eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
10.5هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#قسمت_اول #قصه_ناگفته_شهدا_پدافند_سایت #راداری_سوباشی اهمیت هر سازمان ونیروی نظامی در این است که
سایت راداری فوق ضمن رهگیری هواپیماهای دشمن، کنترل و هدایت هواپیماهای ورودی و خروجی به مرزهای غرب کشور، کنترل آتش سایتهای موشکی ارتش و سپاه، کنترل آتش پدافند هوایی مستقر در منطقه(زمینی ،هوایی ...)، اعلام وضعیت(سفید،زرد یا قرمز) به 13 استان کشور (حدود80در صداز جمعیت کشور ) را برعهده داشت. درواقع رادارسوباشی با تغذیه چندین سایت راداری،سایتهای موشکی زمین به هواوسامانه های توپ ضد هوایی آسمان کل منطقه غرب، بخشی از شمال غرب و جنوب غرب را تحت پوشش خود قرار داشت. از جمله افتخارات سایت راداری سوباشی در تامین امنیت کشور می توان به عملکرد این سایت در تاریخ 26 بهمن 1365 اشاره کرد. در آن روز با همکاری مشترک سایت راداری سوباشی و ارائه سمت، برد و ارتفاع هدف و واگذاری مشخصات هواپیمای میگ25 عراقی به سایت موشکی یابن الزهرا(س) (سایت HQ2یابن الزهرا(س) تحت اختیار سپاه پاسداران بود ولی نیروهای آن توسط پدافندهوایی ارتش تامین می شد)، شلیک موفقیت آمیز با سرانگشتان با کفایت فرزندان ارتش اسلام انجام شد. پس از سرنگونی هواپیمای میگ 25 عراقی کارشناسان نظامی دنیا بر قدرت پدافند هوایی جمهوری اسلامی ایران تاکید نموده و ماموریت میگ 25 در جنگ شهرها و بمباران مردم بیگناه ایران اسلامی برای همیشه متوقف شد. با توجه به موارد فوق، عراقیها شدیداً در تلاش بودند که سایت راداری فوق را مورد حمله مستقیم و انهدام قرار دهند. @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
⭕️ روزهای اخر ڪانال #قسمت_اول ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت.
⭕️روزهای اخر ڪانال تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق ڪانال جان تازه ای می بخشید. زمزمه های ابراهیم، درمیان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، ارامش بخش بود. هنگام اذان ابراهیم، آن هایی ڪه هنوز اندڪی توان در بدن داشتند، خود را به دیوار ڪانال می رساندند تا با مدد دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه ڪنند. مجروحین اما با حالتی ملڪوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می‌چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را بر خاڪ ڪانال می گذاشتند. در ڪانال بعد از اقامه ی نماز، شهید طاهری قران میخواند و حتی تفسیر میڪرد. هرڪس در گوشه ای دعایی را زمزمه می ڪرد و با خدای خود نجوامی ڪرد. زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و اب طلب می ڪردند. داخل ڪانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار میگرفت. پس از ڪاسته شدن اتش بعثی ها، ابراهیم همه بچه ها راجمع ڪرد و گفت: دیگر ڪانال، جای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی ڪنیم. آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل ڪانال بودند. هنگامی ڪه نیروها درحال پخش شدن بودند، نوجوانی ڪم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: سرنوشت مجروحین چه میشود؟ همه بهت زده به اطرافیانشان نگاه میڪردند. ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما نگران مجروحین نباشید،خودم پیش ان ها هستم. آن نوجوان باصلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحین تا اخرین قطره خونم مراقبت می ڪنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره، توان همه را بریده بود. یڪی دیگر نیز در گوشه ای ازڪانال گفت: من هم می مانم. یڪباره تمام افراد، یڪ صدا فریاد سردادند. 📚ڪتاب سلام برابراهیم ۲ ♻️ادامه دارد...
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙 (فوق العاده قشنگ) #قسمت_اول می گوییم از آنکه توسل کرده ب
سادات سجادی: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ اما ساده و بی آلایش. او تمام زندگی اش با هدف بود.اوخود را به دست روزمـــ❌ـــرگی نسپرد. او زندگی را از منظر دیگری نگاه کرد.تمام لحظاتش را به خوبی استفاده کرد. او به تمام معنا(عبـــــ🌺ـــد)بود. زندگی و زیبایی های ظاهرش نتوانست او را فریب دهد. او از همه‌ی امکانات مادی که در اختیارش بود پلی ساخت برای کمـــ✨ـــــال ..برای رسیدن به هدف خلقت.. برای رسیدن به معبـــــ❤️ـــــود.. ✨✨✨✨✨ این جوان در همین نزدیکی ها بود. در محله‌ای در جنــــ🌞ـــوب شهر.در کنار بازار مولوی.البته من از قرن‌های گذشته سخن نمیگویم!! اهل افسانه و اسطوره‌سازی هم نیستم.. من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خـــ✏️ـــــواند،کار کرد. ✨✨✨✨✨ آن قدر ساده و بی‌آلایش که کسی اورا نشناخت.حتی..خانواده‌اش! هیچ کس اورا نشناخت. اما... اما تفاوت او با امثال ما(یقــــ💚ــین)بود. اوراه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد.برای دقایـــ⏱ـــیق عمرش برنامه داشت.زندگی اش را با آنچه خداوند برای انسان ها ترسیم کرده منطبق بود. ✨✨✨✨✨ او پله‌های کـــ💟ـــمال را یکی پس از دیگری طی میکرد و فاصله‌اش را با اهالی دنیا بیشتر کرد. میگفت:((چرا اینگونه‌اید؟؟کمی بالا بیایید،بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده‌اید؟چرا؟!)) ✨✨✨✨✨ او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت،فقط به او نظاره میکردیم! هرچه میگذشت... : انتشارات شهیـد ابراهیم هادی 🕊🕊🕊 @seedammar
www.iranseda.irpart2_manzendeam.mp3
زمان: حجم: 10.38M
نمایش صوتی کتاب "من زنده ام" 📚🎧 "خاطرات دوران اسارت معصومه آباد"
www.iranseda.irpart2_manzendeam.mp3
زمان: حجم: 10.38M
نمایش صوتی کتاب "من زنده ام" 📚🎧 "خاطرات دوران اسارت معصومه آباد"
: به مادرم بگوید صدای قلبش تند تندتر می‌شد منتظر شلیک تیر خلاص بود. آرام شروع به گفتن شهادتین کرد _شهدان لااله الله اشهد ان‌محمد‌.... صدای قدم‌هایش نزدیک نزدیک‌تر می‌شد. امیرعباس از صدای تند تپش‌قلبش دوست داشت قلبش را چنگ بزند بیرون بکشد. ناگهان صدایی اشنایی شنید صدایی که کلی امید در دل امیر عباس زنده کرد. –سید عباس خودت بدادم برس! امیر عباس آرام برگشت تا نگاهش بهش افتاد از راه پله سرخورد زمین با هر زحمتی رویش را برگرداند. دخترک جوانی از ترس پشت درخت نخل کمین گرفت و صورت وحشت زده را دو دستش پنهان کرد. امیر عباس اب دهانش را قورت داد. _راحیل خانوم اینجا چکار میکنی؟ از پشت نخل نیم نگاهی کرد نفس نفس کنان... _یا خداااا(بغض) آقا امیر عباس خدا شمارو رسوند. چند قدمی نزدیک امد _زخمی شدین؟ امیر‌عباس پیشانیش‌را ماساژ داد نفس عمیقی کشید دندان هایش بهم سایید. _معلومه اینجا تو چکار می‌کنی؟ مگه با اخرین اتوبوس نرفتی لعنتیی... اشک‌ تمام صورتش را پر کرد. راحیل با حرفهای امیر عباس و حال ناتوانش بغضش ترکید _نه! جاماندم! انگار نه انگار راحیلی اینجا جا گذاشتن رفتند. منم حال بی‌بی‌مریم ناخوش احوال بود تا خود صبح کنارش بودم امروز صبح از دنیا رفت صبح دیگه تارفتم دیدم اتوبوس رفته. به زانو افتاد لباس سفید پر قوی پرستاری خاک آلود شد دست جلوی دهنش گذاشت شروع به هق هق کرد. بغضش را قورت داد دست روی‌گلویش گذاشت نفس عمیقی کشید _ اقا امیر عباس اینجا پناه‌آوردم چون خونه اولاد زهراست نجاتم بده می‌ترسم. امیر عباس نفس نفس حرف میزد بیا بریم پشت بام خودمون از پشت بام برسونیم بجای اینا هرلحظه احتمال هست وارد خونه‌ بشند تفنگ‌سمتش گرفت. _راحیل تو دیگه بلدی باهاش کار کنی مگه نه؟ راحیل همانطور که اشک‌هایش را با گوشه‌ی مقنعه بزرگ پاک می‌کرد سری تکان داد. صدای بعثیا نزدیک نزدیکتر شد و وحشت بچه‌ها چند برابر می‌شد اما این بار امیر عباس بیشتر امانتی چون مروارید در دست داشت امانتی که همیشه مادرش برایش از غیرت مردانگی قمره بنی هاشم گفته‌بود. درد داشت اما درد امانت بیشتر به قلبش خنجر میزد. حالش نامساعد بود ولی با حضور راحیل چشم گوش‌اش بیشتر باز کرد. راحیل تفنگ از امیر عباس گرفت کتفش انداخت گفت: _بیا کمکت کنم زود بالا بریم. امیر عباس سری تکان داد _تو زود باش برو بالا من خودم میرسونم. همان طور راحیل بالا می‌رفت امیر عباس آرام بهش تذکر میداد _رفتی بالا از خونه خاله سارا برو به خونه بغلی بعد تا اخرین خونه از اونجا از خونه برو کوچه پشتی خونه آسید یابر می‌شناسی؟ اونجا بچه‌ها کمین کردند. راحیل بالای پشت بام رسید نگاهی به امیر عباس انداخت. _پس تو چی مگه نمیای؟ _میام اما میگم اگه عجلم رسید بدونی چکار کنی! الان ان بالا بخواب نشین ! : سیده الهام موسوی @ShugheParvaz
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋 ✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨ 🦋#قسمت_اول...🦋 اذری زبان است و فارسی حرف
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋 ✨...🦋 گاهی وقت ها آن قدر برای کاری هیجان دارم که همان هیجان ذمیشود اضطراب، و مجبورم میکند بر خلاف میلم بخواهم دیر تر برسم سر وقت آن کار؛ یا آرزو کنم زمان پا شل کند تا شاید آرام شوم. حالا من دقیقا توی همان گاهی وقت ها هستم. برای آرام شدنم، حواسم راهی پرت این ور و ان ور میکنم؛ می اندازمش زیر ماشین های توی جاده ؛ روی گاری آلبالو اخته فروش کنار خیابان ؛ پیش پای عابر های منتظر عبور؛ وسط نثش و نگار تابلویی که واضح و روشن میگوید(به شهر رشت خوش آمدید)؛ این یعنی رسیده ام به شهر و دیار شهید مدافع حرم بابک نوری آسمان یک دست ابی ست. از ابر های سفید خبری نیس. شهریور هنوز گرمای مرداد را بنه خود دارد. یکبار دیگر حرف هایم را مرور میکنم؛ از طرز سلام علیک کردن تا خداحافظی. انگار همین امروز صبح از جنگل وارد شهر شده ام و سال های سال بوده که با کسی معاشرت نداشته ام. تا این حد ارتباط بر قرار کردن برایم سخت است، و کلمه عا از ذهنم فراری شده اند!! راننده میگوید........ نویسنده:فاطمه رهبر✨
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اینگونه تصور می‌کردم که حاجی به ‌خاطر شناختی که از من دارد، همین الان خودکارش را در‌ می‌آورد و در حاشیه‌ی نامه به فرمانده گردان دستور می‌‌دهد تا انتقال من هرچه زودتر انجام بگیرد امّا برخلاف انتظار من، حاجی دست‌هایش را باز کرد و مرا در آغوش خود جای داد و گفت: «پسرم! برای چه احساس تنهایی می‌کنید. شما که تنها نیستید. چهار نفرید: خودتان، خدا و دو ملک آسمانی. تازه از همه مهمتر، در جای‌جای این منطقه فرشتگان روی زمین زندگی می‌کنند، امام زمان(عج) هم حضور دارند. یک رزمنده‌ی اسلام هیچ وقت نباید احساس تنهایی کند.» می‌خواستم چیزی بگویم که حاجی خودش را از آغوشم جدا کرد و کاغذ را به من برگرداند و گفت: «این را هم از من به یادگار به خاطرت بسپار. خدا همیشه با بنده‌اش است. خودش فرموده: اگر می‌خواهید با خدا صحبت کنید، نماز بخوانید. بله! نماز بخوانید و اگر می‌خواهید خدا با شما صحبت کند، قرآن تلاوت کنید.» با این حرف‌های آسمانی حاجی قوت قلب گرفته بودم، رفتم تا دست‌های حاجی را ببوسم که حاجی نگذاشت و دست‌هایش را کشید و سر مرا نوازش کرد و دوباره لب گشود: «پسرم! ما را هم فراموش نکنید. من از همه شما بچه‌های خوب و پاک که نزد خدا جایگاه خاصی دارید، التماس دعا دارم.» صفای حاجی مرا جذب کرده بود. نمی‌توانستم از حاجی دل بکنم. دیگر برایم سخت بود. ولی چاره‌ای نداشتم، باید بر‌می‌گشتم گردان مسلم امّا این‌بار احساس تنهایی نمی‌کردم. قوت قلب گرفته بودم. خداحافظی کردم و راه گردان را در پیش گرفتم. راوی : ابراهیم اسفنجاری شادی روح و 🌹 🕊🥀