eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
317 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
767 ویدیو
32 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
تراپی ؟ _نه ممنون میخونم وروحم روسبک میکنم .🪷✨️؛>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه! حسابی کنجکاو شده بودم. بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن. پاشا نگاهم کرد و گفت: - شغل مو می خوام تغیر بدم! متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - یعنی می خوای چیکار کنی؟ نگاهی به همه امون کرد و گفت: - می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم! بهت زده و شکه بهش چشم دوختم. باورم نمی شد. بی بی گفت: - وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس! عمو گفت: - دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته! همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی. با ذوق گفتم: - من موافقم! یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن. بی بی گفت: - دختر تو جوونی نمی دونی! پارسا گفت: - حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم! رو به پاشا گفتم: - من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم. پاشا لبخندی و گفت: - ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که! عمو گفت: - تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری . با شرمندگی گفتم: - یعنی مزاحم تون نیستیم؟ بی بی گفت: - این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه! لبخندی زدم و گفتم: - جبران می کنیم براتون. پاشا لبخند تلخی زد و گفت: - و یه چیز دیگه! همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت: - کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست‌
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم! انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود! واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟ یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟ با صدای مهیاد سر بلند کردم: - یاس رنگ سفید شده. سریع نگاهمو به یاس دوختم! شکه شده بود. سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم: - چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟ بهت زده گفت: - باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم! برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد. از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش. با گریه دستمو گرفت و گفت: - توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو. با حرص گفتم: - چرا انقدر ضعیفی؟ یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم: - تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی! من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه! بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت: - نمی تونم! دست خودم نیست‌! روهام گفت: - همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد! سری تکون دادم و گفتم: - دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده! عموی یاس گفت: - ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید! یاس گفت: - چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟ لب زدم: - اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سری تکون دادم و گفتم: - اگه منو بگیرن چی؟ همه اخماشون توی هم رفت . اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - مثال زدم. بی بی گفت: - نمی خواد مثال بزنی دختر! نفوذ بد نزن. سری تکون دادم که پاشا گفت: - بهتره از امشب شروع کنیم تمرین ها رو اینجا کیسه بوکس هست؟ پارسا پاشد و گفت: - اره توی سالن بالاست همه چیز هست خانواده ورزشی هستیم! پاشا گفت: - چه عالی جوونا جمع کنن بریم بالا. همه امون که حدود 15 نفر می شدیم دختر و پسر پاشدیم رفتیم سالن بالا. در بزرگ قهوه ای رفت و روهام باز کرد و داخل رفتیم. محسن گفت: - منم رزمی کارم بهتون یاد می دم. پاشا گفت: - عالیه فقط ممکنه من نباشم اموزش باشم شما باید نوبتی مراقب یاس باشید یا جایی خواست بره ببریدش یاس بی اجازه من جایی نمی ری خواستی بری بهم زنگ می زنی از قبل. سری تکون دادم و باشه ای گفتم. یهو پاشا گفت: - یاس یادته اونوقت که اومدم دنبالت ببرمت ویلا چقدر وحشی بازی در اوردی! باید الانم مثل اون موقعه زرنگ باشی. متعجب گفتم: - یعنی بازم از دستت فرار کنم؟ ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: - نه یعنی می گم مثل اون موقعه زرنگ باش ضعیف نباش. اهانی گفتم و ادامه دادم: - خوب تو منو لوس کردی وقتی یه چیزیم میشه چنان می ترسی منم ترسوندی . بقیه خندیدن. روهام گفت: - پس بدبختی از پیش خودت اب می خوره و گرنه یاس به ما رفته زرنگه. پاشا کاپشن شو در اورد و گفت: - اره می بینیم حالا. کوروش رو به من گفت: - نمی خوای چادر تو در بیاری؟ با چادر می خوای تمرین کنی؟ رو بهش گفتم: - نمیشه شما می دونم خوب هستید ولی باز نامحرم من اید! اصلا چادرمو در نمیارم. کمال نشست روی تردمیل خاموش و گفت: - یاس که چادر شو در نمیاره چه اینجا چه هر جا پس باید با چادر یاد بگیره حرکات دفاعی بزنه! پاشا گفت: - راست میگه . دخترا هم به ردیف نشستن و نگاه می کردن. پاشا دستمو گرفت برد روبروی کیسه بوکس و گفت: - فکر کن این خلافکار بزنتش. نگاه گنگی بهش انداختم که با ابرو اشاره کرد و گفت: - فکر کن قاتل مامان و باباته بزنش. نگاهمو به کیس بوکس دوختم و یه کشیده زدمش و گفتم: - بیا زدمش. پاشا با چشای گشاد شده نگاهم کرد برگشتم دیدم پسرا پشت سرم هر کدوم یه گوشه ولو شدن و دل شونو گرفتن دارن می خندن. اخم کردم و گفتم: - دارین بهم می خندین؟ اصلا من دیگه تمرین نمی کنم. اومدم برم پاشا دستمو گرفت و نزاشت. خنده اشو کنترل کرد و گفت: - باشه باشه حالا بزار بهت بگم چطور بزنیش! دست به سینه نگاهش کردم که جلوی کیسه بوکس وایساد و گارد گرفت. محکم و بی وقفه شروع کرد به زدن. متعجب بهش خیره بودم تمام که کرد پسرا دست و سوت زدن و پاشا نگاهم کرد که گفتم: - تو که انقدر وحشی نبودی! با دهنی صاف شده نگاهم کرد و سیل خنده بالا رفت. گذاشتم جلوی کیسه بوکس و گفت: - من وایمیستم پشت کیسه بوکس خوب هلش می دم سمتت فکر کن یکی از خلافکار هاست می خواد بزنتت تو باید زود هلش بدی و فرار کنی خوب؟ سری تکون دادم پشت کیسه بوکس رفت و گفت: - اماده ای؟ سر تکون دادم و یهو محکم هلش داد تا اومدم کاری بکنم خورد تو صورتم و به پشت افتادم زمین. اییی بلندی گفتم و دستمو جلوی بینی م گرفتم خیس بود. پاشا سریع جلوم نشست با گریه گفتم: - از قصد زدی . بعدشم هل ش دادم پاشدم رفتم پیش عمو کنارش نشستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ بابا بزرگم يه جمله ى خيلى قشنگى داره، اونم اينكه سخت نگير اين دنيارو "آمده ايم كه برويم"
4_6019488302766233136.mp3
5.95M
♧خواننده :مصطفی عابدینی ♤نام قطعه :«کولی» ‌‌▷ ●━━─── ♪ ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
من سرم را شیره میمالم که یادت نیستم پشت حجمی بیخیالی دوستت دارم هنوز 💔
یه جا خوندم نوشته بود : ‏وقتی خواب کسی رو میبینی... مغزت میخواد فشار دلتنگیو با صحنه سازی کم کنه:)
زد ؛ اگر کسی در ِ خانه‌ات ، دلِ ماست ؛ کرده بـَھانه‌ ات ....🌚🤍🌿