#شهید_مهدی_باکری
دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. » بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.
📚یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص۵
اول ماه ذی الحجه سالروز ازدواج امیرالمومنین (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک باد.
.╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#شهید_مهدی_زین_الدین
ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام. » گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم.
گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو. »
📚یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص ۷۰
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#دشمن_نماز
ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند. روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محكم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم.
او با تشر گفت: چرا بدون اجازه نماز خواندی؟
گفتم: مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم.
گفت: بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است. کمی درنگ کرد و ادامه داد: مگر شما نماز هم می خوانید؟ گفتم: بله گفت: شما که آتش پرستید.من هم در جوابش گفتم: شما هم بت پرستید. آن قدر عصبانی شد که سیلی محكمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: هفده رکعت گفت: از حاال باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی.
در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت. روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت:
چند رکعت نماز خواندی؟ گفتم: هفده رکعت داد زد: مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان!
و شروع کرد به کتک زدن من.
من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شكایت می کنم. او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود.
۳۴- خاطره ی محمد درویشی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۵
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
خاطره-آمپول-زدن-حاج-حسین-یکتا-.mp3
8.87M
#خاطره
#اعزام_به_جبهه
#آمپول_زدن_حاج_حسین_یکتا
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#خط_شکن_نماز
صبح روز ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ ،سه روز پس از دستگیری، ما را سوار چندین اتوبوس کردند. ما حدود
سیصد نفر بودیم که از جبهه های مختلف اسیرمان کرده بودند. ساعت 6 عصر وارد محوطه ی ساختمان وزارت دفاع عراق شدیم. آن جا ما را زیر آفتاب سوزان نگه داشتند. هنوز نماز نخوانده بودیم و می ترسیدیم که آفتاب غروب کند. نماز برای ما مسأله ای حیاتی بود. بر جمع ما وحشت و اضطراب حاکم بود. لحظه های اولیه ی اسارت، پنهان کردن و کشتن اسیر، برای بعثی ها مثل آب خوردن بود. هر کس هم تلاش می کرد تا لو نرود و چهره ی واقعی خویش را پنهان کند.
در همین وضعیت ناگهان یک نفر صدا زد:
بچه ها! نمازمان قضا نشود!
یكی دیگر گفت: یک نفر باید فداکاری کند و بلند شود و به نماز بایستد؛ او باید خط شكن شود تا دیگران هم به نماز بایستند.
به دوست کنار دستم گفتم: من بلند می شوم و به نماز می ایستم هر چه بادا باد! فوراً کف دست
هایم را روی آسفالت داغ محوطه ی وزارت دفاع زدم و تیمم کردم و نماز را ایستاده شروع نمودم.
پشت سر من افراد یكی یكی بلند شدند. یک مرتبه سیصد نفر به نماز ظهر و عصر مشغول شدند.
عراقی ها که غافلگیر شده بودند، نتوانستند عكس العملی نشان دهند. آن ها با تعجب ما را نگاه می کردند.
۳۵- خاطره ی عبدالمجید واسعی(کارگر)
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۶
.╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#فقط_نماز_به_درد_می_خورد
یک روز با پسرم حسن به مزرعه جهت کار کشاورزی رفتیم چون حسن فرزند بزرگ خانواده بود به او گفتم: حسن جان این زمین ها را که می بینی همه را خریده ام بیا قسمتی از این زمین ها را برای خودت بردار و در آن زعفران کاری کن.
رویش را به سوی آسمان کرد و گفت: خداوندا من در چه فكری هستم و پدرم برای من از زمین
حرف می زند. پدر جان این زمین ها هیچ ارزشی برای من ندارد و گفت: می خواهم بروم نمازم را
بخوانم و فقط تنها چیزی که در آن دنیا به درد من خواهد خورد خواندن نماز است.
۳۶- شهید حسن مهاجری جوین
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان
.╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#نماز_در_سفر_حج
وقتی سید علی از سفر حج برگشته بود، می گفت: مكه جایی نیست که دوباره بتوانی مشرف شوی خیلی کم اتفاق می افتد.
وقتی به مكه می روی باید کاری بكنی که وقتی برگشتی نگویی ای کاش نمی خوابیدم ای کاش بیشتر زیارت کرده بودم بیشتر نماز می خواندم. آنجا طوری عمل کن که اگر آمدی افسوس گذاشته را نخوری.
سید علی که در آنجا پاهایش تاول زده بود، می گفت: من آنجا کارهایی کردم که واقعاً کامل شدم.
۳۷- شهید سیدعلی حسینی ابراهیم آبادی
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#اخراج_به_خاطر_نماز
موسی بخشایشی می گوید: قبل از انقلاب بود؛ در دبیرستان اجازه نمی دادند نماز بخوانیم، جایی هم برای این کار نبود.
با چند نفر مخفیانه گوشه ی کلاس روزنامه پهن می کردیم و نمازمان را همانجا می خواندیم؛ یک
مُهر همیشه همراهمان بود. زنگ های تفریح گوشه ی کلاس، وعده گاهمان شده بود.
یکروز که مشغول نماز ظهر بودم، یک دفعه پشت گردنم شروع کرد به تیر کشیدن، کمی پرت شدم
به جلو، اما توجهی نكردم و نمازم را ادامه دادم تا تمام شد.
مدیرمان بلند فریاد زد: چرا داری نماز می خوانی؟! چرا توی مدرسه اغتشاش به پا می کنی؟! چیزی نگفتم، فقط نگاهش می کردم؛ به همین خاطر یک هفته از مدرسه بیرونم کردند.
۳۸- 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص۵۵
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
۱۴مرداد سالروز شهادت شهید دکتر حسن آیت در سال (۱۳۶۰ ه.ش)
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝