🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت 🌷
#قسمت_دوم
صبح رفتیم اروند رود، وسط راه کاروانمون رو گم کردم خواستم زنگ بزنم به مائده همون دختری که باهم دوست شده بودیم اما گوشی اونجا آنتن نمی داد، نمی دونم کجای اروند بودم اما یه نخلستان بود داشتم برای خودم می گشتم که دیدم کسی نیست یه کم ترسیدم.
دنبال یه راه بودم از اونجا بیام بیرون، احساس می کردم یه عالمه چشم هستن که دارن منو میبینن، به راهم ادامه دادم ناخودآگاه روسریم آوردم جلو آرایشم پاک کردم به آخر مسیر که رسیدم دیدم روسریم آوردم جلو آرایشی ندارم و صورتم خیسه! خدایا من کی گریه کردم! ؟
هیچی به روی خودم نیاوردم رفتم کنار آب ایستادم تو حال و هوای خودم بودم، یه دفعه مائده صدام کرد گفت کجایی تو دختر؟
کلی دنبالت گشتم باهم رفتیم بازار اونجا کلی خرید کردم و سوار ماشین شدیم.
وقتی می دیدم همه روی اون خاک ها نشستن و گریه می کنند مسخرشون می کردم می گفتم مگه خاک هم گریه داره و کلی هم غر زدم که من کلی پول ندادم که بیام بیابان! مگه بیابان هم دیدن داره!!!
تو طلائیه از کاروان جدا شدم تا خودم بگردم دیدم یه پسری نشسته و چفیه انداخته روی سرش داره گریه می کنه اونو که دیدم دلم لرزید و کنارش نشستمو گریه کردم.
خودم نمی دونستم دلیل گریم چیه.
شب آخری بود و خوابیدم یه خواب خیلی وحشتناک دیدم خوابی که هنوزم وقتی یادم میاد تمام تنم می لرزه!
با فریاد خودم بیدارشدم یه دفعه زدم زیر گریه مسئول ماشینمون آمد کنارم با چند تا از بچه ها گفتم می خوام برم شلمچه گفتن نمیشه الان نصفه شبه، بعدشم ما امروز اونجا بودیم. گفتم من نمی دونم منو باید ببرید شلمچه آخرش که دیدن از حرفم کوتاه نمیام گفتن باید مسئول کاروان اجازه بده خب محل اسکانمون با آقایون یکی بود.
با همون تاپ شلوارکی که تنم بود رفتم اسکان آقایون و مسئول کاروان پیدا کردم گفتم من کار ندارم منو باید همین الان ببری شلمچه وگرنه منم بر نمی گردم با شما.
خلاصه کلی گیر دادم که منو باید ببرین اونا هم قبول کردن این قدر حالم بود بود که حتی یه لباس درست و حسابی نپوشیدم اونا هم می ترسیدن بهم حرفی بزنن باز داد و هوار راه بندازم رفتیم شلمچه یه دفعه خوابی که دیدم یادم اومد خیلی گریه کردم بقیش رو دیگه یادم نیست چی شد وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم یادم نمیامد چی شده.
دیدم مائده بالای سرم گفت تو شلمچه از هوش رفتی .
تازه یادم افتاد چی شده زدم زیر گریه.
تو راه برگشت رفتیم فتح المبین و از اونجایی که با اون تیپم تیکه ناجوری بودم تو کاروان، باهام مصاحبه کردن. تو راه برگشت همش تو خودم بودم و همه تعجب کرده بودن.
مسئول ماشینمون اومد کنارم نشست و یه کم باهم گپ زدیم بهش گفتم میشه بریم بازار من چادر بخرم بنده خدا تعجب کرد.
همه تعجب کرده بودن آدمی که مارو مسخره می کرد چیشده که چادر می خواد؟!
راستش خودمم نمی دونم چرا اون حرفو زدم. بروجرد رفتیم بازار و یه چادر با مقنعه خریدم. برگشتیم شهر…
ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت 🌷
#قسمت_سوم
یادم رفت کجا بودم، هرشب پارتی بودم و با دوستام مشغول خوش گذرانی اما وقتی تنها میشدم اون سفر یادم می آمد و به اتفاقاتی که برام افتاده بود فکر میکردم
خیلی کلافه و سردر گم بودم تصمیم گرفتم چند روز برم مسافرت.
رفتم ترکیه، خب اونجا چون تنها بودم و مزاحمی نداشتم میتونستم فکر کنم به خودم و زندگیم و سفری که رفتم.
کلافه بودم وقتی به اتفاق هایی که برام افتاده بود فکر می کردم نمی تونستم تصمیمی بگیرم و دلیلی پیدا کنم.
روزی یه شیشه شراب می خوردم و یه بسته سیگار می کشیدم اوضام خیلی خراب بود تو اون یه ماه شصت کیلو کم کردم.
خودم تو آینه می دیدم وحشت می کردم
اومدم ایران، مائده بهم زنگ زد و خواست ببینمش .
بهم گفت داییم اومده خوابم گفته به اون دوستت بگو به قولش عمل کنه! قول؟! کدام قول؟!
من به کسی قولی نداده بودم. باید بگم که دایی مائده شهید شده بود تو شلمچه.
و شاید این خواب مائده جواب یه ماه فکر کردنم بود.
چند روز بعد زنگ زدم به تمام دوستام و گفتم دیگه دور من خط بکشید دیگه دوستی به اسم من ندارید.
چند روز بود از اتاقم نیامدم بیرون و چادری که خریده بودم رو گذاشته بودم جلوم تنها کارم این شده بود از صبح تاشب به اون چادر زل بزنم و گریه کنم
شاید مقاومت می کردم برای پوشیدنش........
رنگ زدم به مسئول ماشینمون بعد از چند ماه و باهم قرار گذاشتیم برم پایگاهشون.
چادرم گذاشتم تو کیفم و راه افتادم. با هم کلی حرف زدیم و اون تو تصمیم کمکم کرد.
چادرم پوشیدم و برگشتم خونه. پدرم که دیدم
گفت :این چیه پوشیدی؟
گفتم: چادر!!
بهم گفت: می خوای آبروی منو ببری این چیه پوشیدی سعی کردم با دلایل خودم توضیح بدم اما آخرش پدرم که دید کوتاه نمیام و تصمیمم جدیه برای پوشیدن چادر گفت یا من یا چادرت!
خدا می دونه تو اون چند روز چی بهم گذشت و چه قدر با خانوادم دعوا بحث بود سر چادری شدنم . تصمیم گرفتم از خانوادم جدا بشم.
یه خونه کوچیک داشتم که مجردی بود و بعضی وقتا با دوست پسرام می آمدم چند روزی باهم بودیم.
سعی کردم زندگی مجردیم شروع کنم و نمیدونستم این وضع تا کی ادامه داره!؟
ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت🌷
#قسمت_چهارم
چند ماهی گذشت و تو این چند ماه به لطف مسئول ماشینمون دوستای جدیدی پیدا کردم و یکم ازتنهایی در آمدم.
منتها مشکلی که بود این بود که من نماز بلد نبودم و روم هم نمیشد به کسی بگم با 19 سال سن نه وضو بلدم نه نماز!
خیلی دلم می خواست نمازبخونم.
اسفند ماه بود خواب دیدم تو طلاییم یه آقایی که خیلی زیبا بود آمد کنارم و گفت دنبالم بیا داشتم دنبالش می رفتم و به این فکر می کردم چی کارم داره؟
وضو گرفت و وارد حسینیه شد شروع کرد به نماز خوندن، من داشتم نگاش می کردم و توی دلم داشتم میگفتم خوش به حالش که نماز می خونه.
نمازش که تمام شد بهم گفت من حواسم بهت هست.
یه دفعه از خواب بیدارشدم دیدم دارن اذان میگن فکر میکردم این خواب چرت بوده اما تمام جزئیات خواب یادم بود بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم.
تو خواب از اون آقا یاد گرفته بودم
خدا رو شکر کردم که بدون اینکه به کسی بگم نماز خوندن یاد گرفتم.
هر روز صبح انگار یکی از خواب بیدارم می کرد و وقتی بیدار میشدم می دیدم اذان صبح هست.
تقریبا یه هفته مانده بود به عید که پدرم اومد دنبالم و گفت برگردخونه.
این یعنی این که با قضیه کنار اومدن. برگشتم خونه اما...
همه باهام قهر بودن یه جورایی انگار باهم همخونه بودیم تنها مکالمه من با خانوادم فقط سلام خداحافظ بود.
عید شد ساکم بستم دوباره راهی جنوب شدم و باز هم با مائده همسفر بودم.
همه وقتی دیدن همون آدمیم که پارسال با اون وضعیت اومدم تعجب می کردن که چادر پوشیدم سوژه شده بودم برای همه.
تو طلاییه که بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و دنبال اون آدمی بودم که تو خواب دیده بودم…
رفتیم معراج شهدا وقتی اون ضریح دیدم و همه داشتن گریه می کردن تعجب کردم چون فکر میکردم اون کفن های کوچیک ماکتن خودمو به ضریح رسوندم و سعی کردم دستمو به یکی از اون ماکت ها بزنم!!!!
وقتی دستم رسید یه چیزی اومد دستم قشنگ که دقت کردم دیدم سفته خب تعجب کردم چون فکر می کردم اونا ماکتن اما اون استخوان بود.
وقتی فهمیدم جنازه شهداست شوکه شدم تمام تنم یخ کرد، داشتم از حال می رفتم به زور خودم کنار کشیدم و نشستم همش به دستام نگاه می کردم وبه چیزی که دست زدم فکر می کردم حالم بدتر میشد مائده برام شربت آورد یه کم بهتر شدم.
سرمو گذاشتم روی پام گریه کردم.
بازهم برگشتیم شهر…
باوجودی که نماز می خوندم و چادر می پوشیدم اما بازهم وقتی مهمون می اومد به نامحرم دست میدادم و با تیشرت و شلوار بودم.
تصمیم گرفتم وقتی مهمان میاد چادر بپوشم
فامیل هامون وقتی می دیدن چادر می پوشم و خیلی چیزها رو رعایت می کنم مسخرم میکردن و میگفتن تو املی وقتی دلم از حرفاشون
می گرفت می رفتم گلزار شهدا🌷
خیلی بهم سخت می گذشت
خانوادم هنوز باهام قهر بودن، ارتباطمو با فامیل قطع کرده بودم
دوستی نداشتم که با هم باشیم
از طرفی هم خب برام سخت بود پوشیدن چادر.
بیشتر اوقات گلزار شهدا بودم اونجا تنها جایی بود که بهم ارامش می داد.
شب تاسوعا هیئت بودم دوستم بهم زنگ زد گفت اسمتو نوشتم جنوب صبح حرکته.
خیلی خوشحال شدم
طلاییه یه اتوبوس دیدم که یه عکس زده بودن به شیشه ماشینشون به عکس که دقت کردم دیدم این همون کسیه که تو خواب دیده بودم
سریع رفتم سراغ راوی ماشینشون پرسیدم اون عکس کیه؟ گفت شهید همت
. همت...... اون خواب....... حرفهایی که بهم زد......
با اون آقا صحبت کردم خوابم بهش گفتم و زندگی افتضاحی که داشتم.
اون آقا از همرزم های شهید همت بود خیلی بهم کمک کرد.
از همت برام گفت این که حواسش بهم هست. کمکم کرد تا راه جدیدی که انتخاب کردم رو ادامه بدم.
یه جورایی شده بود سنگ صبور من و مشاورم.
هر مشکلی که داشتم بهم کمک می کرد حل کنم.
کلی کتاب درباره شهید همت خریدم و خوندم.
عاشقش شده بودم. احساس می کردم یه پشت و پناه دارم. همت شده بود همه ی کسم.
رفتم یه عکس ازش خریدم قاب کردم زدم به دیوار اتاقم.
هرروز می نشستم رو به روش باهش حرف می زدم. اون شده بود داداشم و منم خواهرش…
ادامه دارد…
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت🌷
#قسمت_پنجم
یه شب خواب دیدم شهید همت داره بهم می گه درسته که تو خواهر من هستی اما به من نامحرمی.
وقتی بامن حرف می زنی حجابت رعایت کن.
از اون وقت تاحالا هر وقت باهش میخوام حرف بزنم بهترین لباسم می پوشم و با چادر میشینم باهاش حرف می زنم.
انگار همت الان روبه روم نشسته داره به حرفام گوش میده.
نزدیک عید بود شب تولدم خواب دیدم حاج همت بهم گفت کادوی تولدت جنوب اما ششم عید روز سه شنبه بعداز ظهر ساعت4 سه راهی شهادت منتظرتم
از خواب بیدار شدم فکر می کردم اون خواب چرت پرته.
عید رفتم جنوب دیگه همه می شناختنم. تمام فکرم مشغول اون خواب بود. دقیقا ششم عید ما طلاییه بودیم به ساعت نگاه کردم دیدم سه نیم تا دوساعت وقت داشتم زیارت کنم. سه راهی شهادت پیدا کردم رفتم نشستم و منتظر حاج همت بودم......
خیلی استرس داشتم به این فکر میکردم اگه ببینمش چی کار می کنم؟ چی میگم؟!!!!! ساعت شد پنج و خبری نشد راه افتادم داخل زائرها دنبالش گشتم زیر لب داشتم می گفتم داداش کجایی؟
دیگه باید سوار ماشین می شدم اما دلم نمیامد برم کنار ورودی ایستاده بودم و به این فکر می کردم که چرا نیامده سر قرار.
خیلی حالم گرفته بود. بچه ها دور از چشمم برام ختم یاعلی گرفته بودن که یه گریه کنم تا حالم بهتر بشه
توراه شلمچه زنگ زدم ب آقای.... همون کسی که همرزم شهید همت بود بهش خوابم گفتم و این که اون سر قرار نیامده.
بهم گفت مطمئن باش حاجی سر قرار آمده اما مشکل از تو بوده که ندیدیش. به حرفش فکر کردم دیدم راست میگه چه طور انتظار داشتم با چشم هایی که همیشه به نامحرم نگاه کرده اونو ببینم، دیدم هر گناهی که بوده انجام دادم چه طوری انتظار داشتم اونو ببینم.
غروب شلمچه بودیم، به گناهام که فکر می کردم شرمنده میشدم.دلم به حال خودم سوخت زدم زیر گریه .از شهدا خواستم کمکم کنن.
تو فتح المبین تولد سه سالگیم گرفتم و کیک تولدم بریدم!
از سال 88تا الان هر سال عید که میرم جنوب تولد می گیرم یه عمر مرده بودم و شهدا زندم کردن و راهم بهم نشان دادن.
برگشتیم شهر و من هر روز دلتنگ تر میشدم.
چند روز دیگه هفته دفاع مقدس بود. فرمانده گردانمون گفت می خوایم بریم تهران دیدار از جانبازان هر کس میاد اسمش بنویسه.
منم اسمم نوشتم. مطمئن بودم خانوادم اجازه نمیدن رفتم امام زاده کلی نذر کردم که بشه برم. شب بدون هیچ مخالفتی پدرم اجازه داد.
شب قبل از حرکت خواب دیدم تو یه بیابانم و یک نفر روی ویلچر نشسته حاج همت هم کنارش بود. نمی تونستم اون آدم رو کامل ببینم فقط نیم رخش رو دیدم .
کلا خوابم رو فراموش کرده بودم.
رفتیم تهران. تو آسایشگاه مشغول بازدید بودیم. یه جانبازی رو اونجا دیدم که خیلی به نظرم آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمیامد کجا دیدمش.تو راه برگشت همش فکرم مشغول بود ک اون جانباز کجا دیدم یه دفعه یاد خوابم افتادم این همون کسی بود روی ویلچر بود و حاج همت کنارش بود. آره خودش بود. اما چرا الان یادم امد حالا اونو از کجا پیدا کنم.
یه نامه نوشتم و از خوابم گفتم و این که می خوام دوباره ببینمش. شماره تماسم روهم نوشتم.
نامه رو دادم به مسئولمون و ازش خواستم حتما به اون آقا برسونه.
از وقتی بر گشتیم همش منتظر بودم خبری بشه. اما....... چند ماه گذشت . دوستم پیگیری کرد و شماره تماس اون جانباز رو برام پیدا کردبهش زنگ زدم باهم صحبت کردیم.
خب تا چند ماه ماباهم تماس داشتیم دعوتم کرد خونشون رفتم دیدنشون و خانوادش رودیدم.
دیگه داشت یه سال میشد که باهم در ارتباط بودیم.
ازشون خواستگاری کردم و گفتم من دوست دارم همسر شما بشم.
بنده خدا شوکه شد. اما بعدش که بیشتر باهم صحبت کردیم ایشون مخالف بودن. گفت تو سنت کمه، نمی تونی همسر جانباز باشی. تحمل سختی نداری. اما من تصمیمم رو گرفته بودم . ایشون راضی شدن که بیان همدان و با خانوادم صحبت کنند.
کلی آدم واسطه کردن که خانوادم راضی بشن اما نشدن.
آخرش پدرم گفت باشه من رضایت میدم اما دیگه دختر من نیستی.
ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #تحول_به_واسطه_شهید_همت🌷
#قسمت_ششم
منم قبول کردم .
شب قبل از خواستگاری خواب دیدم داخل معراج شهدا یه تابوت هست و شهید همت کنار تابوت نشسته. نزدیک تابوت شدم دیدم داخل تابوت رضا هست.
سوم خرداد تو شلمچه عقد کردیم
اما......... چند روز بعد رضا به خاطر شیمیایی بودنش تو بیمارستان بستری شد.
مطمئن بودم که رضا رو برام شهید همت انتخاب کرده. و یه جورایی همسر بهشتی من هست.
کلی نذر کردم که حالش خوب بشه.
یا بیمارستان بودم یا گلزار شهدا مزار شهید همت
چند وقت بعد رضا شهید شد.
خیلی اون روزها برام روزگار سخت و تلخی بود
نمی تونستم قبول کنم تو 24 سالگی بیوه شدم.
اصلا نمی دونم اون چند وقت چه طوری گذشت.
خانوادمم که دیگه قید منو زده بودن حتی برای مراسم هم نیامدن.
بازهم راهی جنوب شدم و از شهدا خواستم کمکم کنن تا دوباره زندگیم بسازم حالا من شده بودم همسر شهید.
پدرم بهم زنگ زد گفت برگردم پیششون. وسایلم جمع کردم اومدم پیش خانوادم.
الحمدالله خانوادم و فامیل دیگه با قضیه چادری شدنم کنار اومده بودن و ارتباطمون با هم بهتر شده بود.
نزدیک تولدم بود پدرم اسمم نوشته بود کربلا.
اما من پام تو یه کفش کرده بودم که نمیرم کربلا.
گفتم من آمادگیشو ندارم. اصلا نمی خوام برم.
خلاصه بعد از کلی نصیحت و سفارش و غر زدن راهی کربلا شدم. شاید باورتون نشه اما تو این سفر حاج همت هم با من بود حتی نفس کشیدنش رو هم حس می کردم.
کامل احساس می کردم کنارم هست. هر بارکه زیارت می رفتم باهم بودیم.
یه شب تو بین الحرمین نشسته بودم یکی رو دیدم که مثل حاج همت بود مطمئن بودم خودشه رفتم دنبالش اما..... متاسفانه گمش کردم.
مطمئن شدم که اونم همراهمه تو این سفر.
خواستم طلبه بشم اما باز هم خانوادم اجازه ندادن متوسل شدم به شهید همت و شرکت کردم قبول شدم. اما متاسفانه به خاطر مشکلاتی که داشتم نتونستم ادامه بدم.
پدرم سرطان گرفت، خیلی حالش بد بود. بازهم متوسل شدم به شهید همت ازش خواستم پدرم خوب بشه.
مادرم خواب دیده بود یکی تو خواب با لباس بسیجی بهش گفت که پدرم شفا پیدا کرد اما به شرطی که روش زندگیشون تغییر بدن.
مادرم گفت همون کسی بود که عکسش تو اتاقت هست.
باورم نمیشد که داداش پدرمو شفا داده. پدر و مادرم باهم رفتن کربلا و از اونجا که اومدن کلی تغییر کردند.
حاج همت کمک کرد هم خودم و هم خانوادم راهمونو پیدا کنیم.
حالا چند سال داره می گذره از اولین سفر جنوبم. الان راوی شهدا شدم. و هرسال عید جنوبم و خادمی می کنم. داداش همتم همیشه هوام رو داره و خیلی از مشکلاتمون رو حل کرده.
الان دیگه خانوادگی عاشقشیم…
پایان.
🌷 هدیه به روح بلند و آسمانی شهید همت صلوات🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #معجزه_شهـــدا 🌷
🌷نجات یه جوان توسط #شهید_همت ڪه قصد خودکشی داشت .....🌷
🔺یکی از معجزات شهدا از زبان یک استاد دانشگاه :
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن .
در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه سوار شو بریم . ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد
نبود طوری که بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم .
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم . دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید .
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟ یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخام خودکشی کنم .
دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت .
گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زمان شاه شخصی با زن و دو بچه تصمیم میگیرن که از قم بیان به خرم اباد و مدتی در اونجا زندگی کنن
با خانواده سوار اتوبوس میشن تو راه راننده اتوبوس برای نماز اول وقت صبر نمیکنه .به راننده میگه صبر کن راننده میگه خوبی پدر جان از جای نیفتادی پایین،این شیعه امیر المومنین میگه پس بزن بغل ما پیاده میشیم
پیاده میشن و نماز رو میخونن بعد نماز کنار جاده در 45کیلومتری خرم اباد می ایستند تا ماشین گیرشون بیاد ولی از دست قضا هیچکس سوارشون نمیکنه و این مرد با اساس و زن و بچه 45کیلومتر پیاده روی میکنه تا شهر
فقط اینطور کسی میتونه بشه پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم