شهید «مجید صانعی موفق» ۱۲ شهریور سال ۱۳۵۸ در همدان چشم به جهان گشود و در ۲۷ مهر سال ۱۳۹۴ در سن ۳۴ سالگی در سوریه آسمانی شد و به مقام والای شهادت دست یافت.
او از جمله مربیان ورزشی بود که تمام زندگی خود را صرف تربیت شاگردان و سربازان امام زمان (عج) کرد بنیانگذار و نماینده رسمی سبک نینجوتسو در استان همدان بود و شاگردان زیادی را در این سبک پرورش داد اما سرانجام در دفاع از حرم آلالله در سوریه بر اثر اصابت گلوله به پهلو به درجه عظیم شهادت نائل شد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نظم اعداد به هم ريخته از رفتن تو
يك نفر رفته ولى هيچکسى اينجا نيست
#دلتنگی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
طاها زمان شهادت پدرش ۴ ساله بود، حالا با بزرگ شدنش و درک مسائل نبود پدر برایش سختتر میشود.
طاها هنوز با نبود پدر کنار نیامده، یک روز در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم که صدایش زدم جواب نداد، به آرامی نگاه کردم دیدم در اتاقش را بسته و عکس پدر را در آغوش گرفته و با پدر شهیدش درد دل میکند، گفتم بیا به من کمک کن و با هم غذا درست کنیم که مرا بغل کرد و گفت:
«داشتم به بابا میگفتم، بابا اگه بیای پنج سال تورو تنها میزارم تا متوجه بشی چقدر سخته که نیستی»
راستش خودم منقلب شدم که چه در دل این کودک هشت ساله میگذرد که چنین حرفی را از ته دل میزند؟!
این روزها طاها خیلی دوست دارد با پدر باشد و هر روز برای یک بار هم شده میگوید: «کاش بابا بود».
با این سن کم با وجودی که هنوز با نبود پدر کنار نیامده است اما میداند که باید تحمل کند.
هر خانهای نیاز به مرد دارد و هر زنی که مرد بزرگی چون مجید تکیهگاه او باشد، قطعاً آرامش خاطری برای او و خانوادهاش خواهد بود اما شهادت هم امتحانی از سوی خداوند است که باید با بصیرت و معرفت برای آن صبر کنیم.
#شهیدمجیدصانعی
راوی: همسر مکرم شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهید «امیراحمدی» بعد از ۷ سال محقق شد
همسر شهید امیراحمدی:
🔹سال ۱۳۹۴ بود که ایشان با گروهی آشنا شده و برای حضور در سوریه ثبتنام کرده بودند. آن سال، هنوز فرزند نداشتیم. به من گفت که باید ۳-۴ هفته برای حضور در دوره آموزشی بروم تا بتوانم در سوریه حضور پیدا کنم. خیلی بیتابی کردم و از او خواستم که نرود؛ اما او گفت: «نمیتوانم نروم، چرا که منم سهمی دارم.»
🔹به دوره آموزشی رفت، اما در میاندوره به او گفته بودند که نمیتواند به سوریه برود. از آنجا که خانواده امیر احمدی یک شهید داشت، فرد دیگری اجازه پیدا نمیکرد که به سوریه برود. البته تا آخرین لحظه تلاش کرد، اما نتوانست به آرزویش برسد. واقعاً ناراحت بود و خواب و خوراک نداشت.
🔹جالب است بدانید که گروهی که سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. همین موضوع او را بسیار بیشتر ناراحت میکرد و میگفت: اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.
🔸شهید سلمان امیراحمدی دراغتشاشات اخیر محله (فلاح) منطقه ۱۷ به درجه رفیع شهادت نائل آمد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ارادت خاص پدر به امام حسن مجتبی(؏) باعث شد تا نام فرزندی که در بیستم آذرماه سال ۶۵ در روستای کهنوش از توابع تویسرکان همدان متولد شد را مجتبی بگذارند.
سال ۸۲ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جزو نیروهای گردان تکاور ۱۵۴ حضرت علیاکبر علیهالسلام شد. همزمان در کنار آموزش های نظامی تکاوری توانست مدرک ڪارشناسی خود را بگیرد. سال ۸۸ در سن۳۲ سالگی ازدواج کرد، ثمره این ازدواج دختری به نام ریحـانه بود که در زمان شهادت پدر سه سال سن داشت.
او در سال ۹۱ در حین ماموریت های نظامی به شدت مجروح شد تا جایی ڪہ احتمال می دادند به شهادت برسد اما تقدیر صفحه سرنوشت او را جور دیگری رقم زد تا اینکه در دفاع از حرم آلالله و در ۲۵ مهرماه ۱۳۹۴ مصادف با سوم محرم با اصابت تیر تکتیراندازهای دشمن به سرش به همرزمان شهیدش پیوست.
او در وصیت نامهای که از خود به جای گذاشته خطاب به دختـرش نوشته است :
اڪنون که باب جهـاد در راه خدا به امر ولی و مولایم ابلاغ شده عـازم نبـرد می شوم به دختر سه سالهام ریحانه جان بگویید که دوستش داشته و دارم ولی دفـاع از حـرم حضرت زینب (س) و دردانهی سه ساله امام حسین (؏) واجـب بود . خیلی دوست داشتم که دخترم ریحانه حافظ قرآن شود اگر امکان داشت برایش محیا کنید .
پاسدار مدافـع حـرم
شهـید مجتبی کرمی
#سالروزشهادت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در وصیتنامه شهید مدافع حرم مجتبی کرمی آمده است
اکنون که باب جهاد در راه خدا به امر ولی و مولایم ابلاغ شده، عازم نبرد میشوم. به دختر سه سالهام ریحانه جان بگویید که دوستش داشته و دارم ولی دفاع از حرم حضرت زینب (س) و دردانه سه ساله امام حسین (ع) واجب بود. خیلی دوست داشتم که دخترم ریحانه حافظ قرآن شود. اگر امکان داشت برایش مهیا کنید.
#شهیدمجتبیکرمی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گوینـد:
شھـادت مہر قبولۍست
کـہ بـر دلـت مۍخـورد...
شھـدا دلـم لایق مہـر شھـادت نیست
امـا،
شمـا کـہ نظـر کنیـد؛
این ڪویـر تشنـہ
دریـا مۍشود..
بـا عطر شھـادت
#شهید_کمیل_قربانی
🌹🍃🌹🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
گوینـد: شھـادت مہر قبولۍست کـہ بـر دلـت مۍخـورد... شھـدا دلـم لایق مہـر شھـادت نیست امـا، شمـا کـہ
سیلی برای چادر
راوی: دوست شهید
بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچهها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظهای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همینجا بمان من گفتم چی شده گفت:
« گفتم همینجا بمان، جلو نیا. »
به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند. مردی ورزشکار و درشتاندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده. همچنان که کمیل جلو میرفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم، من که کتک را خوردم.
به سمت آنها رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم به آنها رسید سلام کرده همینطوری که سرش پایین بود گفت:
« ببخشید میشود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظهای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم. »
آن مرد بهشدت عصبانی شد و گفت:
« حرف دهنت را بفهم. »
کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد:
« اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم. »
مرد بهشدت عصبانی شده و سیلی محکمی بهصورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکمتری بهصورت کمیل زد همسرش گفت:
« نه به سر پایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی میکنی؟ »
کمیل گفت:
« نمیدانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الّا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت میبردند من هم لذّت میبردم. »
جوان بهشدت عصبانی شد. سیلی محکمی با دست چپ بهصورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به حضرت مادر، شایدم با خودش میگفت: « مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما… »
من به جوان گفتم:
« حالا سیلی میزنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچهها مادرش را زدند درحالیکه مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود. »
این جوان حیرتزده به کمیل نگاه میکرد. نمیدانست چه کند. همسرش گفت:
« اینکه میگویند حضرت زهرا (سلامالله علیها) هست. »
و من گفتم:
« بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلامالله علیها) را زدند. »
وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد. کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت:
« تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد. »
آن جوان گفت:
« قول میدهم که هیچوقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود. »
چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان میآید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت:
« کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ »
گفتم: « شهید شده است. »
گفت: « کجا؟ »
گفتم: « سوریه. »
گفت: « مگر میگذارند کسی برود؟ »
گفتم: « بله پاسدارها میروند. »
گفت: « مگر او پاسدار بود؟ »
گفتم: « بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. »
گفت: « سوریه بوده؟ »
گفتم: « بله »
و ناگهان ناخواسته گفتم:
« سوریه حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) دختر همان کسی که در کوچهها سیلی خورده. »
گریهاش گرفت و با کُندههای زانو افتاد روی زمین؛ خیرهخیره بهعکس شهید نگاه میکرد و گفت:
« کمیل من به قول خودم عمل کردهام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم. »
#شهید_کمیل_قربانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اگر چه نیستی و
همدمی به جز غم نیست
یقیناً از سر ما
لطف سایهات کم نیست
ببار حضرت باران
برس به داد کویر که جز تو
دادرسی در تمام عالم نیست
#الّلهُمَّـ_عَجِّللِوَلیِّڪَ_الفَرج_
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم