دیشب به سرِ زلفش گفتم
دلِ من این جاست
گفتا همه شب این جا
جمعند پریشان ها!
#مفتون_همدانی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عجب لطف و صفایی داره شیراز
چه عطری! چه هوایی داره شیراز
بیا بشنو درون کوچههایش
چه شور و چه نوایی داره شیراز
#حمیدرضا_آبروان
#دوبیتی
🟩 عضو کانال
🌹۱۵ اردیبهشت روز شیراز، گرامی باد
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
45.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #انتشار_برای_اولین_بار
🌹 #کلیپ #تصاویر کمتر دیده شده از لحظات #عاشقی و #شهادت و #مجروحیت #رزمندگان + با نوای حاج صادق .🌷
واقعا جای همشون این روزها خیلی خالی هستش یادشون گرامی😔😭😭😭🌷
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
پیش چشمان ترم تو دل ربایی می کنی
من وفا دارم ولی تو بی وفایی می کنی
دورم از چشمان تو دل بی قراری میکند
با همه آشوبِ دل با غم تبانی میکنی
#حسین_رمضانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربار توأم شانهی تو جای سرم نیست
حرفی که ز دل آمده محتاج قسم نیست
راهیست به سوی تو و تاریکی مطلق
این راه مهیب است ولی سوی عدم نیست
برخاستم از خواب پریشانم و دیدم
پس لرزهی عشق تو کم از لرزش بم نیست
یک شیشهی عطر است که از دست تو افتاد
یک شهر پریشان شده از بوی تو کم نیست؟
بیدم که تو در سایهام آرام بمانی
هرگز سر من پیش کسی غیر تو خم نیست
در سینهی من دفتر اشعار نهفته است
افسوس که هر لحظه غزل هست و قلم نیست
آخر به قطاری که تو رفتی نرسیدم
سهم من از آغوش تو یک بدرقه هم نیست
#هادی_معراجی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
حالا که دستم از خیالات تو کوتاه است
هم صحبت دلتنگی شبهای من ماه است
شعر جدیدی گفته ام از حال و روز خود
اسم شریف شعر من "غم نامهی آه "است
این روزها یوسف شدی، گرم است بازارت
یعقوب چشم خستهی من نیز،بر راه است
مثل زلیخا قصه ام در شهر پیچیدست
از ماجرای عشق من، یک شهر آگاه است
بخت جوانم، یوسفت آدینه میآید
میعاد ما آدینه ای دلخواه دلخواه است
#مهتاب_بهشتی
#غزل_انتظار
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
آنروز که با پای پیاده در راه
خوردی به زمین؛ زمزمههایت شد آه
آن لحظه فقط به زیر لب میگفتی
لایوم کیومک اباعبدالله
#حیدر_محمد_نژاد
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
عقل کُل هست این بشَر اما نمیدانم چرا
حرف دل را می زنم، یکباره یابو می شود...
#طلا_کاظمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
به سراغِ من اگر می آیید،
پشتِ هیچستانم.
به سراغِ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید
مبادا که تَرَک بردارد
چینیِ نازکِ
تنهاییِ من
#سهراب_سپهری
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و عشق خیالی ساعت هشت
همین جا این حوالی، ساعت هشت
دخیلم من به چشمان ضریحت
نشسته دست خالی ساعت هشت
#زینب_عدالتیان
🟩 عضو کانال
💞عشاق الرضا علیه السلام
همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
زیارت#امام_رضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله...
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
🔥سرباز🔥
#پارتصدوچهلوچهارم🍀💚
یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،فرید هم.بقیه هم معلوم بود تعجب کردن.دوازده جوان و نوجوان با علی،دور هم نشسته بودن.
علی شروع به صحبت کرد.
-همه ی شما منو میشناسید ولی همدیگه رو نمیشناسید.همه ی ما مثل هم هستیم. تو گذشته اشتباهاتی داشتیم.خدا بهمون لطف کرد،کمکمون کرد تا تلاش کنیم آدمهای خوبی باشیم..من افشین مشرقی هستم ولی شما منو به اسم علی میشناسید.. حالا شما هم اگه دوست دارید،خودتون رو برای بقیه معرفی کنید.
اول فرید شروع کرد.
-من فرید نعمتی هستم.بیست وشش سالمه.هفت ساله که علی آقا رو میشناسم.
-بهزاد خسروی هستم.الان بیست و دو سالمه.از شونزده سالگی کنار علی آقا هستم.
-مسعود میرزایی هستم،بیست و هشت ساله.از بیست و دو سالگی با علی آقا آشنا شدم.
نفر چهارم:میلاد زمانی،بیست و یک ساله..
تا نفر آخر که گفت:
_سپهر میلانی هستم،پانزده ساله.
علی گفت:
_خواستم همه بیاین اینجا تا باهم آشنا بشین.ازتون میخوام تو سختی ها کنار هم باشین.برای هرکدوم تون مشکلی پیش اومد،همه کمکش کنید..ازتون میخوام اگه کسی رو دیدید که میتونه مثل شما درست زندگی کنه، #بخاطرخدا کمکش کنید...حالا همه باهم بریم بالای کوه.
علی باهاشون شوخی میکرد،
و همه میخندیدن.کم کم بقیه هم شروع کردن و فضای شادی شده بود.همه باهم دوست شده بودن.
امیررضا و محدثه هم خونه حاج محمود بودن.زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه.محدثه مشغول بچه داری بود،علی برای کمک به زهره خانوم به آشپزخونه رفت.سالاد درست میکرد.
وقتی تموم شد مثل فاطمه تزیین کرد. شام قیمه داشتن.
علی خلال های سیب زمینی رو به شکل قلب تزیین کرد؛مثل آخرین باری که فاطمه براش غذا درست کرده بود.بغض داشت.چشم هاش پر اشک شد. جلوی اشک هاشو گرفت تا مادرش متوجه نشه. ولی زهره خانوم متوجه شد.
امیررضا گفت:
_به به! مامان خانوم،چه خوشگل خورشت رو تزیین کردین.
زهره خانوم گفت:
_کار علی آقا ست.
علی با لبخند گفت:
_از فاطمه یاد گرفتم.
امیررضا با ناراحتی گفت:
_داداش،چرا با خودت اینجوری میکنی؟ همین کارهارو میکنی زود پیر میشی دیگه.
علی سرشو انداخت پایین،
و چیزی نگفت.بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا.با لبخند به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا نگاه کرد،رفت تو حیاط و رو پله ها نشست.بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشک شو بگیره.
زینب به زهره خانوم گفت:
_مامان جونم،بابام دلش برای مامانم خیلی تنگ شده.من چکار کنم بابام حالش بهتر بشه؟ اگه مامانم جای من بود،چکار میکرد؟
همه به زینب نگاه کردن؛با غصه.زهره خانوم،زینب رو بوسید و گفت:
-مامانت صبر میکرد تا حالش بهتر بشه.
-منم تا الان صبر کردم ولی هرچی بیشتر میگذره،بابام بیشتر دلش تنگ میشه.
زهره خانوم نمیدونست چی بگه.
حاج محمود به زینب گفت...
#سرباز
#ادامهدارد...🌷
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky