eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت؛ شرایطش را نوشته بود! همه اش از #جبهه و مأموريت و مجروحيت و #شهادت گفته بود... و اين كه من بايد با شرايط #سخت حاج يونس بسازم تا با هم#ازدواج كنيم... شرط كرده بود مراسم #عقد توي مسجد باشد. گفتم: من فقط دوست دارم #مهريه ام يك جلد قرآن باشد... گفت: نه! يك جلد #قرآن نمي شود! يك جلد قرآن با يك دوره كتاب هاي شهيد مطهري... #شهیدیونس زنگی آبادی روای:همسر شهید
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
قسمت سوم: #اینک_شوکران انقلاب پیروز شد و من هم سرم خیلی شلوغ بود. درس می خوندم، کلاس زبان می رفتم و
قسمت چهارم: ...بعد عقد دیدم هر چی بهش تعارف می کنم می گه: روزه ام! 😟 گفتم:تو چرا اینقدر روزه می گیری؟ گفت: ببین فرشته من 2 بار به خاطر نجات جون تو دستت رو گرفتم. حالا با خودم عهد کردم 6 ماه روزه بگیرم و تو این مدت حتی دستم به سر ناخن تو هم نخوره!!!😑😑😑 چون من و به خدا رو مفت به دست نیاوردم که حالا به این را حتی از دستش بدم!!! ➖بعد از ازدواجمون تا یک سال گفت: بیا غذای پختنی . نون پنیر می خوردیم برای اینکه تنوع هم داشته باشه، یه روز با گردو،یه روز با خیار و... بعد از یکسال گفت: حالا پختنی بخوریم ولی بدون گوشت🍗، پختنیمان هم یه برنج ساده بود یا...، نه پلو و خورشت و... . می گفت:باید جسم و روح و ذهن رو با هم ساخت. که شد رفت . بعضی اوقات ماهی یک بار هم فرصت نمی کرد زنگ بزنه. می گفتم: آخه ، من دلم تنگ می شه. گفت: فرشته می دونی که من وقت ندارم. بیا یه کاری کن. بعد از نماز مغرب، تسبیحات رو که گفتی سر جانمازت بشین ذهنت رو بفرست پیش من. اینطوری می تونیم با هم حرف بزنیم. چند شب همین کار رو کردم ولی اصلاً نمی تونستم تمرکز کنم، 😒 حواسم به همه چیز بود الا . چند وقت که گذشت منوچهر زنگ زد گفت: نیستی؟! گفتم: منوچهر نمی تونم، حواسم پرت می شه. گفت: از خدا هم کمک خواستی؟ گفتم:نه. همون شب بعد نماز شروع کردم به الله گفتن، ولی دیگه محو خدا شدم. اینقدر الله گفتم که یادم رفت به فکر منوچهر بیفتم!! فردا شب از ذکر زود گذشتم و رفتم سراغ . باز اینقدر محو ایشان شدم که منوچهر رو یادم رفت! همین طور 14 معصوم رو نام بردم و هر شب منوچهر رو فراموش می کردم! شب آخر بعد از اینکه نام (عج) رو صدا زدم یک لحظه احساس کردم دلم برای منوچهر تنگ شده. بدون اینکه صداش کنم احساس کردم سرم زیر برف هاست. سرم رو بلند کردم و دیدم منوچهر بالای یه تپه داره با دوربین📷 شناسایی می کنه. وقتی از اون حالت خارج شدم یکی از دوستان آمد خانه مان. دستم رو که گرفت، گفت:چقدر سردی،انگار دستت زیر برف بوده! ➖چند سال پیش با تبلیغات این فکر بین مردم رایج شده بود که 💥 یک عده آدم ،بی رگ و ریشه و بی احساس بودن که از سر کمبود و بیچارگی به ها پناه آوردن! به ما گفتن: شما بیایید خاطراتتون رو برای مردم تعریف کنید تا مردم اون جنبه دیگه زندگی بچه های جنگ رو هم بشناسن. ✔ این خاطره رو من اونجا تعریف کردم: یه رو داشتیم با ماشین می رفتیم یکی از جلسات . سر یه چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود. منوچهر داشت از برنامه ها و کارهایی که داشتیم می گفت،ولی من حواسم به پیرمرد بود (شاید چون من رو یاد پدربزرگم می انداخت) منوچهر وقتی دیده بود حواسم به حرفهاش نیست،نگاهم رو دنبال کرده بود و فکر کرده بود دارم به ها نگاه می کنم.توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس می شه!! نگاه کردم دیدم منوچهر داره گل ها رو دسته دسته می ریزه رو پاهای من! همه گل ها رو خرید!! بغل ماشین ما ، یه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانوم خیلی بود، به شوهرش گفت: خاااااک بر سرت!!! این ها رو ببین همه چیزشون درسته! منوچهر یه گل برداشت گفت: اجازه هست؟ گفتم: آره، داد به اون آقا و گفت: این رو بدید به اون خواهرمون! اولین کاری که اون خانوم کرد این بود که رژ لبش رو پاک کرد و روسریش رو کشید جلو!!! به اندازه 2-3 چراغ همه داشتند ما رو نگاه می کردن!!! .... ...ادامه دارد...
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت بیست وچهارم 🔸برخوردباد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست پنجم 🔸 صبح روز دوشنبه۳۱شهریور۱۳۵۹بود وبرادرش مشغول اثاث کشی بودند سلام کردم گفتم عصر قاسم با یک ماشین تدارکات میرن منم باهاشون هستم گفت مگه خبریه گفتم قراره درگیری بشه؟ گفتم ممکنه دوباره درگیری بشه همانروز با حمله هوایی عراق شد قاسم وعلی خرمدل بایه جیپ آمدند هم رسید گفتم مگر اثاث کشی نداری گفت بار ها رو توی خونه بردیم واومدم به سر پل ذهاب رسیدیم از داخل شهر صدای انفجار می آمد ومردم در حال فرار بودند ‌بین شلیک خمپاره تانک خودمون رو باهر سختی بود به بچه های سپاه رسوندیم قاسم پرسید اینجا چه خبره فرمانده کیه یکی گفت آقای بروجردی فرمانده هست وداخل شهر پیش بچه هاست وعراقیها بیشتر شهر را گرفتند اما با حمله بچه ها به عقب رفتن قاسم همانجا دو رکعت نماز خوند ابراهیم باتعجب پرسید نماز چی بود قاسم جواب داد وقتی توی کردستان بودم از خدا میخواستم وقتی با دشمنا روبه رو میشم اسیر یا معلول نشم اما اینبار از خدا خواستم خدا رو نصیبم کنه وبعد رفتیم پیش بروجردی وبه ما گفت دو گردان سربازاون طرف رفتن وفرمانده ندارن قاسم جان برو ببین میتونی اونا رو بیاری توی شهر رفتیم دیدیم اونجا پر از سرباز بود ومسلح و آماده ولی ترسیده بودند قاسم و جلو رفتند وصحبت کردن جوری که سرباز ها غیرتی شدن ونیرو هارو آرایش دادن وبه داخل شهر اومدن سرباز ها گفتن ماتوپ۱۰۶هم داریم قاسم هم منطقه خوبی انتخاب کرد وتوپ را به اونجا انتقال دادیم وبا شلیک چند گلوله تانکها عقب نشینی کردند وقاسم یک خانه ای را بعنوان مقر انتخاب کرد و به من گفت برو به بگو بیاد دعای توسل بخونیم من رفتم وقاسم مشغول نماز مغرب شد من هنوز دور نشده بودم که بک خمپاره جلوی در همون خونه منفجر شد گفتم خا را شکر که قاسم توی اتاق رفت اما با این حال با که صدای انفجار رو شنیده بود با هم به داخل خانه رفتیم باور مان نمیشد یه ترکش به اندازه یه عدسی شیشه رو سوراخ کرد وبه سینه قاسم خورد ودر حال نماز به رسید محمد بروجردی از این خبر خیلی ناراحت شد واون شب سر جنازه قاسم دعای توسل خوندیم روز بعد با تخلیه انبار مهمات به خط مقدم رفتیم چند تن از فرماندهان دوره دیده چریکی اونجا بودند رفتیم روی تپه ای وتپه مقابل محل درگیری ما بود بعد چند دقیقه از دور یه سرباز عراقی مشخص شد وهمه شروع به شلیک کردن ابراهیم داد زد چکار میکنید شما که گلوله ها را تمام کردید وگفت بزارید به شما نزدیک بشه بعد شلیک کنیدکم کم عراقی ها به سنگر ما نزدیک شدند یکدفعه با چند نفر به طرف عراقی ها وبا فریاد الله اکبر حمله کردند چندین عراقی مجروح وکشته شدند ویازده نفر عراقی اسیر شدند آنها را به داخل شهر انتقال داد وبچه ها از این حرکت روحیه گرفتند وبا ابراهیم عکس یادگاری میگرفتند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#یلدای_خانطومان شب‌هاے طولانی فقط در #جبهه بود! وقتے از عملیات می آمدند، و رفیقے را جا گذاشته بودند.. مگر صبح مےشد آن #شب؟؟ اصلاً عجیب #طولانی بود، آن #یلدای_فراق_یاران... صلوات #هادی_دلها_ابراهیم_هادی
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🔻فعالان فضای مجازی بیکار نیستند !😒 گاهی از ما پرسیده می شود که: چرا اینقدر برای فضای مجازی وقت میگذارید، مگر بیکارید؟ 😏 💎ما در فضای مجازی به دنبال و سرگرمی نیستیم. 💎به دنبال پر کردن اوقات هم نیستیم . 💎به دنبال و رسم نیستیم. 💎به دنبال التماس دعا از نیستیم. 💎به دنبال و خودنمایی و تظاهر نیستیم. 💎نگاه ما به فضای مجازی است . 💎ما فضای مجازی را یک جنگ می دانیم. 💎جنگ همیشه با توپ و تفنگ نیست . 💎فضای مجازی میدان است و مبارزه بوده و هست و خواهد بود ، فقط شکل و نوع آن تفاوت کرده است . 💎مبارزه مرد می خواهد نه انسان . همانطور که در دوران جنگ مسلحانه و به تعبیری " " مردانی حضور یافتند که : خانواده داشتند، درس و دانشگاه داشتند، کار و زندگی داشتند. بیکار نبودند ، ولی بزرگترین کارشان شد از اسلام و انقلاب و از همه چیز خود گذشتند و نمودند. اکنون نیز در میدان " " باید حضور یافت. ما که لیاقت بیش از این را نداریم و از هیچ چیزمان نگذشتیم جز اوقات فراغت خود برای دفاع به حد توان و وسع خود. 💠لا یکلف الله نفسا الا وسعها به فرموده رهبر انقلاب : 💠فضای مجازی به اندازه اهمیت دارد و عرصه فرهنگی عرصه است. اگر از فضای مجازی غافل شویم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا خواهیم خورد. هر کس به اندازه وسع و و هنر خود باید در این میدان حضور یابد . 1⃣گاهی انسان حرف حق را می تواند با استدلال قوی و با زبان شیوا و هنرمندانه بیان کند که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسد . 2⃣گاهی شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می توانیم انعکاس کارهای خوب و هنری دیگران در فضای مجازی بشویم . 3⃣گاهی با یک کلام ، یک جمله می توانیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال در فضای مجازی بشویم. به اعتقاد من ، امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز ما ، کار فرهنگی و جهادی در مجازی است...مقام معظم رهبرى
معلمی که با شاگردانش به #جبهه می‌رفت #معلم_شهید #کیوان_تاجیک(نفردوم ازسمت چپ) #روزمعلم #هادی_دلها_ابراهیم_هادی