eitaa logo
ستاره شو7💫
755 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️シ ســــــــــــــــــــلام بہ ࢪوے ماه تک تک فرشتہ هاے خونہ😍👋 ببوسم اون لپاے نازنین شمارو کہ وقتے مےخنده قشنگ تࢪمیشہ♥️ حالت چطوࢪه؟ ࢪوزهاےخدا بہ کامہ؟ مگہ میشہ یہ نوࢪ توےدلت داشتہ باشے و ناراحت باشے اخه؟ 😉 نوࢪ امیـــــد بہ خدا نوࢪ توکـــــل بہ خدا نوࢪ نعمت هاےخدا نوࢪعشق بہ خدا🍃 الهے زندگیت سراسࢪنوࢪباشہ☀️
ستاره شو7💫
🧩چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟ #بازی #تست_هوش •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
ممنون از رفقایی که پاسخ دادن 😃 ممنون از رفقایی که نگاه کردن و حاااال نداشتن بشمارن یا بنویسن 🙂‍↔️🤣 محمد یاسین و نسیم باقری طادی🌺❤️ زهرا گلزار🌺❤️ سید دانیال حسینی🌺❤️ مطهره مرتضائی🌺❤️ سمیه جعفری🌺❤️
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚کاردستی باخمیر مگنت یخچالی درست کن 😍😍 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت77 مصطفی‌افسار‌چپول‌را‌کشید.‌
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت78 مصطفی‌نفس‌تازه‌کرد‌و‌با‌احتیاط‌ از‌روی‌پل‌عبور‌کرد.‌دوبار‌رفت‌و‌برگشت‌ تا‌علی‌و‌حسین‌و‌قاطر‌هایشان،‌به‌آ‌ن‌طرف‌پل‌ رسیدند.‌دیگر‌هیچ‌کدام‌حس‌و‌حالی‌ نداشتند.‌یک‌دفعه‌دانیال‌زد‌زیر‌خنده.‌ خنده‌اش‌به‌سیاوش‌و‌سپس‌علی‌و‌حسین‌ و‌مصطفی‌و‌آخر‌سر‌به‌کربلایی‌سرایت‌کرد.‌ چنان‌می‌خندیدند‌که‌دلشان‌درد‌گرفت.‌ پیچ‌و‌تاب‌میخوردند‌و‌می‌خندیدند.‌ قاطرها‌آسوده‌و‌راحت‌داشتند‌برگ‌های‌ درختچه‌های‌وحشی‌را‌میخوردند.‌ دانیال‌خنده‌خنده‌گفت:‌ «پس‌قاطر‌سر‌نترسی‌داره‌و‌از‌بلندی‌نمی‌ترسه،‌ آره؟»‌ علی‌که‌دلش‌درد‌گرفته‌بود‌و‌به‌سکسکه‌ افتاده‌بود‌و‌گفت:‌ «عرض‌کنم‌که‌دیدید‌آذرخش‌چطوری‌ سکته‌کرد؟» کربلایی‌خنده‌اش‌را‌خورد.‌ با‌افسوس‌به‌ته‌دره‌نگاه‌کرد‌و‌گفت:‌ «طفل‌معصوم،‌طفل‌معصوم!‌چه‌حیف‌شد!»‌ سیاوش‌اشکهایش‌را‌پاک‌کرد‌و‌گفت:‌ «ببین‌ما‌چی‌هستیم‌که‌روی‌قاطرها‌ رو‌کم‌کردیم‌و‌سکته‌نکردیم!»‌ تا‌چند‌دقیقه‌همان‌طور‌درازکش‌گفتند‌ و‌خندیدند.‌ یکهو‌مصطفی‌از‌جا‌پرید‌و‌گفت:‌ «ببینم‌بار‌اون‌قاطر‌چی‌بود؟»‌ کربلایی‌منظور‌مصطفی‌را‌فهمید‌ و‌با‌افسوس‌گفت:‌ «ناراحت‌نشو.‌آذوقه‌ها‌را‌نصف‌کردم.‌ نصفش‌بار‌اون‌قاطر‌طفلک‌بود،‌نصف‌ ‌دیگه‌اش‌رو‌پشت‌رخش‌بستم».‌ دانیال‌سر‌تکان‌داد‌و‌گفت:‌ «سیاوش‌اون‌جا‌رو!»‌ سیاوش‌به‌رخش‌که‌دانیال‌به‌آن‌اشاره‌میکرد،‌نگاه‌کرد.‌وحشت‌کرد.‌ بار‌آذوقه‌سُرخورده‌و‌زیر‌شکم‌رخش‌رفته‌بود.‌ از‌زیربار‌آذوقه‌قطره‌های‌زرد‌‌ روی‌زمین‌میچکید.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌هم‌نگاه‌کردند.‌ بدون‌این‌که‌حرفی‌بزنند،‌فهمیدند‌چه‌اتفاق‌شومی‌افتاده.‌ رخش‌خودش‌را‌روی‌آذوقه‌ها‌سبک‌کرده‌بود! ‌سیاوش‌و‌دانیال‌از‌جا‌پریدند.‌ دویدند‌طرف‌رخش.‌ سیاوش‌به‌سرعت‌گفت:‌ «نباید‌بذاریم‌کسی‌بفهمه.‌ ببین‌چه‌قدر‌هم‌خیس‌شده!»‌ بار‌آذوقه‌را‌دوباره‌سرجای‌قبلی‌برگرداندند.‌ دانیال‌با‌دقت‌نگاه‌کرد.‌ بسته‌های‌بیسکویت‌خیس‌شده‌بودند.‌ کم‌مانده‌بود‌گریه‌کند.‌ سیاوش‌دست‌روی‌شانه‌ی‌دانیال‌گذاشت‌ و‌گفت:‌«من‌یه‌نقشه‌دارم».‌ ‌چه‌نقشه‌ای؟‌‌الان‌وقتش‌نیست.‌نباید‌بذاریم‌شک‌کنند.‌ تو‌حرفی‌نزن‌بسپارش‌به‌من!‌ مصطفی‌گفت:‌«دیگه‌راهی‌نمونده‌ بهتره‌راه‌بیفتیم».‌ سیاوش‌گفت:‌«قاطر‌دانیال‌نمی‌تونه‌ الان‌بیاد.‌سنگ‌رفته‌لای‌سم‌پاهاش.‌ شماها‌برید‌ما‌با‌هم‌ردیفش‌میکنیم،‌می‌آییم» ‌همین‌راهو‌بگیرید‌تا‌به‌سنگرها‌برسید.‌ دیر‌نکنیدها.‌ مصطفی‌جلو‌افتاد.‌کربلایی‌و‌حسین‌ و‌علی‌با‌قاطر‌‌هایشان‌که‌بار‌مهمات‌داشتند،‌راه‌افتادند.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌سرعت‌بسته‌های‌خیس‌ بیسکویت‌را‌روی‌تخته‌سنگ‌ها‌گذاشتند.‌ ‌الان‌خشک‌می‌شه.‌نباید‌به‌‌هیچکس‌ حرفی‌بزنیم.‌‌اما‌سیاوش‌ایندرست‌نیست.‌ اون‌بیچاره‌ها‌نباید‌بدونن‌که‌سربیسکویت‌ چه‌بلایی‌اومده؟‌‌اون‌ها‌گشنه‌اند. از‌گشنگی‌از‌حال‌برن‌بهتره‌یا‌همین‌‌وامونده‌رو‌بخورن؟‌عذاب‌وجدان‌نگیر.‌ اگه‌بهشون‌نگیم‌چی‌شده،‌متوجه‌چیزی‌ ‌نمیشن!‌این‌قاطر‌تو‌هم‌وقت‌گیر‌آورد!‌عجب‌قاطر‌الاغیه!»‌ ‌اوهوی‌به‌رخش‌من‌توهین‌نکن.‌ خُب‌طفلک‌چه‌میدونست‌قراره‌این‌طوری‌ بشه.‌دستشو‌بو‌نکرده‌بود‌که،‌از‌قصد‌ این‌کارو‌نکرده.‌ ‌حالا‌سنگ‌قاطرتو‌به‌سینه‌نزن. فقط‌خدا‌‌کنه‌آبروریزی‌نشه.‌‌ نیم‌ساعت‌بعد‌جعبه‌های‌بیسکویت‌خشک‌شد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌افسار‌رخش‌و‌کوسه‌را‌گرفتند‌و‌از‌ارتفاع‌بالا‌کشیدند.‌ وقتی‌به‌سنگرها‌رسیدند،‌ رزمنده‌های‌گرسنه‌و‌چشم‌انتظار‌با‌‌خوشحالی‌حمله‌کردند‌به‌بار‌آذوقه.‌ جعبه‌های‌بیسکویت‌دست‌به‌دست‌میشد.‌ همه‌با‌لذت‌بیسکویت‌های‌نم‌دار‌را‌میخوردند‌و‌به‌به‌و‌چه‌چه‌میکردند.‌ سیاش‌و‌دانیال‌به‌زور‌جلوی‌خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌ یکی‌از‌رزمندگان‌گرسنه‌در‌حال‌خوردن‌ بیسکویت‌ها‌چشم‌هایش‌را‌با‌لذت‌بست‌ و‌گفت:‌«آخیش،‌خدایا‌شکرت!‌به‌عمرم‌همچین‌بیسکویت‌ شور‌و‌شیرینی‌نخورده‌بودم.‌ چه‌قدر‌خوشمزه‌اس.‌ مزه‌اش‌ملسه.‌هم‌شوره‌هم‌‌شیرینه،‌هم‌ترشه.‌چه‌قدر‌مزه‌می‌ده!»‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌بدبختی‌جلوی‌ خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌ حسین‌با‌تعجب‌گفت:‌ «من‌خیلی‌از‌این‌بیسکویت‌ها‌خوردم؛‌اما‌مزه‌اش‌فقط‌شیرینه».‌ ‌بیا‌یکی‌بخور‌ببین‌چه‌مز‌ه‌ای‌می‌ده.‌ دانیال‌می‌خواست‌به‌حسین‌هشدار‌بدهد؛‌اما‌دیر‌شده‌بود.‌ حسین‌یک‌بیسکویت‌در‌دهان‌گذاشت.‌ جوید‌و‌با‌لذت‌قورتش‌داد.‌ بعد‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «خیلی‌عجیبه.‌حق‌با‌شماست.‌ قبلاًها‌فقط‌شیرین‌بود؛‌اما‌حالا‌هم‌شوره‌هم‌ترش.‌ چه‌قدر‌خوشمزه‌است».‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌هم‌نگاه‌کردند‌و‌از‌خنده‌ریسه‌رفتند.‌ ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
برپا
برجا
کلمات آشنایی که تو ذهن خیلی هامون هست 😉😌 اولیـــــن روز سال تحصیلے جدید واستون قـند و عسل الهی 🍃 خب پاشو پاشو ازاولین روز تنبلے نداریمـا خیلی از شما خانواده رو راهےڪردین خیلی ها هنوز دارین بدو بدو میکنید😁 شروع روز اول رو خاطره بسـاز 🍃 یہ نوشتہ کوچولو بذار توی کیف دختر یا پسرت 💌 و بگو چقدر خوشحالےڪه ازامروز دوباره میخوای بهش افتخار ڪنی 😁 .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادت باشه امروز کل قلبت رو بسپاری به خدا به امید یه سال پر از برکت، شادی و یادگرفتن❣️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
# معجزه گفتن ۱۹ بار 🍃بسم الله الرحمن الرحیم"🍃 اول صبح و قبل از انجام هر کاری بگوید خداوند میفرماید بر من واجب است که به کار بنده ام برکت بدهم..