🌹🍃❤️❤️🍀🍀❤️❤️🍃🌹
#خاطرات_آزادگان
ما یک هفته در #سلولی در وزارت #جنگ عراق #زندانی بودیم (در بخش استخبارات) و #عراقی_ها از ما فقط یک خواسته داشتند .
می گفتند روزی که به #امام جسارت کنید شما را #آزاد می کنیم.
حتی بعضی وقتها #افسر_عراقی می گفت: ما همه #اسرا را می آوریم اینجا و به محض اینکه به #امام جسارت کردند آنها را از این #سلول به #اردوگاه می فرستیم.
یادم هست آنها یک #هفته این برنامه را ادامه دادند.
آنها هر شب ما را از #سلولی که در آن بودیم بیرون می بردند و در راهرویی که دو طرفش ساختمان چند طبقه ای بود می زدند؛ مثلاً #ساعت_یک_شب شروع می کردند و گاه تا #اذان_صبح می زدند.
صدای #شیون و #فریاد رفقای #آزاده بلند بود، اما #احدی به #حضرت_امام جسارت نمی کرد و من به یاد ندارم کسی به #حضرت_امام جسارت کرده باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃❤️🍀❤️🍃🌹
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
روزهایَم یڪبهیڪ مےگُذَرند حالوروزم خَندهدار اَست... پُر شُدهاَم اَز ادعا دَم اَز شُهَدا
#خاطرات_شـهدا
💠همه اینها #بهانههای مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید #سریع باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 میکشی، نفس کم میاری.
💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم #خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
💠کمکم دیدیم مجید شبها🌘 قهوهخانه نمیرود، اما خانه هم نیست، #فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود😐، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید میخواهد به #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند #بله.
💠به تک تک گردانها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا #ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد
💠ولی کم کم #جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا #حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد
💠گفته بود خواب 😴حضرت #زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای #رفتن مجید رضایت بدهم.
💠بعد از این #ماجراها همه میدانستیم مجید شبها آموزشی میرود،😥 یک شب لباسهایش را #خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد میگویم لباسها خیس است و بهت نمیدهم. ❌
💠یک روز آمد #خانه و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود.
💠متوجه شد که #چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من مریض میشوم😷 و پدرش هم رضایت نمیدهد گذشت تا زمانی که یک روز #سرخاک یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری #دلت میآید بروی
💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم میدیدم 😍مجیدی که تا این اندازه #شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک 😭میریخت...
✍ به روایت مادر بزرگوارشهید
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313