eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍃🍃🍁🌼🌼🌼🌼🌼🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁💢💢💢💢💢💢💢💢🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ۲۵ در امامزاده علی ‌اشرف(سلام الله علیه) بودم بعد از زیارت عاشورا یک نفر با من روبوسی و احوالپرسی کرد گفتم ببخشید شما را نمی‌شناسم. گفت: من صوفی‌آبادی هستم عشق و علاقه به عباس شما من را بی‌تاب کرده است . مشکلی در زندگی داشتم که سر قبر عباس آقا گفتم: خدايا این گره از زندگیم باز بشه و همین‌طور هم شد. گاهی برای تجدید عهد سر قبر همه شهدا و عباس آقا می‌آیم و با او حرف می‌زنم امیدوارم عباس دستم را در اين دنیا بگیره و فراموشش نشه و در آخرت شفاعت او شامل حالم بشه.. من یکی از دوستان صمیمی عباس بودم وقتی به دانشگاه امام حسین (علیه السلام) رفت با هم تلفنی گپ ‌وگفت می‌کردیم و از حال همدیگر خبردار بودیم عباس با آن لبخند و چهره دلنشین خود چنان مرا شیفته خود کرده بود که باید هر روز او را می‌دیدم و با او صحبت می‌کردم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم گویا یک آب سردی به سرم ریخته شد و لحظاتی به شدت ناراحت شدم قطرات اشکی مهمان چشم‌هایم شد آن خاطرات دلنشین و چهره انقلابی و ارزشی او در ذهنم می‌گذشت دو سه روز اوّل هر کاری می‌کردم به خودم دلداری بدم که عباس را کمتر یاد کنم نشد هر لحظه احساس می‌کردم عباس جلوی من ایستاده همان لبخندهای او را می‌بینم. بعد از یک هفته او را در عالم رؤیا دیدم گفتم آنجا چه خبر؟؟ گفت اینجا فرشتگان به من احترام می‌کنند و جای تو خالی ست.!! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🌼🍃🌼💢🍁 🍁🍃🌼💢🍁 🍁🌼💢🍁 🍁💢🍁 🍁🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀 🌾🍀🌾💐💐💐🌾🍀🌾 🍀🌾 💐💐 🌾🍀 🌾🍀 💐 🍀🌾 🍀🌾💐 🌾🍀💐💐 🍀🌾💐💐💐 🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀 🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀 قسمت 4⃣2⃣ همه بی قرار بودند مادر شهید و همسر حاجی و خواهرانش وارد اتاق شدند ، اولین دیدار بعد از اخرین وداع بود ، گریه امان همه را بریده ؛ حاج رضا در تابوت چوبی در میان پارچه ای سبز و با پیشانی بند مدافع حرم آرام گرفته بود . بعد از دیدار مجدد تابوت را به حسینیه می آورند تا این بار همه وداع کنند دوباره خواهران خود را به تابوت رساندند و نوحه میخواندند ، اما خبری از مادر حاج رضا نبود ، سریع خودم را به مادر حاجی رساندم گوشه ی حسینیه برای خودش گریه میکرد ، گفتم مادر پاشو بریم بالا سر حاج رضا یبار دیگه خداحافظی کن ، نگاهی کرد با چشمانی اشک آلود از آمدن امتناع کرد دوباره اصرار کردم گفت : پسرم نمی آیم رضا جانم خجالت میکشد ، او تا به امروز یکبار هم نزد من پاهایش را دراز نکرده میدانم الان خجالت می کشد که نمیتواند پاهایش راجمع کند . 🍀🌾🍀🌾💐💐🌾🍀 🌾🍀🌾💐💐🌾🍀 🍀🌾💐💐🌾🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 ۲بار درجه تشویقی برایش آمده بود و وی درجواب گفت : «اگر برای کل بچه‌های لشکر تشویقی داده‌اید آن را قبول می‌کنم اگرنه آن را نمی‌خواهم» و تشویقی خود را بازگرداند . مسئولیت پذیر بود اما همیشه از مسئول شدن گریزان بود . همسنگرانش می گفتند : در عالمی غیر از دنیا سیر می کرد .حضور ورفتارش ، نَقل نامه ی لهوف را در ذهن زنده می کرد و صفات اصحاب‌سیدالشهدا را ؛ علیرغم توانِ فرماندهی همیشه می گفت : می خواهم رزمنده باشم ؛ آخرین کلام او نگرانیش را از پشت جبهه نشان می دهد : مرکزچه خبر؟! محمود در دانشکده فردی بسیار فعال و باهوش و این ویژگی‌اش زبانزد همه استادان بود . طوری که در دوره‌های آموزشی برخی از اساتید می‌گفتند : چون شما سر کلاس هستید ما تدریس نمی‌کنیم و شما باید برای دانشجویان تدریس کنید .! وقتی در مأموریت‌ها می‌رفتیم ، با دیدن کوه‌ها و رودها شروع به حمد خدا می‌کرد و از خداوند برای این همه نعمتی که به ما داده است شکر می‌کرد . من به حال و ذکر وی همیشه غبطه می‌خوردم چون حالی خدایی داشت . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve ⁦ شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ همچون کبوتری در حرم امام رضا ( علیه السلام) آشیان می گرفت . وقتی به مشهد می رسید می گفت : اینجا که هستم مثل این که در آسمان سیر می کنم .اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند؛ جان به قربان تو شاها که حج فقرایی .. اما این بار از پشت گوشی این شعر را خواند ولی مشهدنرفته بود و پدر به خیال خودش که اودر مشهد است به اوالتماس دعا داشت . پس از باز گشت از سفر خبر پیچید فرهاد به مکه مشرف شده بود . پدر از این کار فرهاد بسیار در تعجب بود و فرهاد که اکنون نام عبدالمهدی رابر خود نهاده بود گفت می ترسیدم پدرم در سختی و فشار بیفتد و بخواهد طبق رسم بقیه مردم گوسفندی قربانی کند و مهمانی مفصلی بگیرد . یک سری با عبدالمهدی رفته بودیم میدون تیر ؛ صبح تا عصر طول کشید . باد خیلی شدیدی می اومد ؛ با اسلحه دوشکاتیراندازی می کردیم ؛ عبدالمهدی مسول دوشکت بود . باحالت درازکش داشت تیراندازی می کرد . بهش گفتم بابا بلندشو یه پتو بنداز زیر خودت سرما میخوری !! جواب داد : هرکی بخواد برا این مملکت یه کاری بکنه باید باعشق انجام بده . /در مسلخ عشق جز نکورانکشند/ /روبه صفتان زشت خورا نکشند/ /گرعاشق صادقی زمردن مهراس/ /مداربودهرآنکه اورا نکشند/ ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 یه میکسر کوچیک داشت که با خودش می برد تهران محل کارش باهاش معجون درست می کرد همونکه توش مغز پسته و شیر و موز و اینا داره ،این جزو برنامش بود برای ما ؛ هروقت که از تهران میومد درست می کرد به هرکدوممون یه لیوان می داد می گفت : بخورید خیلی مفیده؛ اهل شکم پروری نبود اما می گفت : کارمون سخته باید قوی باشیم تا جسممون کم نیاره برای انجام وظیفه همیشه هم چیزای ناب که دوستاش براش از استانهای مختلف میاوردن مثل مویز و خرما و ... رو برای ما هم کنار می ذاشت ؛ دوستانش وقتی داداش یوسف شهید شد اومدن پیش ما و گفتن : تو محل کار تهران تو اتاقمون ی یخچال داشتیم . آقا یوسف همیشه واسه خودش و ما اونو پر خوردنی می کرد از غذا و تنقلات ماهم می رفتیم سر وقتش و دلی از عزا درمیاوردیم . یبار اتفاقی ی برگه ای رو تو اتاقش دیدم که مشکلات بعضی از دوستاشو روش نوشته بود ؛ مثلا یکی از دوستانش از نعمت داشتن فرزند محروم بود و شهید تو اون برگه نوشته بود دعا برای فرزند دارشدن فلانی . برای بعضیها که خونه نداشتن دعا میکرد ؛ یا برای کسائیکه موقعیت ازدواج نداشتن دعا می کرد ؛ حدیث داریم از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله که ( المومن کیس الفطن الحذر) یعنی انسان مومن عاقل و چیز فهم و محتاط است . راه جلب محبت خدا رو میشناسه دعا کردن هم برای خودش روش داره یعنی برای دیگران دعا کن بعد برس به خودت ،حتی اگه به تو بدی کردن .اونوقت توجه خدارو بیشتر رو خودت احساس می کنی . توی پیاده روی ها بیسیم رو می گرفت و وقتی که نیازی به ارتباطات رادیویی نبود دستشو روی شاسی نگه می داشت و می گفت : آقا خط دیگه اشغاله و خطو به کسی نمیدم و شروع می کرد به مداحی والبته بچه ها همراهی می کردن و اکثرا می گفتن یوسف بمب روحیه بود بین ما ؛ یوسف بعضی مواقع روزی یک ساعت برای ما روضه حضرت زهرا علیها السلام می خوند و همین شد که بچه ها این اواخر به شهید می گفتن : یوسف زهرا . شهید یوسف همیشه می گفت : توی مراسم امام حسین (علیه السلام) گریه کن .حتی شده حالت گریه داشته باش اگر بعضیها خودشان را در روضه می زنند ، کارشان درست است ریا نیست ، حتی اگر ریا باشد ،اشکالی ندارد باید بعضی مواقع اعمال خوب را در جمع هم انجام داد تا کار پسندیده ، مورد دید همه باشد و باعث جذب به این کارها شود،برای سیدالشّهدا هر کاری بکنی ثواب دارد اشکهایی که برای آن بزرگوار ریخته شود خریدارش خود امام حسین (علیه السلام) است . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 در اولین مامویتش بعد از ازدواج ابتدا به بانه رفت . تازه دو هفته بود که نامزد شده بودیم ، به بانه رفت . یک ماه و نیم در بانه بود . آن موقع تلفن هم که نبود ؛ خیلی سخت گذشت . با پدر شوهر و مادر شوهرم باهم بودیم . تا او برود و برگردد من پیش مادر شوهرم می‌ماندم . هفت سال باهم زندگی کردیم . به‌طوری‌که وقتی داشتیم مستقل می‌شدیم ، مادر شوهرم سه ماه مریض شد ؛ با اینکه هنوز در یک حیاط بودیم ! یادش بخیر در همین موقع ها بود این عکس را ازش گرفتم به دلم برات شده بود که رفتنی است ولی خودش می گفت : لایقش نیستم ولی نمی دانم می دانست که دروغ می گوید یانه آخر وقتی برایش گفتم ان شاء الله شهید می شوی گفت : ما لیاقت شهید شدن را نداریم اگر لایق بودیم الان حسرت دوستان رفته را نمی خوردیم . ولی بعد یه سال خداوند نشان داد که لیاقت شهادت را دارد وگلی که خود پرورش داده بود از باغ خودش چید وما باید حسرت لیاقت اورا بکشیم که چرا ما لیاقت شهادت را نداشتیم . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 آن روز در هیئت متوسلین ائمه (علیهم السلام) مرندیان مقیم تبریز شهید حاج عباس دعای توسل را باشور وحال خواندن و وسط مداحی از شفا یافتن خود و کرامت ائمه گفتن ، از توسل همراهان معلولش که با خود به مشهد برده بود به کریم اهل بیت امام رضا (علیه السلام) می گفت : و از شفای معجزه آسایش واز اینکه پزشکان از توضیح تفاوت عکس های قبل و بعد مشهد رفتنش عاجز بودند .و خودش عشقش به شهادت و شور و حال دعای توسل خواندنش و..... همه توضیحی به این تغییر تقدیر بود .حاج عباس عبدالهی و تمام شهدا و صالحین و بندگان خوب خدا عاقبت بخیر شدنشان نبود مگر با توسل به ائمه اطهارعلیهم السلام . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 وقتی کودک بودیم همیشه یکی از دوستان دوره کودکی برامون خیلی عزیزبود و خاطرات زیادی ازش داریم. من با محمد (آژند) جنگ بازی و جبهه بازی می کردیم. جالبه همیشه محمد نقش شهید رو بازی می کرد و من و باقی بچه ها می اومدیم بالا سرش مثلا براش عزاداری می کردیم. امروز من بالای سرش بودم ، میدونید بالای سرش، 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 توی اداره، هر سال چند روز قبل از محرم با چند تا از همکار ها که دست اندرکار و بانی مراسم های مذهبی اداره بودند دور هم جمع می شدیم و برای دهه ی اول محرم برنامه ریزی می کردیم. همکارانی که مداح بودند رو توی روزهای دهه می چیدیم و هر روز یا هر چند روز مخصوص یکی از مادحین بود. همه میدونستیم که آقا محمد به حضرت رقیه خیلی ارادت داره برای همین، با اینکه خیلی ها بودند که برای مداحی روز سوم محرم که روز منتسب به بی بی رقیه سلام الله علیها بود سر و دست می شکوندند اما همیشه مداحی اون روز مخصوص محمد آقا بود. همه می دونستن که روضه ی اون روز فقط کار محمده ... 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 دو سه سالی میشد که محمد دوندگی میکرد تا موافقت سازمان محل کارش برای اعزام به سوریه را جلب کند اما موفق نشده بود، پس ترجیح داد تا واحد خدمتش را عوض کند شاید بتواند از مسیر دیگری رضایت سازمان را به دست آورد. این اواخر، شاید کمتر از یک سالی میشد که محمد موفق شده بود محل کارش را عوض کند. مسیر خانه تا اداره بسیار طولانی بود؛ از شهریار تا شمال شهر تهران ... بخشی از مسیر در محدوده طرح ترافیک بود، برای همین استفاده از وسیله نقلیه شخصی منطقی به نظر نمی رسید و محمد با سرویس اداره به محل کار می رفت. چون سرویس اداره باید مسیر زیادی را طی می کرد، قبل از اذان صبح راه می افتاد. محمد هم ابتدای مسیر بود و باید قبل از اذان صبح حرکت می کرد و تا به محل کار برسند نماز قضا می شد. همکاران محمد بعد از اذان صبح سوار می شدند و برای خواندن نماز فرصت داشتند. اما محمد هر روز برای اینکه نماز صبحش را در جایی بین مسیر بخواند با راننده بحث و گرفتاری داشت ... راننده را با هر مکافات و ترفندی که شده بود مجبور می کرد که نگه دارد؛ روزنامه ای کنار خیابان پهن می کرد و نمازش را می خواند اما بعد از آن، باید تا مقصد به غرولندهای راننده گوش می کرد و اعصاب هر دوی شان به هم می ریخت ... چند روزی گذشت تا بالاخره محمد توانست راننده را متقاعد کند که همیشه موقع نماز صبح جایی بین مسیر نگه دارد تا نمازش را بخواند و دوباره به راهشان ادامه دهند ... مدتی که از این جریان گذشت نماز خواندن محمد روی راننده که برای نگه نداشتن ماشین برای خودش توجیه داشت تاثیر گذاشت و بعد از آن، راننده هم با محمد در اقامه ی نماز صبح همراه شد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۱ بزرگترین و مهمترین موضوع در رابطه و دوستی من و محمد بر میگرده به همون دزفول و بازی های کودکیمون. جالبه که در طول سال هایی که ما در همدان و خانواده آژند در دزفول بودند من همیشه پیگیر محمد بودم و هر وقت دوست یا همکلاسی ای از پایگاه هوایی دزفول میومد حتما اول سراغ خانواده آژند و خصوصا محمد رو میگرفتم. حتی الان دوستانی دارم که به واسطه آشنایی با محمد در وحدتی با اونها دوست موندم. خلاصه بازی های کودکی ما که البته در فضای شروع جنگ بود و از نظر جغرافیایی خیلی نزدیک به میدان جنگ بود باعث شده بود که تفنگ بازی و بازی های هیجانی که طعم جنگ داشت جزو بازی های روزانه ما بشه. نقطه عطف این بازی ها شهید شدن و تیر خوردن و محافظت از دوستان در فضای جنگی بود که در عالم کودکی برای خودمون درست می کردیم و رقابت اصلی بینمون شهید شدن بود. من مطمئنم که محمد عزیز با جرقه هایی که در همون روزهای کودکی در درونش ایجاد شده بود طعم واقعی و شیرین شهادت رو در دلش نگه داشته بود و در طول سال ها سعی در تقویتش کرده بود. حالا چطور به این نتیجه رسیدم؟ این چند سال اخیر خیلی فرصت نشد که من و محمد همدیگه رو ببینیم و دورادور با هم در تماس بودیم. وقتی بعد از سال ها دوری، محمد رو کنار تابوت شهید مصطفی صدرزاده دیدم تازه متوجه شدم که همبازی و دوست دوران کودکیم حالا دلاوری شده و داره آماده میشه برای پریدن. 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۲ امسال وقتی ویزای عراق رو گرفتم و برای اربعین عازم عتبات شدم اولین کسی که خبر کردم محمد بود. جالبه که بعد از بارها رفتنم به کربلا، این بار به دلیل تماس های مکرر با محمد همش احساس می کردم محمد هم همراهم هست. در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام، چنان اشک من و محمد در اومد و چنان از پشت تلفن با باب الحوائج نجوا می کرد که من از گریه می لرزیدم و همراهان مدام پیگیر بودند که تو با چه کسی در تماسی که در هر حرمی اون بیشتر از تو زیارت میکنه؟!.. از همون تماس اول حالت خدایی و روح بلند محمد باعث شد تا هر دفعه بیشتر به بی قراریش برای شهادت پی ببرم . خیلی جدی و مصمم در مورد دفاع از مقدسات صحبت می کرد ، همش احساس می کردم که من در کودکیم موندم و محمد بزرگ شده ؛ نگاهش به شهادت و دفاع از مقدسات عارفانه بود ، اینقدر جدی و مطمئن از شهادت می گفت که من برای خوشحال کردنش براش آرزوی شهادت کردم و محمد با این آرزوها عشق می کرد. در سامرا وقتی به محمد پیغام دادم که برات از آقا امام زمان عج الله فرجه طلب شهادت کردم به شرطی که شفیع ما باشی و دست ما رو پیش ارباب بگیری اینقدر جدی و مطمئن جوابمو داد که گویی داره الان خبر شهادتشو به من میده . نقطه اوج حرارت و شوریدگی محمد، کنار قتلگاه بود . من چند بار کربلا رفته بودم و خیلی راحت از کنار قتلگاه می گذشتم ؛ محمد کاری کرد که این بار کنار قتلگاه زیباترین زیارت عاشورای زنگیمو زمزمه کردم . محمد کنار قتلگاه سیدالشهداء خیلی التماس دعا داشت . چند وقت بعد برای خداحافظی تماس گرفت و گفت دارم میرم سوریه، بیا ببینمت . همون موقع آنفولانزا گرفته بودم و در تب ۴۰ درجه حسابی می سوختم؛ به محمد گفتم الان اگر ببینمت شاید ویروس بگیری، چون مسافری لحظه ای که داری حرکت می کنی خبرم کن تا ببینمت ، مراعات حالم رو کرد، دیگه تماس نگرفت و خداحافظی ما شد همون پیغام آخر، همون شعر مدافعین حرم و حضرت زینب سلام الله علیها که براش فرستادم و اون نخوند ،چون رفته بود . لیاقت خداحافظی هم باهاش نداشتم حتی لایق نبودم با محمد عکس بگیرم تمام آلبومهای عکس دزفول رو زیرو رو کردم که شاید یک عکس پیدا کنم، ولی من لایق نبودم . بعداز شهادتش چند بار خواب دیدم من و برادرِ محمد، برای آوردن پیکرش میریم ولی هر بار محمد بلند میشه و خودش همراه ما میاد . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم