🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 0⃣6⃣
✨ دعای رهبرم
راوی: سید حسن شکری
دی ماه ۱۳۹۳
چند هفته از حاج حسین بیخبر بودم. هر چند وقت یک بار از سوریه با من تماس میگرفت ولی مدتی بود از ایشان اطلاعی نداشتم. دلشوره عجیبی گرفته بودم. سحر یکی از روزهای بهمن ماه حدود ساعت ۳ صبح، صدای زنگ پیامک تلفن همراهم مرا بیدار کرد. پیام از طرف حاج حسین بود که نوشته بود:
« سلام. میای استخر؟ »
خیلی خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. چند سالی بود که بچه های قدیمی لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلى الله عليه وسلم روزهایی خاص در ساعات اولیه صبح حدود ساعت ۵ در استخر دوکوهه، صمیمانه دور هم جمع میشدند. ساعت ۴:۳۰ صبح با ماشینم جلوی خانه حاج حسین بودم و او مثل همیشه ساک به دست و آماده منتظر من بود. بعد از مصافحه ای درست و حسابی، داخل ماشین نشستیم. خیلی خسته به نظر میرسید ولی تبسم خاصی بر لبانش نقش بسته بود. گفتم:
« چه شده حاج حسین خوشحال و سرحالی. »
نگاهی به من کرد و گفت:
« چرا نباشم؟ »
و شروع کرد به تعریف کردن. گفت:
« دیروز عصر به تهران رسیدم در پایان، مأموریتم در سوریه قرار بود همراه حاج قاسم سلیمانی به محضر حضرت آقا برسیم تا گزارشی از آخرین وضعیت سوریه خدمت ایشان ارائه کنم. گزارشی مفصل از آخرین وضعیت سوریه، همراه گلایه از نابهسامانیهای آنجا، آماده کرده بودم. ساعاتی بعد به اتفاق حاج قاسم به محضر حضرت آقا مشرف شدم. قلبم به شدت میتپید. دست آقا را بوسیدم و کنار ایشان نشستم. هنوز جلسه شروع نشده بود حضرت آقا نگاه محبت آمیزی به من کردند و گفتند که:
آقای همدانی ما خیلی نگران شما بودیم و در این سه سالی که شما در سوریه بودید بنده هر شب برای سلامتی شما دعا میکردم.
تنم لرزید و شعف خاصی در من به وجود آمد. به زور جلوی سرازیر شدن اشکم را گرفتم. آقای سید حسن باور کنید بعد از شنیدن آن جملهٔ حضرت آقا همه خستگی سه ساله من برطرف شد. دیگر نتوانستم گزارش کامل ارائه کنم؛ یعنی نتوانستم گلایه هایم را بگویم. »
حاج حسین حال دیگری داشت. گریه میکرد و حرف میزد. حال عجیبی داشت. نفهمیدم چطور نیم ساعت طی شد و ما به استخر دوکوهه رسیدیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟣 مادر همیشه دعایش گیراست؛
🟢 چشم امیدِ ما این روزها، به دعاهای مادرانه توست برای فرزند غریب و غایبت...
امام زمانم میلاد مادرتان مبااااارک😍💝
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💚🌸❤️🦋🌼💛
هر بانويي كه بانوي محشر نميشود
هركس براي شيعه كه مادر نميشود..
#السلام_علیــــــڪ_یافاطمة_الزهرا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 ای کاش عطرِ یاس و نرگس درهم آمیزد!
✨ در روشنترین شامگاه زمین، وقتی که خداوند، روشنترین تقدیر را برای اهل زمین رقم میزند، بانوی آبها و آینهها، پا بر چشم زمین میگذارد.
مریمها در آستانه عصمتش میشکفند و رازقیها در بارش مهربانیاش سیراب میشوند.
🗓 صفحات تقویم رحمت، یکبهیک به یمن وجود اولاد فاطمه، رقم میخورد تا روزی که دامنههای انتظار زمین غرق در شکوفه شوند، نرگسها در بارانی از اشک و لبخند بشکفند…
🌸 ای کاش عطرِ یاس و نرگس در میلاد مبارک محبوبهٔ خدا، فاطمه سلام الله علیها درهم آمیزد و فصل غربت زمین به آخر برسد! ای کاش او بیاید!
📖 #دلنوشته_مهدوی ؛ ویژه ولادت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲ دی ماه سالروز شهادت مدافع حرم « #محمدرضا_علیخانی » گرامی باد.
#صلوات
❁اللَّهمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌بسمـ رب الشـهدا......🕊🌸
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #سـردارپاسـدارشهیـدمحـمدرضـاعلیخانی🌺🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۳/۰۳
محل تولد: خوزستان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۰۲
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۵فرزند
محل مزارشهید: زادگاهشهید
#فـرازےازوصیتنامهےشهید👇🌹
✍...من از هر کس که به ولایت امام خامنهای (مد ظله العالی) بدبین باشد، برای همیشه دلگیر و ناراحت هستم.
در سال شصت و یک هجری حضرت عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)دست و چشمانم را از دست بدهم.
#سالروزشهادت....🕊🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•••|🥀•••
#سـردارپاسـدارشهـیدمحـمدرضاعلیخـانی
[فرزندشهید🌹]
✍...پدرم متولد 3/3/1344، خوزستان ، باغملک روستای طلاور است.
بسیار بسیارشوخ طبع بود. در مسائلی همچون رهبری بسیار قاطع بود. یک انسان ساده پوش وساده زیست، بسیارمهربان و دلسوز،والبته وابسته به جنگ و شهادت به نحوی که زمانی که خبر شهدای غواص دست بسته راشنید تا چندوقت اصلا اوضاع روحی مناسبی نداشت. یا به قول خود شهید که میگفت : این روزها حالم مثل روزی است که خبر پایان جنگ را شنیدم.
علاوه بر برآوردن نیازهای خانواده از نظر مادی نیازهای روحی ما را هم برطرف میکرد به قول پدرم که همیشه میگفت: من تو این 35 سال خدمتم این قدر سرباز و رسمی و...باهاشون سروکار داشتم که نگفته میدانم شما گره مشکلاتتان کجاست. ریز ودرشت کارهای خانه را هم خودشان انجام میدادند.
به گفته فرماندهان، پدرم به نحوی پیشرفت در جنگ را چندین ماه جلو انداخت و این امر به دلیل ابداع چند روش جدید در استفاده از ادوات نظامی در شرایط حساس بود.
برای رفتن آنچنان اشتیاق داشتند، که بعد از رفتن ورسیدن به مقصد،خانواده ی خود رامطلع کرد تا مبادا عواطف پدرانه مانع از رفتنش شود.
در دوران حضور مستشاریش در سوریه فقط به آموزش نیروهای سوری اکتفا نمیکردند بلکه حضور مستقیم و مداوم ایشان در خط مقدم مبارزه با تروریست های فاسد آنچنان بود که اکثر همرزمانشان بیان می کنند که مهم ترین دلیل حضور پدرم در سوریه رسیدن به درجه رفیع شهادت بود و آن هم شهادتی که در راه دفاع از حرم ناموس مولایش حسین(ع) باشد.
به دلیل حضور مستمر درمحورعملیاتی و اموزش نیروها، قادر به تماس مداوم نبودن و هفته ای یک بار تماس داشتند که درآخرین تماس از همه ی ما خواست که هر کدام به نوبت صحبت کنیم و ایشان هم فقط گوش دادند. و گفت: میخواهم فقط صدایتان را بشنوم. و وقتی که از پدرم سوال کردیم کی برمیگردی خانه،گفت: من هشتم میآیم روستا(طلاور) دقیق همان شد.هشتم روزی بود که پیکرشهیدعلیخانی برگشت به روستا برای خاکسپاری.
همیشه حسرت جاماندن از رفقای شهیدش را در دل داشت. به نحوی که بعضی از همرزمان قدیمی شان میگفتند: ما در تعجب هستیم که محمدرضا تمام جنگ را حضور داشت آن هم در مناطق عملیاتی چطور شهید نشده است. و محمدرضا باید شهید میشد. روزی که دوستانش متوجه رفتن پدرم به سوریه شدند همگی میگفتند برنمیگردد.
سرانجام پس از حضور مستمر در جبهه های نبرد حق علیه باطل در شرایطی که ماموریت نظامی ایشان در سوریه به پایان رسیده بود و مقدمات بازگشت به ایران را فراهم کرده بود. مطلع شدند که تعدادی ازنیروهای خودی در استان حلب و شهر خانطومان در شرایط بسیار سخت و دشواری قرار گرفته اند به گونه ای که بیش از 200 نفر از این مجاهدان در محاصرۀ شدید دشمن قرار گرفتند.به خواست خودبه خانطومان اعزام شدند..
شرایط به گونه ای فراهم شد که محاصره شکسته شود و نیروهای خودی از محاصره دشمن آزاد شدند.پدرم و دیگر همرزمانش آنقدر برای نجات همرزمانشان جلو رفته بودند و بهطور مداوم با آتش قبضه 107 مواضع دشمن را مورد هدف قرار داده بودند که نیروهای دشمن موقعیت آنان را شناسایی کرده و در نهایت با پرتاب موشک(کورنت)، پدرم و همرزمانش مورد اصابت قرار گرفتند که در پی آن پدرم در اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
|💔|
#سردارپاسـدارشهـیدمحمدرضاعلیخانی
•••🥀وصیت شهید:«در سال شصت و یک هجری حضرت عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب (س) دو دست و چشمانش را از دست داد، اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)دست و چشمانم را از دست بدهم.»
••💔وقتی همرزمان شهید علیخانی به بالینش رسیدند دیدند که شهید علیخانی، دستش از بدنش جدا وچشمانش را نیز فدای حرم بی بی زینب(س)کرده است.
#سالروز_شهادت..🕊🌸
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
⭐️ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مداحان اهلبیت علیهمالسلام. ۱۴۰۳/۱۰/۲
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبری که از هیچکس جز خدا نمیترسید!
بمناسبت سالروز تولد بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، #امام_خمینی(ره)
#فرزند_ایران
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ روایت مادری که دو فرزندش را در مسیر مقاومت در راه خدا تقدیم کرد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#اختصاصی
🖌نقاشی دیجیتال شهدای جستجوگر نور
🕊شهید سعید شاهدی
🕊شهید محمود غلامی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤ رهبر انقلاب: در داخل خانه، به زن مثل گل باید نگاه کرد.
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پیوسته #آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جانبهسر شود...
اولین بار که یاد گرفتیم آرزو کنیم،
اولین بار که رؤیاساختن را شروع کردیم،
خوابوبیدار بودیم!
مادر کنار گوشمان زمزمه میکرد. ما کمکم به خواب میرفتیم و آرزوها اندازهٔ زمزمههایش بیدار میشدند و قد میکشیدند.
همهٔ خوبیهای جهان در واژههای آهنگین او خلاصه میشد. در ظرف کوچک آرزوی ما میریخت و وسعتش میداد.
به همین سادگی و پیچیدگی! سهل و ممتنع! :)
امروز روز اوست؛
روز سرچشمهٔ آرزو!
او که قبل از همهٔ ماجراها ایستاده بود و کنار قنداق پسرکش آرزو میساخت...
او که با حسناش بازی میکرد و برای او میخواند:
أَشْبِهْ أَبَاكَ يَا حَسَنُ
وَ اِخْلَعْ عَنِ اَلْحَقِّ اَلرَّسَنَ
وَ اُعْبُدْ إِلَهاً ذَا مِنَنٍ
وَ لاَ تُوَالِ ذَا اَلْإِحَنِ
حسن جان! مانند پدرت باش
و ریسمان را از گردن حق، آزاد کن
خدای احسانکننده را پرستش کن
و با کینهورزان دوستی نکن
این میلادِ عزیز،
عیدتان
[و اگر شما هم آرزوسازید] روزتان
مبارک! :) 🌿
_بحار الانوار، جلد ۴۳، صفحهی ۲۸۶
#بهیادمادریکهندارمش...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آمدم دنیا برای خدمت صاحب زمان
تا کنم جان را فدای این امام مهربان
چشم سکان سما و جمله ی کروبیان
بر ره تشریف فرمایی سلطان جهان
اللهم عجل لولیک الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤بر من لباس نوکریام را کفن کنید
🖤نوکر،بهشت هم برود،باز نوکر است
#یا_حسین
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون ؛
او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم..
شهید ابوالفضل راه چمنی🌷
شهید سعید خواجه صالحانی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍فرازی از وصیتنامه
🟠شهید مدافعحرم جانمحمد علیپور
این کافران نبودند که خیمه امام حسین علیهالسلام را به آتش کشیدند؛ بلکه دیندارانی بودند که از دین، به غیرِ نام هیچ نفهمیده بودند. بارالها! مرا از آنانی قرار دِه تا دینداریام بر پایه معرفت استوار باشد و با بصیرت در فتنههای روزگار که مَرد و نامرد از هم جدا میشوند، در صف حسین دورانم جان ببازم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسینهمدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسینهمدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگین
قسمتهای ۵۶ تا ۶۰ کتاب زیبای ساعت ۱۶ به وقت حلب
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 1⃣6⃣
✨ سایه پدر
راوی: زهرا همدانی
آبان ماه ۱۳۹۳
اربعین سال ۱۳۹۳ دو روزی بود که مسیر نجف به کربلا را همراه خانواده و پدر در راه بودیم. بابا حسینم غیر از اینکه مواظب ما بود، مسئولیت رفت وآمد چند خانمی را که به تنهایی آمده بودند بر عهده گرفته بود. یک روز در عمود ۵۶۴ نجف کربلا با همه قرار گذاشت غروب آنجا جمع شوند. حدود ساعت ۶ عصر، هنوز تعدادی از خانم ها نرسیده بودند. او چند بار ما را کنار عمود تنها گذاشت و چندین عمود به عقب برگشت و تعدادی از خانمها را پیدا کرد و با خود آورد. یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همه آنها را داخل تکیه ها و چادرها جا داد اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. هوا تاریک شده بود. کنار جاده حصیر کهنه ای افتاده بود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیک تر میشدیم هوا سردتر میشد ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را می شنیدم ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم و عجیب تر از آن اینکه احساس خیسی هم نمیکردم. گاهی دستی به سویم می آمد و روسری کنار رفته ام را به سوی صورتم میکشید یا پتوی رویم را جا به جا می کرد. با اذان صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است. تازه فهمیدیم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدیم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم و از خدا خواستیم که هیچ وقت سایه پدر را از سر ما کوتاه نکند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 2⃣6⃣
✨ بهترین راهپیمایی دنیا
راوی: فاطمه همدانی
۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۳
همان سالهایی که من به مدرسه میرفتم مادرم هم در دانشگاه قبول شد و قرار شد سه شنبه ها به دانشگاه برود. پدر بزرگ به من گفت:
« روزهایی که مادر به دانشگاه میرود من دنبالت میآیم و تو را به خانه خودمان میبرم. »
پدربزرگ چندین ماه اکثر سه شنبه ها دنبال من می آمد و من را به خانه خودشان میبرد. در راه با هم حرف میزدیم و به من خیلی خوش میگذشت.
راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۳ را خوب به یاد دارم. شب قبل از راهپیمایی در خانه پدر بزرگ بودیم. آخر شب مادرم گفت:
« دیگر باید برویم منزل خودمان. »
ولی من با اصرار از مادر خواهش کردم شب در خانه پدر بزرگ بمانم تا بتوانم روز بعد با او به راهپیمایی ۲۲ بهمن بروم. مادر قبول کرد. صبح، بعد از خوردن صبحانه همراه پدر بزرگ و مادربزرگ به راهپیمایی رفتیم. باران می آمد. خبرنگاری آمد و با پدربزرگ مصاحبه کرد. از ما عکس هم گرفتند. آن روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. آن روز بهترین راهپیمایی دنیا بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #ساعت۱۶بهوقتحلب
🌹روایتهایی از اسناد جنگهای نامتقارن سردار شهید #حسین_همدانی
قسمت 3⃣6⃣
✨ برگه سفید با امضا
راوی: احمد میرزاخانی
بهار ۱۳۹۴
مدتی بود برای یکی از بچه های همدان مشکلی پیش آمده بود و به جد پیگیر ملاقات با حاج حسین بود. میدانست من با حاجی رفت و آمد دارم. برای همین مرتب با من تماس میگرفت و التماس دعا داشت. بالاخره با حاج حسین تماس گرفتم و موضوع را بیان کردم. حاج حسین گفت:
« بگویید بیاید ببینم چه کاری دارد؟ »
آن بنده خدا یک روز از همدان به تهران آمد و من او را بردم قرارگاه امام حسین، به دفتر حاجی. تنها رفت نزد حاجی و بعد از مدتی با لب خندان بیرون آمد. بعد از رفتن او رفتم داخل اتاق حاجی. گفتم:
« حاج حسین، چه کار داشت؟ »
حاجی با لبخند گفت:
« هیچی یک امضا میخواست. اصلاً آقای میرزاخانی من چند تا برگهی سفید با امضا به شما میدهم هر کس که فکر میکند با امضای من مشکلش حل میشود شما برگه را پر کن و بده به او. من که کاری از دستم برنمیآید. شاید امضای من کاری بکند. »
این جمله را گفت و خندید. بعد گفت:
« آقای میرزاخانی بگذار برایت یک خاطره جالب نقل کنم. چند وقت پیش آقای عزیزی، دفتردارم را میگویم به من گفت: یک بنده خدایی چند بار تماس گرفته و میخواهد چند دقیقه شما را ملاقات کند. گفتم: خب، بگو بیاید. بعد از چند روز آقایی آمد و کارت ملی خودش را گذاشت روی میزم و گفت: حاج آقا اسم من حسین همدانی است گفتم خوب مبارک است. گفت: حاج آقا آمده ام از شما معذرت خواهی کنم و شروع کرد به تعریف کردن یک ماجرای جالب گفت: چند وقت بود دخترم که دانشجوست میخواست از شهرستان به تهران انتقالی بگیرد. ولی با درخواست انتقالیاش موافقت نمیشد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم