چه می شود که بگوید خدا به جبرائیل
بگو به حضرت مَهـدی رسیده نوبٺ ٺو
تمام خواست ما از خدا فقط این است
ظهور یا فرج عاجل و سلامت تو
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️ شد شفابخش ترین خاک جهان تربت دوست
صبحتون حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹گفتی که با دلت
غم هجران چه میکند ...
باد خزان ببین
به گلستان چه مـیکند ...🌹
#روزبخیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#کلام_شهـــــید💌
در زندگی به دنبال کسانی حرکت کنید
که هر چه به جنبههای خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک می شوید تجلی ایمان را بیشتر ببینید
#شهـــــید_دڪتر بهشتـــــي🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب زیبای " ازانتظاربسوخت "
زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 #از_انتظار_بسوخت 🥀 زندگینامه و خاطرات #شهید_حسین_منتظری ق
قسمتهای ۳۱ تا ۴۰ کتاب بسیار زیبای " از انتظار بسوخت "
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 1⃣4⃣
حسین در راهپیماییها با رزمندهها میرفت و خیلی مرتب و منظم کارهایش را انجام میداد. در حالی که خیلی از فرماندهها با دست خالی حرکت میکردند و فقط مشغول هدایت و نظارت رزمندهها بودند، حسین با کل تجهیزات دنبال دسته راه میافتاد. بعضی وقتها بین راه، رزمندهها شاید کلاهشان را برمیداشتند ولی حسین هیچ وقت کلاهش را بر نمیداشت و سینه بندش را باز نمیکرد و اسلحهاش روی دوشش بود.
یک بار یکی از فرماندهها به حسین گفت: « عملیات که نیست؛ داریم به بچهها آموزش میدیم. از طرفی کار ما بیشتر هدایت و نظارته. چرا این قدر به خودت سخت میگیری؟ »
حسین در جوابش گفت:
« ما با این بچهها فرقی نداریم. درسته که فرماندهایم؛ اما تا وقتی خدمت اونها هستیم باید مثل خودشون باشیم. نباید طوری رفتار کنیم که بین خودشون با ما تفاوت احساس کنن. »
📝 راوی حسین رضوانی (همرزم شهید )
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 2⃣4⃣
✨ گاهی اوقات بچههای گردان را دور هم جمع میکرد تا برای مدتی با خودشان خلوت کنند و به خودشان و کارهایی که در چند روز گذشته انجام دادهاند فکر کنند. میگفت:
« به فرمودهی امیرالمؤمنین علیهالسلام به حساب خود برسید قبل از اینکه به حساب شما رسیدگی شود. »
✨ گردان پشت جادهی جفیر سنگر زده بود. آماده میشد تا به مجنون برود و عملیات خیبر را ادامه دهد. من که یکی دو شب برای جابهجا کردن بچهها و استقرارشان به سختی تقلا کرده بودم، بیرمق در یکی از سنگرها خواب رفته بودم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با سروصدای بچهها و خندهشان که همه سنگر را برداشته بود از خواب بیدار شدم. معرکهای برپا کرده بودند.
هرچه کردم نتوانستم از جا بلند شوم. تا گلو در خاک بودم. یکی مرا زنده به گور کرده بود و بقیه اطرافم بالا و پایین میپریدند و از من عکس میگرفتند. چشم گرداندم و بین بچهها حسین را دیدم. بیل در دست او بود. بیتاب بودم که زودتر از زیر خاک بیرون بیایم و حق حسین را کف دستش بگذارم.
📝 راوی محمد موحدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 3⃣4⃣
آمده بود مرخصی؛ یعنی بچهها به محض شنیدن خبر بچهدار شدنش بلیط گرفته بودند و فرستاده بودنش منزل. هنوز نیامده ساکش را برای رفتن بست. برای اینکه بیشتر بماند؛ ساختن خانهی پدری را بهانه کردم و گفتم:
« سالگرد بابا نزدیکه. باید خونه رو بازسازی کنیم. »
چون زمان فوت پدر حسین جبهه بود، مطمئن بودم برای سالگرد چند روزی پیش ما خواهد ماند. گردانش دزفول بود و اصلاً آرام و قرار نداشت. خصوصاً که مراحل اولیهی عملیات بدر از تلویزیون پخش شد. رفت پیش فرماندهی سپاه شاهرود و گفت:
« من می خوام برم منطقه. »
آقای قربانی که میدانست حسین تازه آمده مرخصی؛ گفت:
« نه شما تازه اومدی مرخصی. تازه هم بابا شدی چند روز بمون بعد برو! »
گفت:
« اگه موافقت نکنین مجبورم بسیجی برم. »
آقای قربانی که اصرار حسین را دید؛ نامهای نوشت به آقای خانی که متنش این طور بود:
« حسین منتظری می آید برای رزم؛ این نامه جنبهی رسمی ندارد؛ تا میتوانید جلو رفتنش را بگیرید. »
وقتی حسین به تهران رسید و متوجهی تأخیر قطار شد؛ دلش طاقت نیاورد از همرزمانش خدا حافظی کرد و با ماشین راه افتاد و پانزده ساعت زودتر از بقیه خودش را به خط رساند.
📝 راوی برادر شهید ( محمد علی منتظری )
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 4⃣4⃣
تازه به گردان آمده بودم. رسیدن من مصادف شده بود با وقت ناهار. در محوطهی گردان ولولهای به پا بود. همه در رفت و آمد بودند. داشتند سفرهی هیأتی میکشیدند. صدای صلوات بچهها بلند بود و خادمالحسينها سخت در تکاپو بودند. من هم رفتم و بین بچهها نشستم. از کناریام پرسیدم:
« اینجا همیشه گردان با هم ناهار میخورن؟ »
لبخند زد و با مهربانی جواب داد:
« آره! از ابتکارات حسین آقای منتظری فرماندهی گردانه. هر چند روز یک بار این کار رو میکنه. »
نگاهم به خادمالحسینها بود که مرتب در رفت و آمد بودند. زحمت پذیرایی از بچهها را میکشیدند. یکی از خادمالحسينها توجهم را جلب کرد. چهرهای مهربان و قامتی رشید داشت. میخندید و با بچهها مهربانی میکرد. از اینکه مسؤول پذیرایی و نظافت بود خیلی ذوق و شوق داشت. چشم از او بر نمیداشتم.
عموماً کسی از اینکه خادمالحسين باشد خوشحال نبود. ممکن بود راضی باشد اما خوشحال بودن به درجهی معنوی افراد برمیگشت. من نهایت اخلاص را در آن خادمالحسین میدیدم. بعد از ناهار دعای سفره خوانده شد. یکی به نیابت از همه دعا کرد و باقی آمین گفتند. باز خادمالحسينها مشغول شدند. سفره را جمع کردند و چای آوردند.
در تمام این مدت من مجذوب رفتار آخر اخلاصش بودم؛ همان خادمالحسین بیادعا و دوست داشتنی. بعد از چای باز هم همانها لیوانها را شستند.
رفتم سمت چادر فرماندهی. بین راه با خودم گفتم باید از برادر منتظری بخواهم آن خادمالحسين را تشویق کند. وارد چادر که شدم بین فرماندهها چشمم به آن خادم الحسین مخلص افتاد. گفتم:
« شاید اومده چادر رو مرتب کنه. »
سراغ حسین منتظری را گرفتم. خادمالحسین مخلص مؤدبانه جلو آمد و لبخند به لب گفت:
« در خدمتم برادر! »
📝 راوی حجتالله بابامحمدی (همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🔴 #از_انتظار_بسوخت
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهید_حسین_منتظری
قسمت 5⃣4⃣
عملیات بدر بود. خوشحال بودم از اینکه خدا توفیق داده تا با حسین همرزم باشم. از بین بچهها یکی شان عجیب به دل حسین نشسته بود و چشم از او بر نمیداشت. اسمش محمود بود. همه عقیده داشتند که محمود هم مثل باقی بچههای گردان است ولی حسین جوری با او رفتار میکرد که گویی فرشتهی او از آسمان فرود آمده است. چپ و راست بهش میگفت:
« محمود ما رو دعا کن! محمود شفاعت ما رو هم بکن! »¹
مدتی گذشت و من در عملیات بدر پاسخ سؤالم را گرفتم. راستی محمود و حسین چه قرابتی با هم داشتند؟ این را فرشتههایی که تا انتهای آسمان بدرقهشان کردند به ما گفتند. حسين و محمود شهدای عملیات بدر بودند که در شرق دجله آرام گرفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- متأسفانه به دلیل فاصله ی زمانی زیاد راوی فامیلی محمود را فراموش کرده است.
📝 راوی شعبان رحیمی ( همرزم شهید)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم