eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
305 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای موجود در کانال ( زندگینامه شهید سید علی حسینی ) ( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی ) (سرگذشت پسر وهابی شیعه شده) ( شهید علیرضا موحد دانش ) ( شهید اصغر وصالی ) ( زندگینامه شهید احمد کاظمی) ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی ) ( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی) ( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی) ۱ ( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق ) ( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی ) ( زندگینامه شهید محمد معماریان) ( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی ) ( زندگینامه شهید حاج احمد امینی ) ( زندگینامه شهید علی خلیلی) ( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی) داستان زندگی
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری 🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 ۲ ( زندگینامه جانباز شهید ایوب بلندی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ 🌸 خلاصه ای از زندگی شهید جانباز ایوب بلندی 💠💠 برگریزان پائیز سال ۱۳۳۹ در روز یکم آذرماه میزبان قدوم کودکی مهربان و صمیمی در شهر تبریز شد پدر نامش را ایوب نهاد تا اسوه صبر و استقامت باشد او تحصیلاتش را تا اخذ مدرک فوق دیپلم تربیت معلم ادامه داد سپس به استخدام آموزش و پرورش درآمد او بعد از پیروزی انقلاب به یاری برادران غیورش در جهادسازندگی پیوست تا اینکه وزارت آموزش وپرورش از ایشان خواست به محل خدمت خود باز گردد ایوب در آذرماه سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و بار دیگر در دانشگاه تهران در رشته مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد و توانست مدرک کارشناسی را دریافت نماید..   💠💠 بلندی اولین بار در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۵۹ قدم بر خاک سرخ جبهه نهاد و در عرصه‌های جانبازی و نبرد بارها مجروح گشت به طوری که در جای جای بدنش قطعه‌ای از ترکش های سربی جنگ بود در عملیات فتح‌المبین به عنوان مسئول محور به خدمت پرداخت او بعد از چهار مرتبه مجروحیت در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۳۱ در شلمچه به علت پخش گازهای شیمیایی توسط سربازان بعثی به بستر بیماری افتاد. ایوب بارها در عملیات هایی چون فتح‌المبین،‌ بیت‌المقدس و مرصاد حماسه آفرید. بعد از اتمام جنگ در نشریه "پیام حمل و نقل" خاطرات خود را با عنوان روزهای ماندگار به مدت یکسال به چاپ رساند.   💠 بلندی بعد از سالها خدمت در آموزش وپرورش، جهادسازندگی، هلال احمر، نیروی نامنظم، دکتر چمران در حالی که مدیریت یک مدرسه راهنمایی را بر عهده داشت در جاده تبریز به علت اختلالات عصبی ناشی از موج گرفتگی در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۸۰ در سن ۴۱ سالگی به جمع شاهدان روز محشر پیوست. پیکر پاکش را در نزدیکی مزار برادر شهیدش در دارالرحمه تبریز به خاک سپردند. 🌹راهش پررهروباد.🌹 ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ مقدمه 💠 وقتی زندگی‌نامه شهید ایوب بلندی و رشادت‌های همسرش در پرستاری از این جانباز گرامی‌قدر را می‌خوانی، ناخودآگاه به یاد این شعر می افتی: 💠 هفت شهر عشق را عطار گشت                                         💠 ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم 💠 نمی‌دانم این کلیشه ای شده که به حال شهدا و جانبازان غبطه بخوری یا نه. ولی در هر حال گفتن بعضی کلیشه‌ها موجب تسلی و آرامش خاطر خودم می‌شود... 💠 نمی‌توانم به کسی که ذره ذره جسم خود را از به خاطر جنگ دست می‌دهد و همچنان انقلابی میماند غبطه نخورم... نمی توانم به کسی که در سخت ترین لحظه‌های زندگی محبت به خانواده خود را ترک نمی‌کند غبطه نخورم... 💠 نمیتوانم به حال کسی که لحظه لحظه زندگیش نمونه تربیت و پرورش اسلامی است غبطه نخورم... 💠 نمی توانم به بلندای صبر ایوبِ جانباز و همسرش  غبطه نخورم... 💠 نمی توانم به راسخ بودن و محکم ایستادن همسر شهید در این راه غبطه نخورم... 💠 نمی توانم به فرزندان شهید که با وجود دیدن حمله‌های عصبی پدر با محبت تمام پدر را تیمار می‌‌کنند غبطه نخورم... 💠 خداوند را شکر می‌کنم که در کشوری زندگی می‌کنم و نفس می‌کشم که نفس این عزیزان برکت دهنده‌ی آن است و از خدا می‌خواهم که ما را لایق ادامه دادن راه این شهیدان بداند... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲ داستان زندگی " شهید جانباز ایوب بلندی " به نقل از همسر بزرگوارشان @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 1⃣ وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: " خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید..... " دلم شور میزد... نگرانی که توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.... به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا..... تقصیر خود مامان بود... وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد.... کلی اه و ناله راه انداخت که .....تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده.... همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند..... عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید..... وقتی برای دیدنش رفتم...... با یک ترکه مرا زد و گفت.... اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن.... اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است... چطوری زنده است.... فردا با چهار تا بچه نگذاردت.... صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود....همانجا ایوب را دیده بود..... او را از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند.... صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود.....که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت..... این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد....و ما را به هم معرفی کند.... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 2⃣ رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم ..... اگر می آمد و روبرویم می نشست، آنوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم..... همیشه خواستگارکه می آمد، تا می نشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان می‌داد این مرد من نیست..... ایوب آمد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت.... یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و آن یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود.... وارد شد..... کمی دورتر از من و کنارم نشست.... بسم الله گفت و شروع کرد.... دیوار روبرو را نگاه می کردیم... و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم می پرسیدیم..... بحث را عوض کرد.... +خانم غیاثوند ،حرف های امام برای من خیلی سند است..... -- برای من هم +اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم -- اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه می کنم من به امام یقین دارم +شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم -- میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد، آنقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند..... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 3⃣ این را به اقاجون هم گفته بودم...وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت... اقاجون سکوت کرد ... سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: " بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم.... " بعد رو به مامان کرد و گفت: " شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد." ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم.... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند... و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند..... " ظاهرش هیچ کدام آنها را که میگفت نشان نمیداد.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید چشم های من میشوند چشم های شما. " کمی مکث کرد و ادامه داد..... "موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم.... -- اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام +عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله می شکنم اینها را میگفت که بترساندم..... حتما او هم شایعات را شنیده بود..... که بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند..... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 4⃣ گفتم: " اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر می شدم که شدم " گفت: " خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ " چند لحظه فکر کردم و گفتم: " قرآن " سریع گفت: "مشکلی نیست.... " از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.... گفتم: " ولی یک شرط و شروطی دارد " آرام پرسید: " چه شرطی؟؟ " + نمیگویم یک جلد قرآن، می گویم "ب" بسم الله قرآن تا آخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد.....اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم .... اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.... ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد.... صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش..... گفتم انگار قبول نکردید.... +نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند چند لحظه مکث کرد...... - "شهلا؟ " موهای تنم سیخ شد.... از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود... ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.... نه به بار بود و نه به دار ،آنوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 5⃣ پرسیدم: " چی؟؟؟؟ " + قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات..... نفس توی سینه ام حبس شد..... انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.... ادامه داد... " تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...... " پریدم وسط، حرفش .... " از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر میکنید..... " + باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم .... دست و پایم را گم کرده بودم.... تنم خیس عرق بود.... و قلبم تند تر از همیشه میزد.... حق که داشت..... ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.... +اگر رویت نمیشود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من..... خیره به دیوار مانده بودم.... دست هایم را به هم فشردم .... انگشت هایم یخ کرده بودند.... چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم....... چند ثانیه ای گذشت.... گفت: " خب کافی است. " ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 6⃣ دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خاواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ما. از سر شب یک بند باران میبارید مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شرشر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و آمد تو. سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش آب میچکید آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همان قدر راحت و آرام است که با کت و شلوار..... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 7⃣ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است بسیج، جهاد و هلال احمر. حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبت های مردانه که تمام شد آقاجون به مامان گاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه مامانم با لبخند من را نگاه کرد او هم پسندیده بود سرم را پایین انداختم مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟ خوشگل نیست که هست جوان نیست که هست آن انگشتش هم که توی راه کمینی(خمینی) جانتان این طور شده تو که دوست داری توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 8⃣ وقتی مهمانها رفتند هنوز لباسهای ایوب خیس بود.... و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: " مامان!شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید، حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ " لپ های مامان گل انداخت و خندید...... ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها..... اقا جون به من اخم کرد..... ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما..... چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت..... کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: " آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟؟ " در را به هم زد و رفت .... صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد. - اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید:" الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟ " مامان لبخندی زد و گفت: " خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. " یکدفعه صدای در آمد. آقا جون بود. ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 9⃣ صدای در امد آقا جون بود... ایوب بلند شد و سلام کرد.... چشم های آقاجون گرد شد آمد توی اتاق و به مامان گفت: " این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟ " از دوازده هم گذشته بود.... مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت ""اولا این بنده خدا جانباز است دوما اینجاغریب است نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟"" مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب آنها را گرفت و برد کنار اقاجون و همانجا خوابید... 🍃🍃🍃 سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم ، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.... قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش..... توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت....و بیمارستان بستری بود.... صدای زنگ در آمد ..... همسایه بود.... گفت تلفن با من کار دارد.... ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت...بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت.... چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم..... پشت تلفن صفورا بود..... گفت: " شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. " یخ کردم ..... بلند و کش دار پرسیدم " چی؟!؟؟؟ " ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 0⃣1⃣ + مثل اینکه به هم حرف هایی زده ایدکه......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود ..... در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم، آنوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم؟؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.... آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده مامان آنوقت....... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟ گفتم: " صفورا بود گفت اقای بلندی منصرف شده است.... " قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.... "چه میدانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده..." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم... میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند.... بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی... شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: "با کی کار دارید؟؟ " مهناز گفت: " با آقای بلندی، ایوب بلندی. صبح عمل داشتند. " پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم من و من کرد و گفت: " از فامیل هایشان هستیم.... " پرستار رفت صدای لخ لخ دمپایی آمد بعد ایوب گوشی را برداشت _ بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد..... ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به این عکس‌ها خیره شو خیره شو ... #شهید_یاسین_قنبری ، تیرماه سال گذشته توسط تیم عملیات تروریستی که رامین حسین پناهی عضوش بود به #شهادت رسید . پاسخ فرزند خردسال یاسین را کدام عفو بین‌الملل و کمیسیون حقوق بشر و سلبریتی ابله و منورالفکر توییتری می‌دهند ؟ کومله چیست ؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حالا تو هِی به روی خودت نیاور منم هِے به روی خودم نمی آورم... اما یڪ روزے... یڪ جایے... براے این همه نداشتنت، مے میرم...💔 #سالروز_شهادت... #شهید_جاویدالاثر_حسن_رجایی_فر @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 1⃣1⃣ صدای کلید انداختن به در آمد آقا جون بود... به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. آقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمیکرد همیشه میگفت طلا. خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم و او نه آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.... مامان گفت: " تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست " وسط نماز لبم را گزیدم... آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: " من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر به او دختر نمیدهم میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید..... " ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 2⃣1⃣ یک هفته از ایوب خبری نشد تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: +بفرمایید؟ گفت: " سلام " ایوب بود چیزی نگفتم +من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: " نخیر " +بلندی هستم -- متاسفانه به جانمی آورم +حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم -- من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست +اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم -- شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد. خداحافظ گوشی، را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد شهلا خانم تلفن. تعجب کردم - با ما کار دارند؟؟ گفت: " بله همان اقاست " ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 ۲ قسمت 3⃣1⃣ همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. - آقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: " خب بگذار بیاید" -- برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟ + لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آنوقت محبتش هم به دلت مینشیند. اکرم خانم صدا زد : " شهلا خانم باز هم تلفن " بعد خندید و گفت: " میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ " مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان که برگشت هنوز میخندید گفتم: " بیاید شاید به نتیجه رسیدید " گفتم: " ولی آقا جون نمیگذارد گفت من به این دختر بِده نیستم. " ⏮ ادامه دارد.... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم