🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ۱۰۴_۱۰۷
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#قسمت_چهل_و_سوم🦋
((صادقی و موسایی پور))
وقتی #حاج_قاسم رفت، بچّه ها جستجو را از سر گرفتند، بعضی ها با دوربین
توی آب را نگاه می کردند؛
بعضی سوار بر قایق🚣♂ تا جاییکه امکان داشت،جلو می رفتند.
چند نفر هم در اطراف #خاکریز و کنار آن می گشتند.
شب عده ای برای جستجوی دقیق تر، خودشان را به محل گم شدن بچّه ها رساندند، اما هیچ کدام از این کارها
ثمری نداشت.
من در این فکر بودم🤔که امشب محمدحسین چطوری می خواهد تکلیف همه را روشن کند!
روز بعد صبح زود داخل محوطه مقر بودیم که دیدم از دور صدایم می کند.
رفتم پیشش، با خوشحالی☺️گفت:
«هم #اکبر_موسایی_پور را دیدم، هم صادقی را.»
گفتم: «کجا هستند!؟»
گفت: «جایی نیستند، من توی خواب آن ها را دیدم.»
گفتم: «خب!... چی شد؟»
گفت: «دیشب خواب دیدم که اکبر موسایی پور و #حسین_صادقی هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سرش.
چهره اکبر خیلی نورانی تر از حسین
بود، می دانی چرا؟!»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اگر گفتی؟»
گفتم: «من نمی دانم..... خودت بگو!»
گفت : «اکبر اگر توی آب هم بود
#نماز_شب ش ترک نمی شد،اما حسین این طور نبود؛ می خواند، ولی اگر شبی خسته بود و نمی توانست، نمی خواند.
یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟!»
گفتم: «نه! نمی دانم.»
گفت: «اکبر نامزد داشت؛ دنبال قضیه ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود، ولی صادقی نه.»
من با بی حوصلگی گفتم: «حالا اصل مطلب را بگو! چرا اینقدر سؤال و جواب می کنی؟!
اینها که اهمیتی ندارد، بگو ببینم چه بلایی سرشان آمده است!؟»
گفت: «دیشب توی خواب دیدم که اکبر آمده و گفت: «محمد حسین!...ناراحت نباشید! ما اسیر نشدیم و بر می گردیم.»
گفتم: «اگر #اسیر نشدند، پس چه جوری
بر می گردند؟!»
گفت: «احتمالا #شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد.»
گفتم: «حالا کی می آیند؟!»
گفت: «یکی شب دوازدهم می آید و دیگری شب سیزدهم.»
گفتم: «مطمئنی!؟»🤔
گفت: «خاطرت جمع باشد.»
شب دوازدهم من مدام به فکر حرف محمد حسین بودم و لحظه شماری
می کردم.
از سر شب لب آب 🌊 می رفتم و منطقه را نگاه می کردم.
به این امید که خواب محمد حسین تعبیر شود و بچه ها بیایند؛
امّا خبری نبود که نبود.
اواخر شب دیگر ناامید و خسته😞 داخل
سنگر رفتم و خوابیدم.
حوالی ساعت چهار صبح🕓با صدای
زنگ تلفن صحرایی📞 از خواب پریدم.
گوشی را برداشتم، #اکبر_بختیاری مسئول خط بود.
مضطرب و شتاب زده😥 گفت: «حاج مرتضی زود بیا اینجا!...یک چیزی روی
آب به این سمت می آید.»
به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم.
حاج اکبر، مسئول خط هم آنجا بود.
محمد حسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود.
مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آب بود جلو آمد، خودش بود، موسایی!
اولین کسی که جلو رفت و به پیکر شهید موسایی دست زد؛"محمد حسین" بود.
باورم نمی شد درست شب دوازدهم، همان طور که محمد حسین پیش بینی کرده بود.
شب سیزدهم حوالی ساعت دو یا سه بود که صادقی هم آمد.
پیکرش را موجهای آب 🌊 به ساحل آوردند.
باور کردنش مشکل بود!
اما خواب محمد حسین تعبیر شده بود و
بالاخره تکلیف لشکر و آن دو نفر مشخص شد.
💠#عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١٠٩_١٠٧
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#قسمت_چهل_و_چهارم 🦋
((توسل به ائمه "ع" ))
#محمد_حسین_یوسف_الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر
برای بچه های #اطلاعات زحمت
می کشید.
به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب #نماز و عباداتشان بود. 📿
مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت
و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.
وقتی قرار بود بچه ها برای #شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و
محور را بررسی می کرد.
بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی
می کرد و محور را تحویلشان می داد.
تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن
حرکت می کرد، می آمد و اول محور
منتظرشان می نشست.
گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛
ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند.
وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا
اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر
برمی گشتند؛
مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم
می کردند و یا هر اتفاق دیگر،
در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛
و با توجه به سختی #انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست
و چشم به راه می دوخت.
بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها
به شناسایی می روند، برای سلامتی
و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به #دعا 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.»
اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد!
خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد.
هر کاری از دستش بر می آمد، انجام
می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت.
نیروهای #اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗
شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود.
همه از صمیم قلب به او #عشق
می ورزیدند.
طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛
یعنی حاضر بودند خودشان #شهید بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود!
و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛
اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد.
خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین
می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد.
یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛
آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد.
سرِ شب،
وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت.
وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول #ذکر و دعا🤲 شد.
قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛
غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست
بچّه ها چه ساعتی بر می گردند.
خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست.
و بعد همگی به داخل سنگر آمدند.
نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود.
روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند.
می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند
نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.»
خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند.
💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکـر مشـاطه چه با حسن #خدا داد کنـد
رمان عاشقانه دو مدافع.pdf
1.59M
رمان عاشقانه دو مدافع که قبلا در کانال گذاشتیم
🍀یکی از اعضا کانالمون اون رو به صورت پی دی اف درآوردن 🍀
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ۱۱۱_۱۱۰
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#قسمت_چهل_و_پنجم 🦋
((پاسگاه زید))
سال شصت و چهار، بعد از #عملیات_بدر در پاسگاه زید بودیم. همه شناسایی ها در هور انجام می شد!
به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود.
یک شب که دو نفر از بچه ها برای #شناسایی رفته بودند، دیگر برنگشتند. محمد حسین طبق معمول بچه هارا تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند.
آن شب خیلی دیر کرد؛ همه نگران شده بودیم، معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود، اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود! معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده است..
اواخر شب دیدیم #محمد_حسین آمد؛ ناراحت وافسرده😔 و با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد.
بغض گلویش را گرفته بود، اما گریه
نمی کرد!!
شاید ملاحظه نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچّهها، خمپاره ای به بلمشان🛶 اصابت کرده و هر دو #شهید شده بودند و محمد حسین که ابتدای محور منتظرشان بود، زودتر از همه با خبر شد.
حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچّهها بر دلش سنگینی می کرد.💔
از ته دل آه می کشید!
و می گفت: «آقا اینها رسیدند، به مقصد خودشان، امّا ما هنوز مانده ایم..!
آن ها هم رفتند.»
حسرت می خورد که چرا خودش مانده است.
به من گفت:«مرتضی من #لیاقت #شهادت ندارم.»
گفتم: «این حرف ها چیه که می زنی؟! »
گفت: «باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از #عملیات زخمی می شوم، می دانی علّتش چیه!؟»
گفتم: «خب! اتّفاقی است، مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات، قبل از عملیّات ها و در شناسایی منطقه است.»
گفت: «نه! علّتش این است که من طاقت #مقاومت در عملیّات را ندارم،#خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.»
گفتم: «آخه چرا این فکر می کنی؟!»
گفت : «خودم از #خدا خواستم تا هر عملیّاتی که می داند توان و تحمّل ندارم، مرا #مجروح کند.»
این حرف را محمد حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود.
بالاخره خداوند او را طلبید.
سماجتش برای حضور در آخرین عملیّات نشانه پروازش بود.
💠یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که #یوسف به زر ناسره بفروخته بود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری
🔹صفحه ١١٣_١١٢
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#قسمت_چهل_و_ششم 🦋
((عینک آفتابی ))
در بین بچّههای جبهه، #محمد_حسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش به نسبت خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام آسایش پشت #جبهه را رها کرده بود و به جنگ آمده بود.👌
در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت.
یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد؛
امّا پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید.
شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک #رزمنده به میان مردم می آید، ظاهر مرتّبی داشته باشد.
زمانی که من در عملیّات #والفجر چهار
مجروح شدم، به #کرمان آمدم؛ مدّتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم.
یک روز توی خیابانِ شهید مصطفی #خمینی (شهاب)، سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدا
می زند: «مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم
جوانی با سر و وضع خیلی مرتّب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ 🚖 به من
اشاره می کند.
نگاهش کردم، نشناختم. گفتم : «این بنده خدا با من چه کار دارد؟!»
جلوتر رفتم که مثلاً بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!»
دیدم ای بابا! محمد حسین است.😳یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی😎به چشمانش زده بود.
گفتم: «محمد حسین خودتی؟!»
گفت : «پس توقع داشتی کی باشم؟»
گفتم : «خیلی به خودت رسیدی!» 😄
گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟»
گفتم: «نه! امّا آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری....!»
خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجّه نیستید.»
💠اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقــی هـمه بـی حاصـلی و بـی خـبــری بــود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۵_۱۱۴
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
((شیمیایی اول))
زمان #عملیّات_خیبر بود.
بچّه های #اطلاعات_عملیات در قرارگاه
زرهی مستقر بودند.
محمّدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای #شناسایی به خاک عراق می رفتند.
یکی از این #مجاهد ها یک لباس بلند عربی به محمّدحسین داده بود تا وقتی که به #مأموریت می رود،
راحت شناسایی نشود.
محمّدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت:«ببینید بالاخره عرب هم شدیم!☺️»
صبح زود بود.
هر کدام از بچّه ها مشغول کاری بودند.
آن روز نوبت شهرداری من و #محمّد_شرف_علی_پور بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند.
تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمب های خود را ریختند.
بیشتر #انفجار ها پشت خاکریز جفیر بود، امّا این بار با همیشه فرق می کرد؛
سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد.
خیلی عجیب بود.🤔
در همین مواقع #اکبر_شجره را دیدم که به سرعت می دوید و فریاد میزد:
«شیمیایی! شیمیایی!....بچّه ها فرار کنید؛
شیمیایی زدند.😨»
تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچّه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند.
وسایل را رها کردیم و به داخل محوطۂ باز قرارگاه دویدیم.
در همین موقع محمّدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچّه ها بود. پشت لندکروزر ایستاده بود و بچّه ها را صدا می کرد تا سوار شوند.
می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان
دارد از محدوده آلوده دور کند.
همه بچّه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمّدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد.
گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد.
وقتی بچّه ها به عقب آمدند، اغلب #شیمیایی شده بودند، اما وضعیت محمّدحسین به خاطر همان لباس، بد تر از همه بود؛به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدّت سوخته بود.😧
من هم شیمیایی شده بودم ، اما نه به اندازه محمّدحسین!....
همه #مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به #تهران فرستادند.
حدود ده، پانزده نفر از بچّه ها باهم بودیم.حالمان خوب نبود.
چشم هایمان هم خوب نمی دید.
فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند.
با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافّی نژاد دیگر از محمّدحسین خبری نداشتم.
چند روز بعد.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۷_۱۱۵
🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#قسمت_چهل_و_هشتم🦋
((شیمیایی اول))
<ادامه>
چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید، چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
«می دانی کی طبقه بالاست؟»
گفتم:« کی؟»🤔
گفت:« حدس بزن!»
گفتم:«چه می دانم!...خب بگو.»
گفت:«محمّدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست.»😊
باورم نمی شد، چند روز آنجا بودم و از محمّدحسین هیچ خبری نداشتم؛
درحالی که فقط چند اتاق باهم فاصله داشتیم!!
خیلی خوشحال شده بودم.
گفتم:« حالش چطور است؟»
گفت:«زیاد خوب نیست جراحتش شدید است.»😔
گفتم:« کمک کن می خواهم به اتاقش بروم! و همین الآن ببینمش.»
وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است.
#سوختگی شدیدی پیدا کرده بود.
صدایش کردم، از روی صدا مرا شناخت؛
همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست.
گفتم:«آقا حسین لبو شده! »
چیزی نگفت، فقط خندید.
گفتم:« چی شده حسین سرخو شدی؟»☺️
گفت:«چه کنیم #توفیق شهادت که نداشتیم.»
کمی باهم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم، اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم، مرتب یکدیگر را
می دیدیم.
چند روز بعد حالش کمی بهتر شد، او نیز به ما سر می زد، ولی با ویلچر؛
چون سوختگی شدید پاها مانع از آن
می شد که راه برود.
با همه این حرف ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعا کار خودش را کرده بود.
بعد از یک هفته قرار شد که محمّدحسین را به همراه عدّه ای دیگر از مجروحین #شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند..
💠آن چنان مهر توأم در دل وجان جای گرفت
که اگر سر برود ، از دل و از جان نرود
sharh_delbari.pdf
1.62M
#کتاب_رایگان
شرح دلبری
مروری بر وصیت نامه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
کپی و انتشار این pdf بدون لینک زیر جایز نمی باشد
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
هزینه این کتاب
یک حمد و یک صلوات هدیه به روح سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#کتاب_رایگان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
#قسمت_چهل_و_نهم 🦋
((شیوۂ محمّدحسین))
رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها،
فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌
شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!!
در عملیات #والفجر چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم
و آنجا #سردار_سلیمانی ، بچّه های #اطلاعات را توجیه کند.
ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد.
وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟»
خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔
اما محمّدحسین با همان حالت
همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت:
«معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.»
ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم.
این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری،
برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!!
💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند
وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد
((سلمانی))
مدّتی بود که #محمّد_حسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇♂ را یاد بگیرد.
یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.»
آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد.
خب!...کارش هم بد نبود.
از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗
هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛
حتی زمانی که #مجروح شده بودم و به خاطر #جانبازی در آسایشگاه بستری بودم،
به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد.
یادم است یک بار....
هدایت شده از 🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقامولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
هدایت شده از 🌱سَردارِدلـ³¹³ــها🇮🇷
#قسمت_پنجاه🦋
((سلمانی))
<ادامه>
یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح💇♂ کرد، خواستم مو ها را جمع کنم،
نگذاشت و ناراحت شد.
گفتم:«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.»
گفت:«نه!...خودم باید این کار را انجام بدهم.»
و آخر هم نگذاشت.
دلش میخواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد.
💠هزار نکتۂ باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
((روحیه جوانمردی))
یک روز #محمّد_حسین همه بچّه ها را در واحد جمع کرد و گفت:«بیایید باهم کشتی🤼♂ بگیریم.»
برادر #شهید_امیری هم بود.
ایشان سنگین وزن بود و جثّه ای قوی داشت. قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند، با امیری کشتی بگیرد.
بچّه ها یکی یکی مسابقه می دادند و هر که برنده میشد با نفر بعد کشتی
می گرفت.
ظاهراً وضعیت من از بقیّه بهتر بود، همه را زمین زدم✌️ و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم.
تمام نیرو و توانم را جمع کردم ، چون میدانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است.💪
سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم
چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و
نفر اول شدم🥇.
کشتی تمام شد و بچّه ها متفرق شدند؛
حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمّدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر محمّدحسین پرسید:
«قبلاً کشتی می گرفتی؟!🤔»
گفتم:«بله!»
پرسید:«کلاس می رفتی؟»
گفتم:«نه!...توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین می کردم.»
گفت:«خیلی خوب است، ولی نباید این کار را می کردی.»
گفتم:«چکار کردم؟!😳»
گفت:«امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین
می زدی.»
دقت محمّدحسین خیلی برایم عجیب بود.
بله!...او درست می گفت و آنجا بود متوجه روحیۂ #جوانمردی او شدم.
💠نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
========~*~========
: (#شهید_محمد_امیری)
:
«محمد امیری» از نفرات واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 و دستچین شده توسط سلیمانی در بزرگترین آزمون زندگیاش در روز 25 تیر 1362کمتر از دو هفته قبل از عملیات والفجر3، نزدیک مهران نمرهی قبولی گرفت و بهشهدا پیوست.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱
#قسمت_پنجاه_و_یک 🦋
((زبون بسته ها))
یکی از نکات جالب توجّه در مورد #محمد_حسین_یوسف_الهی ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻
در عملیات #والفجر چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین #عراق رفتیم.
من بودم،
محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر.
لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی #دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد.
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم.
در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥
عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛
ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود.
توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛
ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم.
معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند.
در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود،
گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔»
وقتی از #منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣
آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و
گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 »
این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛
روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ۱۲۵_۱۲۳
#قسمت_پنجاه_و_دوم 🦋
((جزیره مجنون))
موقعیت #یوسف_الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا ، دستوراتش را اطاعت می کردند.
شاید یکی از دلایلش این بود که خودش
نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت
می کرد.👌
یک بار من و #اکبر_شجره رفته بودیم ستاد لشکر.
تازه به منطقه رسیده بودیم، یک دفعه آقا محمدحسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد.
گفت:« بچّه ها ساک ها را بگذارید بالا ، می خواهیم برویم.»
ما خیلی خوشحال شدیم😊 ، چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو.
سه تایی حرکت کردیم و رفتیم #جزیره_مجنون.
من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که محمّدحسین آمد و گفت:«زود ماشین را بردار، برو #اهواز یک قایق🛶 با موتورش و اگر شد یک سکّان دار را بردار و بیار.
فقط عجله کن، چون بچه ها شب
می خواهند بروند جلو، کار دارند!»
من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز.
چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانه هایی در نظر بگیرم که موقع برگشت راه را گم نکنم.
دیدم خاک های دو طرف جاده ای که به مقر منتهی می شود، سیاه هستند.
گفتم خب!...این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما بر خوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود.
آن راهم نشان کردم.👍
رفتم اهواز، قایق را گیر آوردم گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه.
نزدیکی های مقر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که می آمدم نگاهم به اطراف جاده بود؛
بلاخره راکت هواپیما را پیدا کردم، باخودم گفتم خب!...پس حتما درست آمدم.
درهمین اوضاع و احوال بود که یک مرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد و متوقّف شد.😳
با عجله نگاهی به اطراف انداختم.
دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است!!😧
بله! ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود.
مانده بودم چه کارکنم، ترمزدستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم.
خودم رابه جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم؛🤦🏻♂
حدود دویست متر قبل از جاده مقر، پیچیده بودم.
ازاینکه این کارم را درست انجام نداده بودم، خیلی ناراحت شدم.😔
باخودم فکرمی کردم حالا به آقا محمّدحسین چه جوابی بدهم.
وقتی به سنگر رسیدم پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد!
اوهم تا مرا دید،
گفت:«ماشاالله خوب آمدی!»
سرم را پایین انداختم وگفتم :
«نه!...آقا محمّدحسین من کارم را انجام ندادم.»😔
گفت :«بگوببینم چی شده؟»
تمام قصه را تعریف کردم.
بدون اینکه کوچک ترین بازخواستی بکند؛
سریع ازجایش بلندشد و گفت:
«باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.»
ادامه دارد.....
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ١٢٧_١٢۵
#قسمت_پنجاه_و_سوم 🦋
#اکبر_شجره و #مهدی_شفا_زند را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین.
وقتی بچّهها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست.
من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛
به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر!
اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.»
اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔
گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!»
همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.»
من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم.
همه اینها به خاطر برخوردهای
#محمد_حسین_یوسف_الهی بود.
وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید،
نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند.
((پتوی خاکی))
یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم.
هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم.
فقط می دانستم که در #اطلاعات_عملیات، معاون برادر راجی است.
یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد #سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 😞
موقع خواب😴بود.
اولین برخوردم با ایشان بود.
با خودم فکر کردم چون ایشان #معاون واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛
برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار #سنگر برداشت.
آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد.
خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در #جنگ زحمت
می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش
مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.»
این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم.
فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم.
ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم.
با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد.
خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت.
حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند.
وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است.
آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست!
در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌
💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز
زآنکه گوی #عشق نتوان زد به چوگان هوس
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان"
🔹صفحه:١٣٠_١٢٨