9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 در کلام یاران
🌷#حاج_قاسم چگونه رفاقت می کرد، به روایت دوستان و همرزمان
🌷روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌿🌹با شهــدا:
شرمندہ ام از این ڪه
یڪ جان بیشتـر ندارم
تا در راہ ولی عصــر (عج)
و نایب برحقش امام خامنه ای
فـــدا ڪنم . . .
.
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی
ای شهدا روحتان شاد،یادتان گرامی وراهتان پر رهرو باد.آمین
جهت سلامتی وتعجیل درظهور آن امام عزیزو غریب، منجی دلهای خسته دلان ولی امیدوار، مهدی موعود وشادی ارواح پاک شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
yekta-32.mp3
3.01M
.
✅ دو جایی که حاج حسین یکتا کم آورد
✍️ خاطرات شهدا
.
sh1-5.mp3
9.33M
قلبم تو رو میخواد ...
ابیعبدالله ..
#جواد_مقدم
﷽
✅#خواستگاری .😍
🔹آقا مصطفی فرمانده
پایگاه نوجوانان بسیج
مسجدمون بود ، هرڪجا
ڪه میرفت ما رو هم
با خودش میبرد ، راهیان نور ،
مشهد ، شمال و....
. 🔹ما رو دیگه به اسم
نوجون های آقا مصطفی
میشناختن، از بس ڪه
همیشه دورش می چرخیدیم .
🔹آقا مصطفی ۲۰ سالش شده بود
یڪ شب با بچه ها توی مسجد
بودیم ڪه یڪی از بچه ها،
بدو اومد و گفت:
اقا مصطفی رفته خواستگاری
خونه فلانی .
🔹ما پاشدیم و رفتیم درب
خونه همسر ایشون ،
گویا مراسم خواستگاری
تموم شده و آقا مصطفی اینا
رفتن خونه خودشون
و ما دیر رسیدیم
بعدا، متوجه شدیم ڪه این
جلسه فقط یه جلسه اشنایی بوده
و هنوز جوابی بین طرفین رد
و بدل نشده بود .
🔹ما توی ڪوچه نیم ساعتی
منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری
تموم بشه و آقا مصطفی رو ببینیم
و.... .
🔹هرچه منتظر شدیم نیومدن!
یڪی از بچه ها زنگ خونه
پدر زن آقا مصطفی رو زد گفت ؛
سلام اقا مصطفی این جاست؟!
اون بنده خدا شوڪه شد
و گفت یه لحظه صبر ڪنید ،
اومد دم در خونه ولی همین ڪه پدرخانوم آقا مصطفی رو دیدیم
شروع ڪردیم به فرار ڪردن
خخخخ .
🔹فرداش دیدیم آقامصطفی
داره با خنده میاد
بعد بهمون گفت؛
آبرومو بردید ، بزارید حداقل
من جواب بله رو بگیرم بعد
برید درب خونشون
سراغ منو بگیرید .
. 🔹این خاطره رو همیشه
خودش با خنده برای دیگران
تعریف می ڪــرد.
شادی روحش صلوت🌹🌹🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده
4_6017251058596710026.mp3
9.53M
میرسه ڪے دل به دلـ❤ـدار
من و اینه همه صـ😭ـبوری
من و این همه فراق ودوری
#اربعين
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارتـ 24
احساسمون از ترس ، دلهره و عذاب وجدان ، بہ بےخیالی ، لذت، عشق و حال تغییر فاز داده بود ؛ چون ماهم داشتیم شکل و تیپ اونا مےشدیم!»
به این قسمت هایه پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ، کم آورده بود . هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود؛ اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی کم میاورم .
ما الان با دختر و پسر معصومی مواجه ایم که در کمتر از 10ماه ، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمی کردند مبتلا شدند،
بعلاوه اینکه کاش فقط معتاد به این گناه مے شدند و سر از اشاعه آنها در نمے آوردند .
مژگان ادامه داده بود :«
حدود 9ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط !
ما چهار تا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود. قبلا عمه ام که بیشتر به ما سر میزد ؛
اما چون مزاحممون بود ، جوری زیر آبش رو پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه .
بابام هم بعد از فوت مامانم خودش رو با کار مشغول کرده بود ، خونه رو فقط برایه خواب میخواست و حتے بعضی از شب ها هم نمیومد، البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت .
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 25
یه روز هر چی به گوشی نفیسه زنگ زدم بر نداشت ، نگرانش شدم ، هر چی صبر کردم زنگ نزد . تا شب ، به فرید زنگ زدم ، فرید هم بر نمی داشت . بعدا خود فرید زنگ زد ، از حال نفیسه پرسیدم ، گفت خبر ندارم ؛ اما گفت :《راستی امروز چندمه ؟!》
گفتم :《چطور ؟》
گفت :《 بگو حالا !》
گفتم :《فکر کنم نوزدهم هست !》
گفت :《نمی دونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه ! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد .》
راست می گفت ، تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب می شد ، اما وقتی فرید اونجوری گفت ، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود .
ذهنم مشغولش بود ، اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود ، خیلی منتظرش بودم . تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم ، مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ! مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ! مثل بچه ها که منتظر .......!
تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد ، وقتی که تا می تونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم ، اس داد و نوشت :《مژگانم! 》
نوشتم :
《جان دلم ! کجایی نفیسه جون ! تو امروز منو کشتی ! می تونم زنگ بزنم ؟》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀