eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
147 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسر_شهید 🔸پنجشنبه 5 آذر #آخرین_شبی بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل #نوزادمان را ببینند. اما از آنجا که #خبرشهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️ ⚡️ولی ما بی خبر بودیم 🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با #مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه #مادرشوهرم مهمان داریم 🔸وقتی رسیدیم #امام_جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند کسایی که می رفتن #سوریه حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه #میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕 🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان #اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: #بله 🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من #آمادگی پیدا کردم، گفتند: آقا میثم #مجروح شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم 🔹وقتی که دیدند هیچ #عکس_العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و #خداگرفته و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که #میثم_شهید_شده😭 #شهید_میثم_نجفی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌴از سرشب🌙 حالتی داشت که احساس کردم میخواهد #چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری #ضد_انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده⁉️ اجازه میدی #برم اونجا؟" 🌴گفتم: #بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه #نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم😊 از همون اول که به دنیا اومدی با خدا #عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در #این_راه باشی. 🌴خندید و صورتم را بوسید😍 بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان #امتحان_اللهیش را خوب پس داد! " نقل از: پدر شهید #شهید_محمود_کاوه🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔻برشی از کتاب #یادت_باشد: ❣از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد، طاقتِ #دوریِ حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر میکردم هنوز هست، خاک ها را #بوسیدم و رویِ پیکرِ حمید ریختم، گفتم: تا ابد به جای من با حمید باشید ... ❣تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدارِ ما ماند برای قیامت! همین که خاک را ریختند، صدای الله اکبر #اذان ظهر بلند شد، این بار هم #بله را زمانِ اذان دادم ‌‌... بله به #جهادِ همسرم، بله به امتحانِ خدا، یادِ حرفِ حمید افتادم که میگفت: حتما #حکمتیه من دوبار شناسنامه ام رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی ...‌ #شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
روزهایَم ‌یڪ‌به‌یڪ‌ مے‌گُذَرند حال‌و‌روزم‌ خَنده‌دار اَست... پُر شُده‌اَم اَز ادعا دَم ‌اَز شُهَدا
💠همه این‌ها مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 می‌کشی، نفس کم‌ میاری. 💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 💠کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌘 قهوه‌خانه نمی‌رود، اما خانه هم نیست، می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود😐، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید می‌خواهد به برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند . 💠به تک تک گردان‌ها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد 💠ولی کم کم شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد 💠گفته بود خواب 😴حضرت (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای مجید رضایت بدهم. 💠بعد از این همه می‌دانستیم مجید شب‌ها آموزشی می‌رود،😥 یک شب لباس‌هایش را کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد می‌گویم لباس‌ها خیس است و بهت نمی‌دهم. ❌ 💠یک روز آمد و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود. 💠متوجه شد که نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من مریض می‌شوم😷 و پدرش هم رضایت نمی‌دهد گذشت تا زمانی که یک روز یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری می‌آید بروی 💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم می‌دیدم 😍مجیدی که تا این اندازه و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک 😭می‌ریخت... ✍ به روایت مادر بزرگوارشهید 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313