فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نماهنگ | مسیح بلوچستان
♦️ روایتی از زندگی سردار بااخلاص و فداکار شهید نورعلی شوشتری
🕊شادی روح بلندش صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⃟ ⃟•😌 به صورتی که تویی
کمتر آفریده خدا🍃
⃟ ⃟•🌹 تو را کشیده و
دست از قلم کشیده خدا😉
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم ✋
آلـــــــــوده ایم
حضرت باران ظهور کن
آقا تو را قسم
به شهیدان ظهور کن
همیشه دلم
برای شما تنگ می شود
پیـــــــــداترین
ستاره ی پنهان ظهور کن
امام خوب زمانم
هر کجا هستی
با هزاران عشق سلام
🌼السلام علیک یا بقیه الله
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
#اَللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️اول صبح نسیــمی که ز کویــت آمد
خواب چشمان مرا برد و بویت آمد
وسط شهر خرامان و صراحی در دست
این دل عاشق شوریده به سویت آمد
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
#صبحم_بنامتان_ارباب
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نام خداوند مردان جنگ
لقمه نان خشکی برداشتند
و جانشان را گذاشتند !
بی ادعای بی ادعا
این تمام سهـمشان بود
از سفره ی انقلاب
رزقکشهـادت
#صبحتون_شهدایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شھـــــیدانه
🔹اگر دو چیز را رعایت بکنی،
خدا #شهادت را نصیبت می کند.
یکی پر تلاش باش و دوم مخلص!
این دو تا را درست انجام بدی
خدا شهادت را هم نصیبت می کند.
#شهید_حسن_باقری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔥داستان سریالی "ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🌲 #داستان_سریالی_" ط" قسمت 1⃣2⃣ آه، چه واژههایی کنار هم قرا
قسمتهای ۲۱ تا ۲۵ داستان سراسر هیجان "ط"
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 6⃣2⃣
خواستم برم و به پاش بیوفتم كه ابوحمزه بازومو گرفت.
- قربان، من همون عثمانم، چرا اینكارو با من میكنید؟
همونطور كه دور میشد گفت:
■ بعداً معلوم میشه.
سریع برگشتم سمت ابوحمزه و دستشو محكم گرفتم:
- تو یه چیزی بگو! این چه كاریه با من میكنید؟
• انتظار داری با این همه غيبت هنوز بهت اعتماد بشه؟
- این اتفاق برای هركسی میتونست بیوفته، من تقصیری نداشتم، میدونی چی میگم؟
• یك سوال ازت بپرسم اگر تونستی قانعم كنی، وساطت می كنم وگرنه برات خیلی گرون تموم میشه.
- چه سوالی؟!
• چرا محموله رو منفجر نكردی؟
موندم چی باید بگم، اگر میگفتم دستگیرم كردن، میگفت از سنسور زانویی استفاده میكردی، اگر میگفتم ضامن مركزی رو وصل نكرده بودند، به ریشم میخنديد و باور نمیكرد، اگر هم میگفتم ترسیدم و نخواستم منفجر بشم كه كارم یكسره بود.
با این سوالش كیش و ماتم كرده بود، خنده زیركانه ای صورتش رو پر كرد، بی سیم رو جلوی دهنش رو گرفت و شاسی رو فشار داد...
• دو نفر از نیروهای بازداشتگاه سریع به محوطه قرارگاه اعزام بشن...
دست و پام یخ زده بود و قدرت حرف زدن نداشتم. با این روندی كه داشت جلو می رفت تقریباً میشد گفت همین اول كار باخته بودم و نه خودمو تونسته بودم نجات بدم و نه به مأموریتم حتی نزدیك بشم. از طرفی هم نمیتونستم قبول كنم كه به این راحتی و بیبرنامهگی همه چیز داره بهم میخوره. ترجیح دادم سكوت كنم تا ببينم چی پيش مياد.
دونفر رسیدند و از ابوحمزه كسب تكلیف كردند. بعدش از بازوهام گرفتن و منو هل دادن به سمت جنوب شرقی قرارگاه. همون جایی كه چند مدت پیش اونجا بین بازداشتیها حرف می زدم و سعی میكردم متقاعدشون كنم كه به سیستم وفادار بمونن و اشتباه خودشونو جبران كنن و اینجور حرفا...
اما حالا خودم...
زندان قرارگاه دو بخش داشت:
بخشی كه اسرای جبهه مقابل اونجا نگهداری میشد و معمولاً تا ده روز همشون كشته میشدند، البته بهتره بگم سلاخی می شدند و دست خودمم به اون خونها آلوده بود و بخش دوم، قسمتی كه مخصوص خودیهایی بود كه خطایی ازشون سر زده بود كه معمولاً بعد از چند مدت حبس آزاد میشدند.
منو بردند بخش زندانیهایی كه مخصوص دشمن بود. نمیدونستم چه اتفاقی قراره بيوفته. تو مأموریتم به هیچ عنوان حرفی از درگیری و اینجور چیزا نبود كه بخوام باهاشون درگیر بشم و كاری كنم. كاملاً گیج و سردرگم بودم.
منو هدایت كردند به بخش شكنجههای سخت و توی سلولی جا دادند و درو بستن.
نمیدونستم این بازیها یعنی چی؟ سابقه نداشت كسی رو بدون كمسیون و تفهیم اتهام بخوان زندانی كنن و شكنجه بدن. اتفاقات خیلی مرموز و عجیب به نظر میرسید.
من بودم و اتاق نمناك و تاریك و سكوتی وحشتناك...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم