بهشتی 🌱
♦️ ارتباط شدید عاطفی برقرار کنید
در ساز و کار تربیت دینی، به پدر 🧔🏻و مادر🧕🏻 توصیه میشود که با فرزند🧑🏻، ارتباط شدید عاطفی برقرار کنند.
👌بهترین راه ارتباط عاطفی با فرزندان
وقت گذاشتن با آنها بصورت بازی بافرزند🚴🏻 ،
مشاهده فیلم🎞 با او و قصه گویی است.
✅ نتیجه این تعلق روحی بین والدین و فرزندان، الگوگیری هرچه بیشتر آنها در مسائل مذهبی از پدر و مادر هست.
#تربیت_فرزند ✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#غزال
تا شب به همین روال گذشت.
فیلم دیدن می گفتن می خندیدن.
مثل یه دورهمی خانوادگی بود انگار.
محمد که خواب ش می یومد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم!
شایان و ندیدم!
با چشم دنبال ش گفتم که اقا محمد رضا یکی از دانشجو ها گفت:
- رفت بالا استاد.
سری تکون دادم و پله ها رو بالا رفتم.
که یه راست با اعصابی خورد پایین اومد شایان و زیر لب تکرار می کرد:
- حساب تو می رسم اشغال دارم برات.
و سریع پله ها رو پایین رفتم.
کت شو برداشت و سمت در رفت که جلوی در وایسادم و گفتم:
- چی شده؟کجا داری می ری؟
با عصبانیت گفت:
- برو کنار کاریه برمی گردم.
به در چسبیدم و گفتم:
- با ای عصبانیت کجا داری می ری نگرانم من.
شایان کنارم زد و گفت:
- باید حساب یکی رو برسم برمی گردم.
و از در زد بیرون دنبال ش رفتم که سمت ماشین رفت و گفت:
- بریم ویلای چنار.
و نشست بادیگارد هم نشست پشت فرمون و با سرعت از ویلا خارج شد.
نگران برگشتم داخل همه می پرسیدن چی شده که گفتم نمی دونم.
باید می رفتم دنبالش اما کجا؟
سریع سمت خونه سرایدار رفتم و در زدم بیرون اومد و گفتم:
- سلام حاجی ببخشید مزاحم شدم شما می دونید ادرس ویلای چنار کجاست؟
سری تکون داد و گفت:
- اره دخترم چند فرسخ با اینجا فاصله داره.
ادرس داد برگشتم داخل و سویچ ماشین و برداشتم رو به دانشجو ها گفتم:
- می شه مراقب محمد باشید تا من برگردم؟
سری تکون دادن و سریع سمت ماشین رفتم و پشت فرمون نشستم!
اب دهنمو قورت دادم و به ماشین نگاه کردم.
قبلا بابا یادم داده بود اما خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم.
بسم الله ی گفتم و روشن ش کردم با کنترل درو باز کردم و از ویلا بیرون زدم.
سعی کردم گاز بدم تا زود تر برسم به ویلا چنار.
دلم گواه بد می داد و حس می کردم اتفاق بعدی قراره بیفته!
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور پیکر مطهر شهید زاهدی در شبکه اصفهان
و سلام نظامی پسر شهید به پدر قهرمانش
گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب
گر پدر رفت،تفنگ پسری هست هنوز...
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#آئین_همسرداری
◾به جاي چك كردن موبايل همسرتان ، #اعتماد_به_نفس خود را بالا ببريد⬇
🔹در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟
دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟ خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید؟ دعوا کنید؟ #طلاق بگیرید؟ هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملا به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به اون ندارید...
🔸به جای چک کردن موبایل همسرتون به اون احترام و عشق هدیه کنید، بیشتر #محبت کنید، اعتماد به نفستان را بالا ببرید، دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و لجبازی مُدام در حال کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید.
🔸#احساس بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ صمیمیت به فردیت هم #احترام بگذارید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
در ادامه...
حالا یه پدر چجوری میتونه وظیفه خودش رو به خوبی در قبال دختر نوجوونش انجام بده!؟
بیایید نگاهی به پژوهشهای روز دنیا بندازیم.
۱. تا وقتی نوجوونه، اجازه بدید نوجوونی کنه!
ازش نخوایید زود بزرگ بشه وقتی هنوز حس میکنه بزرگ نشده."این چیه پوشیدی!، این چیه انتخاب کردی!،تو دیگه بزرگ شدی! و انتظار میانجی بین شما و همسرتون شدنها"، باعث بزرگ شدنش نمیشه، عزت نفسش رو ضعیف میکنه.
دنیای نوجوونی یعنی زرق و برق، شیطنت شادی...
۲. رابطه صمیمیتر، رفتارهای پرخطر کمتر!
ظرف روانی نوجوون الان دیگه بزرگتر شده و به نیازها حساستره.
به نسبتی که پاسخگوی این ظرف عاطفه باشیم، اون سوت و کف زدنهای مردمِ بیرون از خونه ،کمتر نظرش رو جلب میکنه
و به نسبتی که این ظرف خالی باشه، نظرش به آدمهای بیرون از خونه بیشتر جلب خواهد شد.
۳. گرفتن احساس امنیت از طرف پدر یعنی پذیرش هرچه بهتر خویشتن!
تو یه بررسی دیدن هرچی رابطه با پدر بدتر باشه و پدر سردی، کنترلگری و قضاوتگری بیشتری رو از خودش نشون بده، نوجوون کمتر خودش رو دوست داره و هرچی یه پدر احساس امنیت بیشتری بده، دختر بیشتر خودش رو میپذیره.
خلاصه که یکی از رفقا حرف قشنگی میزد:
میگفت هر دختری تو زندگی نیاز به یه بابا لنگ دراز داره، مردی که همزمان بتونه جایگاه پدر، دوست، برادر و مظهر عشق رو در قلب دختر تسخیر کنه و نشون بده که تو "تو دنیا تنها نیستی دخترم!".
همین
دختر دارا دستا بالا ❤️
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#دوست_شهید_من ❤️
#شهید_رسول_خلیلی:
خدایا! میدانم که کم کاری از من است
خدایا! میدانم که من بی توجهم
خدایا! میدانم که من بی همتم
خدایا!میدانم که من قلب امام زمان(عج)را رنجانده ام ،اماخود می گویی که به سمت من باز آیید..
آمده ام خدا!
کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
#شهیدانه 🌱
#امام_زمان ❤
#موفرفری ☺️
🟢 موی فر داری شما و دلربایی میکنی
دلبر مو فرفری ،در دل خدایی میکنی!...
#دلبرانه
🟣 اصلا خود خدا هم عاشق مو فرفری یاس!
واسه همین اسم بهشتو گذاشت فر دوس !
تامااام......
#به_وقت_دلتنگی
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#غزال
وقتی رسیدم ویلا درش بسته بود.
بوق بزنم یعنی؟
اما عقل ام کاملا مخالف بود.
چون اگر اتفاقی برای شایان افتاده بود با این کار فقط خودمو توی دردسر می نداختم!
ماشین و یکم عقب تر از ویلا پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
اب دهنمو قورت دادم و به اطراف که تاریک و ترسناک بود نگاهی انداختم.
خدایا خودت کمکم کن و ترس رو از من دور کن.
سمت ویلا رفتم از در که نمی تونستم برم تو باید یه جوری وارد ش می شدم.
همین طور سمت چپ ویلا داشتم می رفتم تا اخر بلکه بتونم یه جوری وارد ویلا بشم و انگار داشتم توی جنگل فرو می رفتم چون دور تا دور ویلا درخت بود انگار جنگل های شمال بود.
داشتم ناامید می شدم و می خواستم فقط با دو برگردم که دیدم یکم از دیوار فرو ریخته و راحت می تونم بالا برم.
چادرم رو تو دستم جمع کردم و به اطراف نگاه کردم.
یه سنگ دیدم که برش داشتم و گذاشتم ش زیر پام.
روی سنگ رفتم و خودمو از دیوار کشیدم بالا و بعد هم چشامو بستم پریدم توی ویلا.
حالا همین قدری که عقب اومده بودم باید جلو می رفتم تا می رسیدم به در اصلی ویلا.
اما کاملا سکوت بود و انگار کسی اصلا توی ویلا نبود.
نزدیک های در اصلی بود که رسیدم به یه در اهنگی که نیمه باز بود و یه بادیگارد جلوی در وایساده بود.
لباس هاش و شکل و قیافه اش اصلا به بادیگارد های شایان نمی خورد.
پشت یه درخت پناه گرفتم که در باز شد و یه بادیگارد بیرون اومد و گفت:
- نقشه ارباب جواب داده این یارو شایان خانزاده از کله اش دود بلند شده تنها پا شده اومده ارباب می خواد باهاش امشب تصویه حساب کنه خدا به دادش برسه گفته ما بریم نگهبانی بدیم اگه کلک تو کارش بود و افراد ش اومدن خبر بدیم بریم.
و هر دو سمت در اصلی ویلا رفتن.
یعنی اینا کی بودن؟
چه بلایی می خواستن سر شایان بیارن؟
مگه شایان چیکار شون کرده بود؟
وقتی مطمعن شدم رفتن سمت در اهنی رفتم و اروم باز ش کردم که صدای بدی داد.
و صدای خشن مردی از زیر پله اومد:
- هوی اصغر تویی؟مگه نگفتم برین بابا من خودم از پس این یارو بر میام پخی نیست.
شایان داد زد:
- بر می یومدی که دست و پامو نمی بستی باز کن تا نشونت بدم ....
و صدای اخ شایان پیچید فکر کنم زدتش.
دارم برات.
نگاهی به اطراف انداختم دو تا اجر و اون چماق که اونجا بود رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم و قایم شدم.
یکم دیگه سر و صدا کردم تا بیاد بالا.
نقشه ام جواب داد و مرده عصبانی گفت:
- ای بابا سر و صداتون نمی زاره درست حساب این مردک رو برسم گفتم برید نگهبانی (و همین طور که حرف می زد داشت می یومد سمت بالا.
رسید به در که زیر لب بسم الله ای گفتم و اجر رو نشونه گرفتم و همین که پرت کردم برگشت محکم خورد تو صورت ش.
مکث نکردم و چون ترسیده بودم بعدی رو محکم تر پرت کردم.
افتاد رو زمین و ناله اش بلند شد.
صورت س کاملا خونی شده بود.
اینجور که این سر و صدا می کنه الان بادیگارد هاش می ریزن اینجا که.
سریع دویدم سمت ش و خم شدم خواستم بزنم تو گردن ش جای حساس که فعلا بیهوش بشه که دستمو گرفت.
چشامو از ترس بستم و با مشت کوبیدم توی صورت ش.
که از درد داد کشید و تا گیج شد ظربه رو زدم انقدر گنده بود که اثر نکرد منم مجبور شدم چند بار پشت سر هم بزنم تا بیهوش بشه.
صداهایی می یومد فکر کنم بادیگارد هاش باشن.
سریع اصلحه اشو برداشتم و پشت در قایم شدم.
صدای پا ها نزدیک تر می شد و معلوم بود دارن می دوان این سمت.
در به شدت وا شد و تا ارباب شونو روی زمین خونی و بیهوش دیدن هر دوشون خم شدن و صداش کردن.
چماق و بالا بردم زدم تو سر یکی شون.
سریع چماق و انداختم و تفنگ و با دستای لرزونم گرفتم سمت اون یکی و گفتم:
- دستا بآلا و گرنه می زنم.
با مکث برگشت با دیدنم با بهت نگاهم کرد.
باورش نمی شد این کارا کار من باشه.
با مسخرگی و خشن گفت:
- اینو بنداز اون ور دختر جون و گرنه بد می بینی.
داد زدم:
- خفه شو.
یهو دست ش اومد سمت اصلحه ازم بگیره که چشامو بستم و با جیغ شلیک کردم سریع چشامو باز کردم که دیدم تیر خورده تو پاش.
با پا یکی کوبیدم تو گردن ش که اونم افتاد کنار ارباب و اون یکی بادیگارد.
درو بستم و یه چیزی پشت ش گذاشتم نمی دونم اخه بجز اینا چند نفر دیگه هست!
اصلحه هاشونو برداشتم و سریع پایین رفتم.
شایان به یکی از میله های زیر شیرونی ویلا بسته شده بود و صورت ش خونی بود.
#رمان
🌷﷽🌷
☪ #عاشقانه_های_نیمه_شب 💟
🔻#دعای_افتتاح
4️⃣ دریای آب شیرین کنارمون و ما تشنه لبان می گردیم
🌷الْحَمْدُ لِلّٰهِ الْفاشِى فِى الْخَلْقِ أَمْرُهُ وَحَمْدُهُ ، الظَّاهِرِ بِالْكَرَمِ مَجْدُهُ ، الْباسِطِ بِالْجُودِ يَدَهُ ، الَّذِى لَاتَنْقُصُ خَزائِنُهُ ، وَلَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطاءِ إِلّا جُوداً وَكَرَماً إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْوَهَّابُ
🍀سپاس خدای را که فرمان و سپاسش در آفریدگان جاری است و بزرگواریاش با کرمش آشکار است و دست لطفش به سخاوت گشوده، خدایی که گنجینههایش نقصان نپذیرد و بخشش بسیارش جز جود و کرم بر او نیفزاید، همانا او عزیز و بسیار بخشنده است
به جای التماس 🙏 به این و اون باید ازکسی درخواست کنم که بی منت میبخشه و هرچقدر ببخشه چیزی از ثروتش کم نمیشه
💟هم بزرگوار و کریمه و هم بی نهایت بخشنده💟
💐
💐💐
💐💐💐
💐💐💐💐
⧼🤎🔗⧽
یکࢪوزعاشقانہتوازࢪاهمیرسۍ؛
آنروزواجباستڪہبمیࢪمبرایتان🩷🥹!
بابامهد؎ِقلبم
#السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ
#منتظرانہ
-
-شِعࢪهَایَمهَمِگۍدَࢪدِفِرٰاقاَست،بِبَخش..؛
صُحبَتاَزکَࢪبُوبَلآیَتنَکُنَممۍمیࢪَم࣫͝ . .❤️🩹🌱"¡
#سلطـٰانکربلا ♥️🍃``
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
Tahdir joze27.mp3
4.02M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_بیست_و_هفتم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
●🫀🧡●
گر بنا هست کسی واسطه ما بشود . .❤️🩹`
ضامنم شاه خراسان بشود خوبتر است :)🪴🕊'
#آقاۍࢪئوف💚
「 هرجا دِلے شِڪَست بہ اینجا بیاوࢪید❤️🩹`
اینجا بِہشت شهࢪ خدا شہࢪ مشهد است🧡🪐ུ 」
#شـــٰاهخــراســـٰان<<🌼