eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
651 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
391 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریكی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که همراهت بود، موقع ، باید می ایستادی کنار جاده تا را بخواند. اصلًا راه نداشت. بعد از ، یكی از بچه ها را دیده بود؛ توی داشته می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود تو این جا چیکار می کنی؟ جواب داده بوده به خاطر ، این جا هم فرمانده ام. ۱۳۳- شهید مهدی زین الدین 📚یادگاران، ج ۱۰، ص۹۱ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
! به او گفتم: حالا خسته ای. این همه راه را پیاده آمده ای. بنشین شامت را بخور. نفسی که تازه کردی، بلند می شویم با هم را می خوانیم. یک شب که هزار شب نمی شود. هم که واجب نیست. خدا خودش می داند تو چقدر خسته ای؛ چقدر راه آمدی؛ الان تشنه و گرسنه هستی. سخت نگیر برادر، هستیم دور هم...! ایستاد گوشه پیاده رو، را خواند؛ بی آنكه نگاه کنجكاو دیگران برایش اهمیتی داشته باشد. از اینكه به حرف های من اعتنا نكرد، ناراحت نشدم که هیچ، خوشحال شدم از اینكه به من ثابت شد سفارش های مكرر شیخ برای ، مخصوص پامنبری هایش نیست! و خودش بیشتر از دیگران به آنچه می گوید می کند. من می خواستم کنم. پور مثل همیشه ماند. دلدادگی او توجه مرا به بیشتر کرد. ۱۴۳- شهید محمد زمان ولی پور 📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۵۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
سه شنبه ها می رفتیم فوتبال. هم می آمد. یک روز هندوانه ای گرفته بود که بعد از فوتبال بخوریم. دم ، هوا تاریک شد و فوتبال را تمام کردیم. همگی تشنه دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن! با همان لباس ورزشی ایستاد همانجا در چمن را خواند و بعد آمد سراغ هندوانه... ۱۴۵- شهید دکتر مجید شهریاری 📚کتاب شهید علم، ج ۱،ص۶۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
پس از یک ماه بستری بودن در بیمارستان زبیر بصره، همراه دوازده نفر از اسرای زخمی به پادگان الرشید بغداد منتقل شدیم. با وجود زخم ها و شكستگی هایی که توان راه رفتن را از ما گرفته بود،بعثی ها با خشونت و بی رحمی ما را از اتوبوس پیاده کردند و در حیاط پادگان روی زمین گذاشتند و گفتند: باید خودتان را به طرف اتاق بكشید! ما نمی توانیم شما را بلند کنیم. هر چه به آن ها گفتیم که ما نمی توانیم تكان بخوریم، با ناسزاگویی و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همین حال یک خودرو وارد اردوگاه شد و در کنار ما توقف کرد. مرد لاغر اندامی که لباس بلند عربی به تن داشت، از خودرو پیاده شد و به سوی ما آمد. به ما که رسید، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسید و دست به سرمان کشید و یكی یكی ما را بلند کرد و با زحمت بسیار همراه با لبخند به اتاق برد. بعضی از بچه ها خونریزی داشتند. عطش همه را بی رمق کرده بود. همه درد داشتیم. عراقی ها حتی یک زیرانداز هم به ما ندادند؛ آن ها با بی خیالی در اتاق را قفل کردند و رفتند. در آن دیار درد و غربت، تنها روزنه ی نوازش و محبت در چهره ی همین مرد دیده می شد که قلب خسته ی ما را آرامش می بخشید. تنها وسیله ی او یک بود که زیر یكی از بچه ها که بود، پهن کرد، آن مرد پس از نیمه شب به نماز ایستاد؛ بعد از هر دو رکعتی که می خواند، سری به مجروحان می زد و دوباره نماز بعدی را می خواند. به او گفتم: آقا! شما کیستی که این قدر به ما محبت می کنی؟ او در حالی که لبخند می زد، گفت: من هستم و باز را ادامه داد. ۱۶۷-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۳،خاطره ی سید محمد تقی طباطبایی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
در استخبارات بغداد (اداره ی اطالعات و امنیت)بیش از هفتاد نفر از ما را در یک اتاق تنگ و محقر جا دادند. جا به قدری تنگ بود که نمی توانستیم تكان بخوریم. بیشتر افراد زخمی بودند و بی مداوا در آن جا قرار داشتند. هنگام به پشت همدیگر می زدیم و تیمم می کردیم و همان طور و به هر طرف که نشسته بودیم، نماز می خواندیم. بعد ما را به موصل بردند.یكی از شب ها برادری که شب زنده دار بود، زودتر از شب های قبل برخاست. وضو گرفت و دو رکعت اول نافله ی شب را خواند. در دو رکعت بعدی، نگهبان عراقی آمد پشت پنجره و با صدای بلند گفت: نوم، نوم! کُلّهُم نائمون و اَنتَ تَقرَءُ صلوه؟ اَنتَ مجنون؟ ( بخواب، بخواب؟ همه خوابیده اند و تو نماز می خوانی؟ دیوانه ای) آن بنده ی خدا را شكست و رفت دراز کشید تا دیگران از سر و صدای نگهبان عراقی درامان باشند. او آن قدر زیر چشمی نگاه کرد که نگهبان رد شد. دوباره بلند شد و شروع کرد به نماز خواندن. بنده ی خدا تا را تمام کرد، چندین بار خوابید و بلند شد. یاد آن اراده ها به خیر. ۱۷۸-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۹،خاطره ی نایب علی فتاحی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
شهید علی عبّاسی به عنوان مسئول آموزش، نیروها را جهت رزم شبانه برده بود و من بی سیم چی بودم. بعد از ۱۰روز که رزم شبانه را انجام دادیم نزدیک اذان صبح برگشتیم. ایشان به نیروها گفت: را بخوانید، بعد استراحت کنید، دیگر به شما کاری نداریم. یكی از نیروها که خیلی خسته شده بود خوابید و شد. عبّاسی خیلی ناراحت شد و به او گفت: این رزم و این راهی که آمدی فقط بخاطر آمدی، اگر قرار باشد شما در رزم یا در شب عملیّات را نخوانی تمام اینها بی فایده است. شما برای کی جنگ می کنی؟ (علیه السلام) برای جنگید. ۲۱۳-📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و۳۲۰۰۰شهید استانهای خراسان، شهید علی عباسی عنبرکی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
از دیدن ایشان من بعضی موقع ها خجالت می کشیدم. ایشون هنوز را شروع نكرده، ما هشت رکعت نمازمان را خوانده بودیم. ایشان خیلی در ، بود. ۲۱۸_📚کتاب شهید علم، ج ۱ ،ص۶۰ ،شهید دکتر مجید شهریاری ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
حسین چوپانیان بین بچه ها معروف بود. به خاطر نمازهایی که می خواند، شده بود ضرب المثل.در عملیات کربلای پنج، پشت خاکریز همین طور پشت سر هم گلوله های توپ و خمپاره بود که فرود می آمد دور و برمان. تمام تنم شده بود پر از خاک. دهانم خشک شده بود. در هر ثانیه شاید یكی دو انفجار روی می داد. مخمصه ی غریبی بود. مضطرب شده بودم. نمی دانستم باید چه کار کنم! هر جا نگاه می کردم گرد و خاک بود و انفجار. حال عجیبی داشتم. توی همین هول و ولا بودم که نگاهم افتاد به چند سنگر آن طرف تر. حسین ایستاده بود به . دستهایش را گرفته بود جلوی صورتش، رو به آسمان. توی آن شلوغی و گرد و خاک، انگار نه انگار. حتی به انفجارهای اطرافش هم توجه نداشت. همه حواسش معطوف به بود. از خودم خجالت کشیدم. سرم را انداختم پایین. یكهو احساس کردم که آرام شده ام. همه ی اضطراب و وحشتم رفته بود، طوری که انگار مسكنی بهم تزریق کرده باشند. ناخودآگاه لبهایم جنبیدند: ـ اَلا بذکرالله تطمئن القلوب ـ . فهمیدم که در هر شرایطی می تواند انسان را کند و به او بدهد. این را شهید چوپانیان با نمازش به من آموخت. ۲۳۳-📚پیشانی سوخته، ص ۱۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝