May 11
بسم الله
💠 هر دورانى اقتضائات خودش را دارد.
دوران حاضر دوران #اقامه است. اقامه دستورات الهى در بستر #آزادى.
اگر مردم همراه باشند، اين اتفاق به بهترين شكل رقم خواهد خورد.
وسيله اتحاد مردم بر اين اساس داشتن #رسانه است.
📌پ.ن: اين عكس دو سال پيش #اربعين است.
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/B-ezgkRJhqs/?igshid=1bu9od5ji53v5
✍️ دو داستان از برادر و خواهرم!
💠 ١- چند روز پيش برادرم با خانواده همسرش رفته بود فروشگاه كوثر #قم.
برادرم ميگفت: مادر خانومم گوشيش را درآورد و شروع كرد فيلم گرفتن از قفسه هاى فروشگاه.
او ميگفت: مادر خانومم هرچه به برادرش كه #لندن زندگى ميكند و خواهرش كه مقيم #دانمارك هست، ميگفته اينجا همه چيز در فروشگاههایمان پيدا ميشود، باور نميكردند. حالا ميخواست با فيلم برايشان ثابت كند.
💠 ٢- خواهرم رزيدنت است. ميگفت: دوست استادمان كه ساكن #اسپانيا است به خاطر وضع بد زندگىِ كرونايىِ اونجا آمده ايران. گفتم: كِى آمده؟ گفت: در زمان پيك كروناى #ايران.
📌 پ.ن: خداوندا! تو را سپاس كه مرا از قرن به قرن و از صلبى به صلبى منتقل كردى و در اين زمان اجازه ظهور و وجود دادی.
(برگرفته از وصيت شهيد حاج قاسم)
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/B-ov77LJwZI/?igshid=1i31peoe0davb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ آب سيب طلبه ها!
💠 #خواهرم رزیدنت بیهوشی است. میگفت: از صبح در بيمارستان مشغول بوديم. نزديك ظهر احساس تشنگى كردم. يادم آمد از اولی كه آمدم هيچ چيز نخورده ام.
با دوستم رفتيم آبدارخانه. درب يخچال را باز كردم. ديدم فقط چندتا آب معدنى يخ زده توى يخچال است. گفتم: اى بابا تشنمونه!
همان موقع يك نفر وارد آبدارخانه شد و دوتا بطرى #آب_سيب تگرى گذاشت جلویمان.
به دوستم گفتم: خدا دوستمان دارد. گفت: من كه نميخورم. اين بطرى معلوم نيست #بهداشتى باشد.
خواهرم مبايلش را درميآورد و فيلمى را كه ديشب از محل #آبميوه_گيرى برایش فرستاده بودم، به دوستش نشان ميدهد.
دوستش يک نگاه به بطرى مياندازد. ميگوید: اى كاش يه برچسب ميزدن تا ميدونستيم از كجا مياد؟! اين آب سيب طلبه ها #بهداشتيه و #بهشتى!
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربية:
https://www.instagram.com/p/B-24g81Jpc3/?igshid=13glemiuj6fwj
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ #معرفی_کتاب
💠 مدتی بود نامش به گوشم میخورد. تنبلی میکردم دنبالش بروم. تا اینکه دوستم کتاب را به دستم رساند.
بعد از خواندن، افسوس خوردم که چرا زودتر اين كار را نكرده ام؟! وقتي #کتاب را شروع ميكنى، به سختی ميتوان رهایش كرد.
سیدحسن نصرالله هم #مطالعه اش را به جوانان #عرب توصیه میکند. چراکه اصل آن به زبان #عربی است.
💠 #خون_دلی_که_لعل_شد حاوى خاطرات آیة الله خامنه ای از زندانها و تبعيد دوران مبارزات ايشان است. راوی اين کتاب خودشان هستند.
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/B_ItC9zpqm3/?igshid=1wokeftizclv5
✍️ دردت بخوره تو سر هرچی آخونده!
💠 داشتم كمكش ميكردم غذا بخورد. قبلش هم كيسه ادرارش را خالى كرده بودم. بنده خدا شرمنده شده بود. نميتوانست مدام به چشمم نگاه كند.
میدانست #نیروی_داوطلب هستم. آرام جملاتی بر زبان جاری میکرد. یک دفعه نیرویش را جمع کرد و گفت: دردت بخوره تو سر هرچی آخونده!
از پشت ماسک لبخند زدم. نميدانستم چه بگويم. خانم پرستار از آن طرف صدا زد: اینهایی که ده روز است اینجا کمکتون میکنند همه شان #آخوند هستند!
دلم برایش سوخت که در این شرایط قرار گرفت. گفت: حاجآقا ببخشید منظورم آخوندهای بد هستند!
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/B_gg1wenP7O/?igshid=1k1pb2c5i0avr
✍️ كمى بخنديم 😀
💠 در يکی از روزهایی که بیمارستان بودم، بيمار ٩٢ ساله ای حالش خوب شده بود. باید مرخص میشد. قرار شد کارهای ترخیص او را من انجام دهم. ایشان را سوار ويلچر كردم. وارد آسانسور شدیم. از طبقه چهار باید میآمدیم همكف.
در طبقه ٣ آسانسور متوقف شد. سه تا خانم پرستار و يك آقای خدماتی سوار شدند. به نظر میآمد شیفتشان تمام شده است و راهی منزل هستند.
همينطور كه سَرم پايين بود، ناگهان چشمم به #آنژیوکتی که روی دست پیرمرد جا مانده بود، افتاد.
به يكی از پرستارها گفتم: ببخشيد خانم! مگه نبايد اين #انژكتور را از دست ايشان در بياورند؟!
آقای خدماتی با چشمانی خسته و صدایی آرام جواب داد: ايشان كاربراتوريه نه انژكتوری! 😅
آنها از خنده روده بُر شده بودند. من هم در لاک خودم از این سوتى ای که دادم. 😂
گاهی اوقات که این اتفاق را مرور میکنم، در خلوت خودم حسابی میخندم. 😁
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/B_yDcp6Jsc8/?igshid=9nh1vx4lbzku
✍️ #خاطره_تلخ 😔
💠 تازه شیفت ما شروع شده بود. مثل همیشه اول با پرستارها سلام و احوال پرسی کردم. سرپرستار تا چشمش به من افتاد، گفت: ببخشید آقای جهادی! میشود کارهای مرخصی خانم تخت ٨ را انجام بدید؟ ایشان مرخص شدند اما بچه هايش برای ترخیص او نمیآیند!
شماره ای را از پرونده اش پیدا کردم.
-الو... سلام آقا
-سلام، بفرمایید.
-ببخشید آقا شما چه نسبتی با خانمِ ... دارید؟
-پسرش هستم. امرتان؟
-من از #بیمارستان_فرقانی تماس میگیرم. مادرتان با وجود سن و سال بالايش الحمدلله کرونا را شکست دادند!🙂
-بله آقا میدانم! ولی #مادر ما هوش و حواس درست و حسابی ندارد!! بگذارید همانجا بماند!
-آقا ببخشید فرمودید ایشان مادرتان هستند؟😔
-بله ولی چند وقت است که اعصاب برايمان نگذاشته! مشکل روانی دارد.
✍️ #خاطره_شیرین 😊
💠 داشتم میرفتم سمت بخش. طبق معمول بايد از كنار نگهبان دم در ورودى بيمارستان عبور ميكردم. سرم پايين بود. چند قدم از نگهبان فاصله گرفتم كه صدايش آمد: حاجآقا آخرش هم نیامدی تا سؤالاتم را از شما بپرسم.😕
دوست داشتم بروم تا حال بيماران را بپرسم. با بعضى از آنها رفیق شده بودم. ولی حیا کردم باز هم جواب رد به نگهبان بدهم.
از همه چیز پرسید. درباره سختیهای کارش گفت. همینطور که صحبت میکردیم...
ادامه خاطره ⬇️
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
سائحون
✍️ #خاطره_تلخ 😔 💠 تازه شیفت ما شروع شده بود. مثل همیشه اول با پرستارها سلام و احوال پرسی کردم. سرپرس
ادامه خاطره 👇
⬅️ همینطور که صحبت میکردیم، دو آقای میانسال پریدند وسط حرفمان. با گُل و شیرینی آمده بودند. یکی از آنها نفس زنان گفت: ببخشید آقا! پدرمان مرخص شده، کجا باید برویم؟
فامیلی آنها را پرسیدم. #برگه_مرخصی را گرفتم. سر تخت پدرشان رفتم. قبل از من یکی از طلبه ها وسایلش را جمع کرده و سوار ويلچر كرده بود. از او خواهش کردم که بنده ایشان را به فرزندانش بسپارم تا لذت دیدار آن دو پسر با پدر نصیبم شود.
#طلبه آرام به من گفت: این پدرمان #آلزایمر دارد و شايد فرزندانش را هم نشناسد!
سوار آسانسور شدیم. باید به همکف میرفتیم. درب آسانسور که باز شد، نگاه دو فرزند به پدر افتاد. یکی از آنها ایستاد و با چشمانی گریان، آمدن پدر را تماشا میکرد. دومی دوان دوان آمد به طرفمان. آرام و قرار نداشت. گل را به پدرش داد. تشکر کرد و پدر را برد.
نگهبان گفت: وقتی كه رفتی، اینها زنگ زدند به خانه؛ گفتند پدر را تا ربع ساعت دیگر میرسانیم. آنطور که فهمیدم همه جمع شدند خانهٔ پدرشان و یک جشن درست و حسابی برای او گرفته اند. #جشن_شکست_کرونا!👏
🔸#اسراء_٢٤: و از سر مهربانى، بالِ فروتنى بر آنان بگستر.
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
✍️ #مُرشد_بشاگرد
💠 از #میناب که به سمت #بشاگرد حرکت کنید، پس از ۱۶۰ کیلومتر به #سردشت میرسید. سردشت مرکز بشاگرد است.
🔹 شب را در دفتر #امام_جمعه آنجا خوابیدم. ساعت۹:۳۰ احمد زنگ زد:
-با حاجی مؤمنی از #خمینی_شهر راه افتادیم. نيم ساعت ديگه آماده باشيد.
با ماشین کمیته آمدند. حاجی مثل همیشه با عمامه ای مرتّب و تمیز جلو نشسته بود. دکمه های قبایش همانند بیشتر اوقات باز بود. به روستای #درجک رسیدیم. حاجی گفت اول بریم ببینیم ساخت مدرسه به کجا رسیده؟ خدا قوّتی به بنّا و کارگران گفت. خیلی خوشحال شدند. کارشان را رها کردند، گرد حاجی جمع شدند. بعضی کارها بررسی و بعضی تعیین تکلیف شد. از آنجا رفتیم سراغ روستاهای دیگر.
قرار بود روستای #کوه_حیدر هم برویم. سه ساعت در این روستا بودیم. عمده وقتمان صرف صحبت با يكی از #طلبه های روستا در مورد برنامه های فرهنگی شد.
🔹 اگر میخواهیم به شب نخوریم باید کم کم برگردیم. تا خمینی شهر یک ساعت و نیم در راه خواهیم بود.
خمینی شهر بیشترین مرکزیت را در بشاگرد دارد. دفتر حاجی هم آنجاست. نزدیک غروب رسیدیم خمینی شهر. نماز مغرب را خواندیم. اندکی بعد شام خوردیم. تا حدود ساعت یک بیدار بودم تا برای کارهایم از اینترنت استفاده کنم. میخواستم بخوابم، ناگاه متوجه شدم حاجی بیدار است. داشت کارهای عقب مانده را راست و ریس میکرد. سفیدی چشمانش سرخ شده بود.
صبح تلافی شب را درآوردم و حسابی خوابیدم. احمد بیدارم کرد:
ادامه داستان ⬇️
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
سائحون
✍️ #مُرشد_بشاگرد 💠 از #میناب که به سمت #بشاگرد حرکت کنید، پس از ۱۶۰ کیلومتر به #سردشت میرسید. سردشت
ادامه داستان 👇
⬅️ -زود پاشو بریم. جلسه حاجی تا چند دقیقه دیگر تمام میشود. باید سریع برویم سردشت.
-مگر حاجی سردشت است؟ 😮
-آره بابا! بعد از نماز صبح میرود سراغ کارهایش.
حالا دیگر کنجکاو شده بودم. در راه احمد در مورد حاجی برایم میگفت.
🔹 ۲۵ سال است حاجآقای #مومنى خودش را وقف بشاگرد کرده. همان اوایلِ حضور #حاج_عبدالله_والی در خمینی شهر مدرسه دخترانه ای تأسیس شد. دو ماه از سال تحصیلی میگذشت؛ اما یک نفر هم نیامده بود. حاجی مؤمنی با ماشین امداد رفت روستاهای اطراف. با خانواده ها صحبت میکرد تا راضی شوند دخترشان را به مدرسه بفرستند. آذرماه آن سال ۴۰نفر ثبتنام کردند. براى اطمينان خانواده ها حاجآقا خودش با آنها رفت و آمد ميكرد! بالأخره ایشان شده بود راننده سرویس دانش آموزان دختر!
🔹 سال ۷۵ اولین طلبه ها از اینجا شروع به تحصیل کردند. همه دروسشان را حاجی تدریس میکرد!
حالا بعد از ٢٥ سال بشاگرد ۴۰۰ طلبه دارد.
بعضی از همان دانش آموزان مسئولیتهای استانی گرفته اند. بيشتر #معلمان بشاگرد، بشاگردی شده اند.
📌 پ.ن: خدا حفظ کند حاجآقای مؤمنی را.
و رحمت خدا بر حاج عبدالله والی.
🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
🇮🇶 #الترجمة_العربیة:
https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip