🌷 #شهید_عباس_ورامینی
🔰جانشین لشکر ۲۷ محمد رسول الله
🍃ولادت : ۳۳/۱۱/۵ - تهران
🍂شهادت : ۶۲/۸/۲۸ - ارتفاعات پنجوین
🍁آرامگاه : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها
🌸شهيد بزرگوار عباس وراميني پنجم بهمن ماه ۱۳۳۳ در خيابان خيام، محله پاچنار در خانوادهاي مستضعف ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در مدرسه جعفري پاچنار و دوران راهنمايي و متوسطه را در مدرسه علميه طي كرد. در سال ۱۳۵۰ ديپلم گرفت و به خدمت سربازي رفت و پس از خدمت نظام در رشته مددكاري اجتماعي دانشگاه پذيرفته شد.
🌺ايشان در دوران #انقلاب شركت مؤثري در تظاهرات داشت و عضو كميته استقبال از #امام_خمینی در سال ۱۳۵۷ بود و از دانشجويان پيرو خط امام و در تسخير #لانه_جاسوسي شركت فعال داشته و مسئول آموزش نظامي دانشجويان پيرو خط امام در لانه جاسوسي بود.
🌼آن عزيز مقيد به #نماز_اول_وقت بود، سرانجام در تاريخ ۲۸ آبان ماه ۱۳۶۲ پس از رشادتهاي فراوان در مرحله سوم #عمليات_والفجر۴ در قلعه ۱۸۸۶ ارتفاعات پنجوين، بر اثر اصابت خمپاره ۶۰ بعثيان مزدور به درجه رفيع #شهادت نائل ميگردد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره
#عملیات_والفجر۸
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیدسیدغلامعباس_حسینی
شهید سردارسپاه اسلام سید غلامعباس حسینی ؛ رزمنده ایکه هر زمان که به جبهه آمد با غسل شهادت آمدبه امید وصال یار میامد ... لحظه ای بدون وضو نبود همیشه با وضو بود ..و خاک مقدس جبهه رو واقعا از صمیم قلبش مقدس میدونست ... یادمه پاییز سال ۱۳۶۴ بود ..فکر کنم در منطقه غرب عملیات منطقه ای بنام گزیل تازه اتمام یافته بود و ما از قرارگاه نجف اشرف عازم منطقه جنوب شدیم ... ودر منطقه اروند کنار مستقر شدیم ... که به قول خود خوزستانیا منطقه رومنطقه گوسبه یا خسرو آباد اسم روش گذاشتند ... هوا خیلی سرد شده بود احتمالا (برج۱۰ )دی ماه یا بهمن ماه ۱۳۶۴بود ... همه کارهای اطلاعاتی و عملیاتی رو به اتمام رسونده بودیم و آماده شده بودیم برا ی یک عملیات بزرگ .. یک عملیات خیلی خیلی بزرگ که بعدا این عملیات معروف شدبه عملیات والفجر ۸ ؛ در منطقه عمومی فاو ... خاطره ایکه از شهید سردار حسینی دارم اینکه خیلی دلتنگش بودم هر آن امکان داشت عملیات و اعلام کنن و دیگر هرگز اون و نبینمش ... بعداز ظهر غمگینی بود که شبش میخاست عملیات بشه ... روی نیمه خاکریزی کنار جاده ایکه از آبادان بسمت فاو میرفت نشسته بودم داشتم رو کاغذ ی وصیتنامه می نوشتم که یک دفعه مشاهده کردم که ماشین جفتم پارک کرد وقتی خوب نگاه کردم دیدم برادرم و تعدادی از بچه های طرح عملیات قرارگاه کربلا که خوب یادمه شهید سید غلامعباس حسینی بود که برادرم بود و برادر مهدی گزی بود که بعدها شنیدم شهید شده ؛ برادر خلوصی بود و عبد الکریم عیوض که از بچه های طرح عملیات قرارگاه بودند ؛ از ماشین پیاده شدند و شروع کردیم باهم روبوسی کردن ... عراق به طور پرا کنده داشت آتیش میریخت که برادرم دستمو گرفت و برد تو سنگر ... مقداری با بچه ها در مورد خدا ؛ قرآن ؛ امام صحبت کرد ...قشنگ یادمه ایشون میگفت : که بچه ها میدونید که چه ما دشمن و بکشیم چه دشمن مارا بکشه در هر دو صورت ما پیروزیم ... یادم افتاد که برادرم داره حرف امام و میزنه که فرمودند : چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم چون اون هدفه که مقدسه و هدفه که برای ما احترام داره .. چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم ... خیلی لحظات سختی بود ؛
اومده بود که با من خداحافظی کنه .. شام خیلی ساده ای داشتیم ؛ چندتا کنسرو باز کردیم نشستیم باهم شام و خوردیم ... به اصرار بچه ها قبل از شام بچه ها همه آماده نماز شدند به شهید حسینی خیلی اصرار کردند وبا اصرار زیاد بچه ها شد امام جماعت وهمه بهش اقتدا کردیم و شروع کردیم نماز خوندن ...با صوت خیلی قشنگ نمازشو میخوند بچه ها که می دونستند همه که امشب عملیاته اکثرا تو نمازشون گریه می کردند ... جوریکه صدای گریه بچه ها تو نماز بلند شده بود نماز و سید غلامعباس که خوند فکر کنم خودم یا یکی از این دوستان شروع کردیم تعقیبات نماز رو خوندن تعقیبات نماز مغرب ؛ بین دو نماز مثه بقیه امام جماعتا برگشت و شروع کرد در مورد شهادت صحبت کردن ... حالت عجیبی داشت ... محکم ؛قرص؛ مطمئن به راهی که میره ... و منم دو زانومو گرفته بودم و به شدت مشغول گوش دادن بودم ... بعضی از بچه ها که مشکلاتی داشتند با صحبتهای شهید حسینی اینقدر شارژ شده بودند که بلند بلند بین صحبتها می گفتند (اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک) خدایا شهادت و به ما عنایت کن ... حرفاش حسابی به جون و دل بچه ها نشسته بود این بچه ها هر آن امکان داشت لحظاتی بعدش شهید بشند ... چونبچه های اطلاعات قرارگاه کربلا بودند و کارشون بسیار سخت و دشوار بود شناسایی و دیدبانی دشمن و برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند خلاصه یادمه نماز تمام شد و شام رو خوردیم در کنار هم ... بچه ها شروع کردند باهم روبوسی و خداحافظی ... مثل بقیه بچه ها شهید حسینی آمد با من خداحافظی کردن ... اما تو دلم شور و غوغایی بود و میترسیدم دیگه نبینمش ... ..
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#ادامه_خاطره
#عملیات_والفجر۸
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیدسیدغلامعباس_حسینی
.... از سنگر پشت سرش آمدم بیرون زمانیکه خواست سوار لندکروز بشه وبا بچه های طرح عملیات بسمت خط مقدم بره .. گفتم چند لحظه ای باهات کار دارم ... آمد پایین و آمد پشت سنگر گرفتمش بغل و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن با دستش خودشو با من فاصله داد و من و از خودش جدا کرد به آرومی جوریکه من ناراحت نشم گفت : آقای شیر چرا گریه میکنی نکنه ترسیدی با خنده ؛ گفتم نه بخدا نترسیدم من آرزوم این بوده که تو عملیات شرکت کنم برا چی بترسم ...گفت : پس چته ؟ چرا داری گریه میکنی ؟ گفتم : از این ناراحتم شاید آخرین بار باشه هم و ببینیم ؛ به شوخی زد پشت کمرم گفت : نترس بادمجون بم آفت نداره ولی اگر اتفاقی افتاد مواظب باش ؛ سعی کن ماما ن و دلداری بدی و مواظب آقام باشی گفتم خب حالا اگر برعکس شد من شهید شدم چی ؟ گفت :
خب همون کارو من میکنم و من مواظبشونم ؛ ولی نترس من و تو هیچی مون نمیشه ما دوتا هر دو سر خوریم و اتفاقی بینمون نمی افته . حالا هم دیگه آروم باش گریه نکن خوب نیست .. تو روحیه بچه ها و رزمنده ها تاثیر میذاره .. خودمو به سختی جمع کرده بودم دید دارم خیلی چپ چپ نگاش میکنم اومد دوباره صورتمو بوسید و خداحافظی کرد و حسابی منم تو بغلش فشار داد ... ولی اگر می شنوید خیلی تعجب نکنید که چرا تو بغلش فشار میداد و من و دلداریم میداد؛ چون اون موقعه من سن و سالی نداشتم .. من متولد ۱۳۴۵ هستم و سال ۱۳۶۴ من سن و سالی نداشتم خیلی کم سن بودم و واقعا جوون بودم و سخت بود که برادرم هم استادم بود و یجورایی فرماندم محسوب میشد ... استاد ... فرمانده ... روحانی ...
امام جماعت ... همه چی ... مثه یک پیر باهاش برخورد میکردم خیلی سخت بود برام جدایی از اون ولی دست انداخته بود گردنمو خلاصه دل منو بدست آورد که خدا بزرگه توکلت به خدا باشه .. و دیگه با صدای بچه هایی که میگفتند : حاجاقا نمیایی ؛ سید غلامعباس نمیایی ... با من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و آروم آروم از پیش سنگر ما دور شد و به سمت فاو رفت ... و خوشبختانه اون عملیات با پیروزی رزمندگان اسلام صورت پذیرفت ...
و عملیات والفجر ۸ نامیده شد و منطقه عمومی فاو به تصرف رزمندگان اسلام در اومد ...
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زبان مادر🍃
«در طى سفرهایى که به مشهد رفته بودم این سفر باروح ترین سفر بود.
با تأکید او مرتّب به حرم میرفتم
می گفت: مادرم، اگر قصور و خطایى از من دیدى ببخش!
مادرم، اگر زمانى صدایم ناخودآگاه بر روى شما بلند شد، مرا ببخش!
مادرم، اگر فرزندى مطیع و فرمانبر نبودم، مرا ببخش!
مادرم، در این مشهد مقدس دعایم کن شهید شوم!»
و من در جوابش چنین مىگفتم:
من دعا نمیکنم که شهید شوى، بلکه دعا مى کنم که خدا هرچه صلاح توست، مقدّرت گرداند.
ولى او در جوابم میگفت: نه، حتماً باید دعا کنى که شهید شوم، چون روز قیامت برسد در مقابل حساب خداوندى زانوهاى بزرگان سست مىشود و تو اگر مى خواهى شفیعى در آن دنیا داشته باشى، دعا کن که شهید شوم»
#شهید_رسول_گلبنحقیقی
آخرین مسئولیت: مسئول محور
#شهادت: ۱۳۶۲/۵/۷
#ارتفاعات_حاجعمران
#عملیات_والفجر۲
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم