eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ۱۲ یک هفته ، قبل از اعزام عباس دانشگر به سوریه بود که خدمت سردار اباذری رفتم و به ایشان عرض کردم که عباس لیاقت فرماندهی رو دارد و با اجازه شما ما عباس را به عنوان یکی از فرماندهان یکی از تیپ ها اعلام کنیم ... به محض تمام شدن عرض بنده سردار با جدیت کامل و با تمام وجود این موضوع رو پذیرفتند و در ادامه گفتند: که اتفاقا خودم هم به این فکر بودم که عباس رو بعد برگشت از سوریه به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنم اما چون شما اسرار می کنین که الان انجام بشه...و به ما اجازه دادند که عباس رو به عنوان یکی از فرماندهان معرفی کنیم... من رفتم خدمت برادرای عزیزمان در گردان کمیل دانشگاه افسری امام حسین علیه السلام برای انتقال این خبر به دوستان. اون روزی که ما عباس رو به عنوان فرمانده گردان کمیل یکی از تیپ های دانشگاه معرفی کردیم در همان زمانی که ما عباس رو به عنوان فرمانده معرفی کردیم یک رزمایش سنگین و بزرگی داشتیم که تمام تیپ های ما درگیر این رزمایش بودند عباس یک هفته فرماندهی بیشتر نکرد ولی در اولین روز فرماندهی خود با این سن کم چنان شهامت و تدبیری را اتخاذ کرد که برای اولین بار تمام تیپ های مستقر در اون عملیات مجبور شدن موضع هایشون رو ترک کنن عباس در کنار تقوا و ایمان خالص و اعتقاد خالص خودش یک مجاهد فی سبیل الله هم بود . 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🌼🍃🌼💢🍁 🍁🍃🌼💢🍁 🍁🌼💢🍁 🍁💢🍁 🍁🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ۱۷ اسفند 93 بود سردار اباذری برا سخنرانی به یادواره ۴۰شهید روستا پسیخان شهرستان رشت می خواست بیاد بعد از اذان بود که عباس به گوشیم زنگ زد و گفتش ما رسیدیم ورودی شهر بیا دنبالمون من ماشین روشن کردم و رفتم دنبالشون وقتی که عباس منو دید گفت: چرا لباسات خاکی هست گفتم ولش کن بعدا بهت میگم بعد یادواره منو کشوند کنار و گفت:حالا بهم بگو قضییه خاکی بودن لباسات چیه؟! گفتم: من و چند تا از بچه های گروه جهادی مشغول ساخت یه خونه تو یکی از روستا ها برای ی فرد بی بضاعت هستیم که هیچ درآمدی نداره وقتی این و گفتم چشماش پر از اشک شد و گفت: میشه منم تو این کار با شما شریک باشم گفتم: حتما بعد خودش مبلغ ۵۰۰ هزار تومان برا خرید مصالح به من داد و گفت:خواهشا به کسی نگو ولی الان که پیش ما نیست لازم میدونم این و بگم تا خیلی ها بزرگی و کرامت عباس و بدونن ‌روزهای آخر بود دیگه عباس، عباس قدیم نبود حال و هوای سوریه رفتن عباس رو عوض کرده بود چند ماهی می گذشت که درجه اش اومده بود بهش گفتم:عباس چرا نمیری کارهای درجتو پیگیری کنی با لبخند گفت: درجه ارزونیه خودتون من که دارم میرم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🌼🍃🌼💢🍁 🍁🍃🌼💢🍁 🍁🌼💢🍁 🍁💢🍁 🍁🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم