ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ما حافظ خاک و پرچم ایرانیم در ورطه عاشقی بلاجویانیم تا آنکه نفس به سینه رفت و شد است ما پیرو خط ر
گـرچـه مـن سـربـــاز هـیـچ و سـاده ام
سرخوشم مهدی (عج) بود فرمانده ام
گـرچـه شـد فـرمـانـده ام غـایـب ولـی
دلـخـوشـم بـر نـائـبـش سـیّـد عـلـی
اگر دشمن برجام را پاره کند، ما آن را #آتش میزنیم...👊✌️
خدایا ما را پیش مرگ، رهبرمان قرار بده...
#جانم_فدای_رهبر ❤️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃💕❃
✨زنده زنده سوخت....
اما آخ نگفت....
🍃حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی،
برخوردیم که در #آتش می سوخت.
🔥فهمیدیم یک #بسیجی داخل
نفربر گرفتار شده و دارد
زنده زنده می سوزد!
🍁من و حسین آقا هم برای نجات
آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم.
و از همان دو سه متری، می پاشیدیم
روی آتش!
⚡جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده،
با این که داشت می سوخت،
اصلا ضجه و ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
🗣بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
💥خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی
حضرت #زهرا نمی رسه!
🔅خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام
رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
🍂خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری
برای ولایت سوخت!
❌آتش که به سرش رسید،
گفت: خدایا! ...دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
🌷خدایا!
خودت #شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
🌀آن لحظه که جمجمه اش ترکید،
من دوست داشتم خاک گونی ها را
روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
🌾حال حسین آقا از همه بدتر بود.
دو زانویش را بغل کرده بود
و های های گریه می کرد.
🌻 و می گفت:خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره
بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و
هر طوری بود راه افتادیم.,
تمام مسیر را، پشت موتور،
سرش را گذاشت روی شانه ی من
و آن قدر گریه کرد
که پیراهن و حتی زیر پوشم
خیسِ #اشک شد.
#شهیدسردارحاج_حسین_خرازی 🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🍃🌸 هویزه یعنی⁉️ .... هویزه یعنی از همه طرف محاصره🔥 هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس✌️ هویزه یعنی
🍃🌸
✍ #دلنوشته 💔
#هویزه نام دیگرش کوچه های بنی هاشم است،😢
نام #دیگرش خانه #فاطمه(سلام الله علیها)ست.😔
صدای شکسته شدن #استخوان_پهلو و سینه ،مساوی است با #له_شدن زیر شنی تانک، #تکرار حادثه در است و دیوار. 😭
آنجا #آتش بود و اینجا آتش، آنجا خون بود و دود و اینجا #تکرار آنجا.🔥
آنجا #زهرا(سلام الله) بود و اینجا #پسران زهرا 😞
و اما؛ شهدای #هویزه!
آمده ام تا با شما #عهد ببندم که راهتان را ادامه #می دهم.
آمده ام تا دلم را خانه #تکانی کنید
آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پریدن🕊 را بیاموزم.
قبول دارم که #اشتباه کرده ام، اما دنیا که به آخر نرسیده است🚫
هنوز هم می توانم بازگردم و گذشته هایم را #قلم 🖍بکشم.
کافی است دستم را #بگیرید تا گم نشوم، تا #فریب نخورم 😓
#شهداء!
مرا به مهمانی #خدا دعوت کنید تا بزم عاشقانه را #بیاموزم.❤️
#دلم را زیر و رو کنید؛ مرا آنچنان بسازید که هیچ کس #نتواند خراب کند.😓
مرا با تمام وجودتان #بهم بزنید که خودم هم حس کنم #عوض شده ام و طرح وجود مرا #روشن کنید.🕯
من آمده ام، شما هم #بیایید تا دست خالی برنگردم.😓
من خجالت می کشم از #هویزه دست خالی بروم، برای #شما هم بد می شود «فاما السائل فلا تنهر».
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ما ترس از شهادت نداریم و این تنهـا آرزوی مـاست ... 📎بنیانگذار لشگر ۱۰ سیدالشهدا #شهید_محسن_وزوا
#خاطرات_شـهدا
🌷او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ،😔 حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته . ❌
🌷کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛
🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
🌷صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
#شهید_محسن_وزوائی🌷
📎سالروز شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313