eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
157 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🍂🌾 شهیــدی ڪہ ماننـد مادرش #زهرا بین #در و #دیوار سوخت و پرڪشیـد... می‌گفت: شناختن دشمن #کافے نیست باید #روش_های_دشمن را شناخت. #شهید_عباس_دانشگر #شهادت_خرداد۹۵_سوریہ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃ ✨زنده زنده سوخت.... اما آخ نگفت.... 🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم. بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در می سوخت. 🔥فهمیدیم یک داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد! 🍁من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم. و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش! ⚡جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد! و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! 🗣بلند بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی! 💥خدایا! الان سینه ام داره می سوزه! این سوزش به سوزش سینه ی حضرت نمی رسه! 🔅خدایا! الان دست هام سوخت! می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم! نمی خوام دست هام گناه کار باشه! 🍂خدایا! صورتم داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه! برای ولایته! اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت! ❌آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! ...دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، 🌷خدایا! خودت باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم! 🌀آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. 🌾حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد. 🌻 و می گفت:خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم., تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ شد. 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
چفيه را #زهرا(س) به گلها، هديه کرد چفيه را اشک #شهیدان چفيه کرد چفيه ها بوی #شهادت مي دهند بوی دوران #شرافت می دهند https://eitaa.com/setaregan_velayat313
⚫️اَلسَّلامُ عَلیَ الْخَدِّ التَّریب🏴 #شبهای_جمعه نوکرتو بال میکشد اورا بکربلای تواقبال میکشد🕊 دراین #شام این دهه،بحریمِ مقدست #زهرا رسید وروضه به گودال میکشد😭 #حب_الحسين https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🍃🌸 هویزه یعنی⁉️ .... هویزه یعنی از همه طرف محاصره🔥 هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس✌️ هویزه یعنی
🍃🌸 ✍ 💔 نام دیگرش کوچه های بنی هاشم است،😢 نام خانه (سلام الله علیها)ست.😔 صدای شکسته شدن و سینه ،مساوی است با زیر شنی تانک، حادثه در است و دیوار. 😭 آنجا بود و اینجا آتش، آنجا خون بود و دود و اینجا آنجا.🔥 آنجا (سلام الله) بود و اینجا زهرا 😞 و اما؛ شهدای ! آمده ام تا با شما ببندم که راهتان را ادامه دهم. آمده ام تا دلم را خانه کنید آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پریدن🕊 را بیاموزم. قبول دارم که کرده ام، اما دنیا که به آخر نرسیده است🚫 هنوز هم می توانم بازگردم و گذشته هایم را 🖍بکشم. کافی است دستم را تا گم نشوم، تا نخورم 😓 ! مرا به مهمانی دعوت کنید تا بزم عاشقانه را .❤️ را زیر و رو کنید؛ مرا آنچنان بسازید که هیچ کس خراب کند.😓 مرا با تمام وجودتان بزنید که خودم هم حس کنم شده ام و طرح وجود مرا کنید.🕯 من آمده ام، شما هم تا دست خالی برنگردم.😓 من خجالت می کشم از دست خالی بروم، برای هم بد می شود «فاما السائل فلا تنهر». https://eitaa.com/setaregan_velayat313
لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر #ظهور گل #زهرا باشد جان ناقابل ما نذر شما #مهدی جان علت #هستی ما حضرت مولا باشد 🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
آنقدر گریه ڪردم😭 و گفتم فقط " #حسیــــن " #زهرا شبی🌙 خرید مرا معتبر شدم ... #شهید_محمدعلیم_عباسی🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#خاطرات قبل از اذان صبح برگشت. پیکر #شهید هم روی دوشش بود.👀 خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد.👴 #پدرشهید بود.🕊 همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.😊 همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون!❤️ زحمت کشیدی!🌹 اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!😳 لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.😔 چشمانش گرد شده بود از تعجب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.😔 چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته:😔😔 دیشب پسرم را در خواب دیدم.💤 می گفت: در مدتی که ما #گمنام و بی نشان بر خاک #جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات #حضرت_#زهرا(س) به ما سر می زد.😍 اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...!😭 می گویند #شهدای_گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند!❤️😔 پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.👀 دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد.😔😭 می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! #گمنامی... #شهید_ابراهیم_هادی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
... 😍 هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن،افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف وقتی پیام حضرتــ امام (ره ) رو شنید راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...!🕊 تجربه زندگـی مشـتـرکو داشتم. بعد شهادتــ همسرم۶ مـاه هـر چـی خـواسـتگار اومده بود ردشون کـردم. نـمـیخواستـم قـبـول کـنـم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پـیــغـام فرستاد: "امـام گـفـتـن: بــا هـمـسـرای شُــهـدا ازدواج کـنـید…💕" قـبـول نـکـردم و گـفـتـم: "تـا سـالگرد همسرم بـایـدصـبـرکـنـید.."💔 گفتش: "شــمــا 😍 مـیخـوام دومـاد حـضـرت زهــرا(س) بـشـم...💚 دیـگـه حـرفـی نزدم و قبول کردم. یه کارت دعوت واسه(ع) نوشته بود که فرستادش مشهد.یه کارت هم واسه (عج) که انداخت تو مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت و حضرت (س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س)اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد: "خانوم جان...! من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود: چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (س) : کاش ما هم بودیم مـادر... کاش ما هم بتونیم سرمونو بلند کنیم و بگیم جشن بوده... کاش مجلسامون طوری باشه که ورود ممنوع نباشـه...واسه (عجل الله تعالی فرجه) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
روزهایَم ‌یڪ‌به‌یڪ‌ مے‌گُذَرند حال‌و‌روزم‌ خَنده‌دار اَست... پُر شُده‌اَم اَز ادعا دَم ‌اَز شُهَدا
💠همه این‌ها مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 می‌کشی، نفس کم‌ میاری. 💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 💠کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌘 قهوه‌خانه نمی‌رود، اما خانه هم نیست، می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود😐، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید می‌خواهد به برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند . 💠به تک تک گردان‌ها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد 💠ولی کم کم شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد 💠گفته بود خواب 😴حضرت (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای مجید رضایت بدهم. 💠بعد از این همه می‌دانستیم مجید شب‌ها آموزشی می‌رود،😥 یک شب لباس‌هایش را کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد می‌گویم لباس‌ها خیس است و بهت نمی‌دهم. ❌ 💠یک روز آمد و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود. 💠متوجه شد که نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من مریض می‌شوم😷 و پدرش هم رضایت نمی‌دهد گذشت تا زمانی که یک روز یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری می‌آید بروی 💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم می‌دیدم 😍مجیدی که تا این اندازه و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک 😭می‌ریخت... ✍ به روایت مادر بزرگوارشهید 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
زمانی (س)، بعد از پدر، خطبه می‌خواند. زمانی (س) علم در دست می‌گیرد و نفس در سینه کوفیان و شامیان حبس می‌کند. زمانی بر پیکر پدر، حماسی اشک می‌ریزد و زمانی در شهادت پدر سخن می‌گوید. من این را دوست دارم که زن را در صحنه اما می‌خواهد. این احترام زن در است! نه آنچه علینژادها و افشارها برای زنان سرزمینمان خواب می‌بینند. https://eitaa.com/setaregan_velayat313