#شهدا
#الله
#داستان
{همیشه بوی عطر عجیبی میداد😍•••...
نام عطر🌸 را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت 📝نامه اش نوشته✏ بود : 🌱
" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر🌷 بشم از ته دل❤ میگفتم} :
"♡ الســــــلام علیـــــک یـــــا ابــــا عبـــــدالله الحسیـــــــن علیـــه الســــــــــلام♡ ... " 💚🌸
💔°شهید حسینعلی اکبری°💔
@bi_pelak1|••🌱
هدایت شده از شوق پرواز🕊🇮🇷
–پرواز پرواز و پرواز
میشود پرواز کنم؟
بالا بالاتر از هر پرندهای درحال پرواز در آسمان؟
+آری
–اما چگونه من که بالی ندارم حتی اگر دارم حس میکنم بالهایم شکستهاند؟😔
+مگر شهدا بالی داشتند که این چنین قشنگ پرواز کردند؟
–نه!اما؟
+اما چی؟
– شنیدم و دیدم و خواندم اینقدر خوب بودند که خدا بال پرشان داد.
+بنظرت کار سختی بود؟
—خب مراقبه و اطاعت از خدا و کار خیر از هرکسی بر نمی آید؟ من هم در این حد میدانم که از این کارا ازمن بر نمیآید.
+درست. اما تو خیلی سختش کردی.
–کجاش سختش کردم؟ همان چیزی که گفتن شنیدم خواندم را گفتم.
+عزیزم فقط روح را ا بند نفست رها کن!
بگذار بالهای بسته بر قفسه دنیا که از اثار گناهات هست آزاد شوند. #هدف فقط خدا باشه و برای خدا والا غیر !"
— دلم پرواز میخواهد.
+رها رها تر از هر پرستویی(پرواز حق توست پرواز کن)
#سیده_الهام_موسوی
#داستان
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#فاطمیه
#شوق_پرواز
@ShugheParvaz
#داستان: به مادرم بگوید
صدای قلبش تند تندتر میشد منتظر شلیک تیر خلاص بود.
آرام شروع به گفتن شهادتین کرد
_شهدان لااله الله اشهد انمحمد....
صدای قدمهایش نزدیک نزدیکتر میشد.
امیرعباس از صدای تند تپشقلبش دوست داشت قلبش را چنگ بزند بیرون بکشد. ناگهان صدایی اشنایی شنید صدایی که کلی امید در دل امیر عباس زنده کرد.
–سید عباس خودت بدادم برس!
امیر عباس آرام برگشت تا نگاهش بهش افتاد از راه پله سرخورد زمین با هر زحمتی رویش را برگرداند.
دخترک جوانی از ترس پشت درخت نخل کمین گرفت و صورت وحشت زده را دو دستش پنهان کرد.
امیر عباس اب دهانش را قورت داد.
_راحیل خانوم اینجا چکار میکنی؟
از پشت نخل نیم نگاهی کرد نفس نفس کنان...
_یا خداااا(بغض) آقا امیر عباس خدا شمارو رسوند.
چند قدمی نزدیک امد
_زخمی شدین؟
امیرعباس پیشانیشرا ماساژ داد نفس عمیقی کشید دندان هایش بهم سایید.
_معلومه اینجا تو چکار میکنی؟ مگه با اخرین اتوبوس نرفتی لعنتیی...
اشک تمام صورتش را پر کرد.
راحیل با حرفهای امیر عباس و حال ناتوانش بغضش ترکید
_نه! جاماندم! انگار نه انگار راحیلی اینجا جا گذاشتن رفتند. منم حال بیبیمریم ناخوش احوال بود تا خود صبح کنارش بودم امروز صبح از دنیا رفت صبح دیگه تارفتم دیدم اتوبوس رفته.
به زانو افتاد لباس سفید پر قوی پرستاری خاک آلود شد دست جلوی دهنش گذاشت شروع به هق هق کرد. بغضش را قورت داد دست رویگلویش گذاشت نفس عمیقی کشید
_ اقا امیر عباس اینجا پناهآوردم چون خونه اولاد زهراست نجاتم بده میترسم.
امیر عباس نفس نفس حرف میزد بیا بریم پشت بام خودمون از پشت بام برسونیم بجای اینا هرلحظه احتمال هست وارد خونه بشند
تفنگسمتش گرفت.
_راحیل تو دیگه بلدی باهاش کار کنی مگه نه؟
راحیل همانطور که اشکهایش را با گوشهی مقنعه بزرگ پاک میکرد سری تکان داد.
صدای بعثیا نزدیک نزدیکتر شد و وحشت بچهها چند برابر میشد اما این بار
امیر عباس بیشتر امانتی چون مروارید در دست داشت امانتی که همیشه مادرش برایش از غیرت مردانگی قمره بنی هاشم گفتهبود. درد داشت اما درد امانت بیشتر به قلبش خنجر میزد. حالش نامساعد بود ولی با حضور راحیل چشم گوشاش بیشتر باز کرد.
راحیل تفنگ از امیر عباس گرفت کتفش انداخت گفت:
_بیا کمکت کنم زود بالا بریم.
امیر عباس سری تکان داد
_تو زود باش برو بالا من خودم میرسونم.
همان طور راحیل بالا میرفت امیر عباس آرام بهش تذکر میداد
_رفتی بالا از خونه خاله سارا برو به خونه بغلی بعد تا اخرین خونه از اونجا از خونه برو کوچه پشتی خونه آسید یابر میشناسی؟ اونجا بچهها کمین کردند.
راحیل بالای پشت بام رسید نگاهی به امیر عباس انداخت.
_پس تو چی مگه نمیای؟
_میام اما میگم اگه عجلم رسید بدونی چکار کنی! الان ان بالا بخواب نشین !
#قسمت_دوم
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz
هدایت شده از شوق پرواز🕊🇮🇷
شب است.
آری شب است.
صدای هیاهوی خانه هست؛ اما من غرق خلوت خود هستم.
غرق کاغذ، آهنگ بیکلامم! که شاید این حال به هم گره خورده را راهی پیدا کند. وباز کند همه گرهها را !
خدایا روح زمین گیر مرا باز بخوان!
بال شکسته ماندن تا به کی؟
روح جانم شوق دارد.
شوق رسیدن ، شوق پرواز دارد.
من را برسان به خیل پرستوهای عاشق در آسمانت.
#شوق_پرواز
#سیده_الهام_موسوی
#داستان
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#انتظار
#منتظران
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#کربلا
#شوق_پرواز
#مهدویت
#کپی ⛔️
◾◾◾
🏴 #داستان
بزرگی تعریف میکرد👇
🏴 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
💢 در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست 🧐
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )🏴😍
🤔بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
💢روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم
👈 که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود
👈و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم
👈 ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست !!!
👈وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
👈 در جوانی چند روز مانده به ازدواجم
👈گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم
👈و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم
👈و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است
👈لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده
👈طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
🥺از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
😣 من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
👈 حسین آقا قربان اسمت ،
🧐با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت
👈 الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است
👈 و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
🤔من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم
👈و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟
🧐 کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
👈بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ،
😊 بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
👈گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم
👈حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
👈آمدم خانه خیلی گریه کردم
👈 و برای اولین بار برای زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
👈وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده
👈 زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
👈و گفت : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود
👈حاجی فهمید که ما هم فقیریم ،
👈 شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت
👈 و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم
👈 و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم
👈 پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
👈 حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
👈لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
👈هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ،
👈بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
👈و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
👈وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم
👈فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده
👈 دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
👈همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده...
🏴او یک حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمةالحسين عليه السلام في الدنيا و شفاعه فی الآخره🤲
#محرم
#شایدتلنگر
#نشربدید